امروز ۱۰ اکتبر بود، ساعت ام ۵:۱۰ صبح زنگ خورد، آن را گذاشتم روی ۵:۲۰ دقیقه، دوباره خوابیدم اما کمی بعد صدای آژیر پلیس مرا از خواب بلند کرد، پشت سرش آمبولانس. پشت سرش جیغ گربه. بی خیال شدم. چای را گذاشتم، به حمام رفتم. آنجا زیاد فکر می کنم، مثل موقعی که ظرف ها را تمیز می کنم، یا گردگیری. نمیدانم چطور هست که وقتی دست ام با چیزی مشغول است فکرم باز می شود. فکر کنم آخوندها برای همین پرتکرار تسبیح می چرخانند. به این فکر می کردم که حال مادربزرگ باید چطور باشد، دیروز یادم رفت زنگ بزنم تهران و جویا شوم. تا عدد فشار خون اش را هم در دفترچه ام یادداشت کنم. گفته بودم که، مادربزرگ در ICU است و برای من دیگر با ریاضیات زنده است، غم این روزهای ام.
یادش به خیر، وسواس زیادی روی تمیزی داشت. یادم هست در میهمانی های خانوادگی وقتی به تهران می رفتیم می آمد و یک دور همه قاشق چنگال ها و لیوان های روی میز را بازرسی می کرد، خاصه لیوان ها، آن ها را جلوی نور لوسر می گرفت ونگاه می کرد. این اواخر که بدتر شده بود، تابستان پارسال یک ذره بین چوبی زمخت می گرفت و بشقاب ها را هم نگاه می کرد. چشمان اش آب مروارید داشت. مستخدمش از ترس سرخ می شد. ما هم سعی می کردیم که نخندیم و بگوییم تمیز است مادر بزرگ، تمیز است، غذا سرد شد آخر! بگذار بنشینیم. اما او کار خودش را می کرد.
۵:۳۰ صبح که می شود روزنامه را می اندازند جلوی درب خانه، لس آنجلس تایمز، آن را نگاه می کنم و بعد می روم سرکار. پر از تیترهای مربوط به انتخابات. برای خودش یک Reality Show شده، دیگر مساله انتخابات تنها نیست، ترامپ تصاویر لحظه های زندگی اش رادر اینستاگرام می گذارد و در توئیتر متلک های اش را می گوید، کلینتون هم، اما آرام تر. و هر روز درباره شان همه چیز می شنوی. تیفانی، دختر کوچک دانلد ترامپ یک دوست پسر دارد که عین ایرانی هاست، می دانم که نیست، اما بدجور چهره اش شرقی است. نمی دانم چرا از قیافه های مثل تیفانی خوشم نمی آید، همیشه خندان، پر ژست، خجسته، ملنگ، مثل سحر قریشی. برعکس از خواهر بزرگ ترش چرا. در سیمای اش قدرت است؛ غرور و هوش.
همین طور که سعی می کنم با خاله در تهران تماس بگیرم به محل کار نزدیک می شوم. طبق معمول جای پارکینگ هست. هنوز وقت دارم، خاله می گوید بدون تغییر عزیزم، در کما. اما بغض دارد. حتی از این فاصله می فهمم. می گویم فردا برای اش گل می فرستم. می گوید نفرست، گل می ماند بیرون بخش و پژمرده می شود. می گویم بشود، اما من می فرستم. خداحافظی می کنیم. به مادر حال مادربزرگ را اطلاع می دهم.
عصر کار مهمی داشتم، مربی پروازم اما زنگ زد و گفت دو جلسه برای تمرین نیامده ای، سومی بشود دوره را برای ات کنسل می کنیم. باید بیایی تعهد بدهی. آن کار مهم را رها کردم و عصر دوساعت رفتم فرودگاه. برای یک شنبه قرار تمرین گذاشتیم. بعد طعنه زد که یک زمانی مدام برای اینستاگرام ات از آن بالا عکس می گرفتی برای دوستان ات، چه شد؟ گفتم اینستای ام را هک کردند. عکس ها پرید. خندید و گفت پس برای همان دیگر نمی آیی. البته آن ها از سفر عراق ام بی خبرند، وگرنه باید دوباره FBI چک شوم.این قانون است.
امروز زیاد کار نکردم، بیشتر داخل کانال مطلب و موسیقی گذاشتم یا با چیزی وقت ام را تلف کردم. کم حوصله بودم. یکی از دوستان پیام داد که چرا کلمه “همجنسگرا” را “همجنس باز” نوشته ام. ناراحت شدم. حق با او بود. تصحیح کردم. بعد از نوشتن متنی درباره امام حسین افراد کمی نبودند که با من بد برخورد کردند. نمی دانم. ما کم تحمل شده ایم. اکثریت مان. بفهمیم هم را. سخت نیست.
امشب می خواهم چلو کباب بخورم. از نوع ایرانی اش البته. یک جایی هست این نزدیکی ها که خوشمزه اش را درست می کند، نه به خوبی ایران، اما دست کم بوی کباب می دهد، یک گوجه رنگ و رفته هم می گذارند کنارش، نپخته، رنگ پلنگ صورتی. خوب البته همین اش کافی است. شاید بعدش بروم عکاسی، آخرین باری که از شب های لس انجلس عکاسی کردم سه ماه پیش بود، همه عکس های ام در اینستا پرید، شاید ۱۷۰۰ عکس، حیف شد. اما مهم نیست. دنیای برقی را نباید خیلی جدی گرفت.
دو روزی می شود خبرهای تهران را دنبال نکرده ام. فقط می دانم شرکت های آمریکایی برای بستن قرارداد هجوم آورده اند. روزنامه وال استریت ژورنال خیلی های اش را فاش کرده، به خصوص این که شنیدم برای سرمایه گذاری در اپلیکیشن تاکسی Snap حاضر به پرداخت هزینه زیادی شدند، اما شرکت MTN، شریک ایرانسل مبلغ بالاتری داده. ایران مهد تکنولوژی خاورمیانه خواهد شد، مطمئن ام. حس اش می کنم. بروم یک چای و کیک بخورم که خستگی کار و درس برود. وقت اش است روی مبل چرمی اتاق ام بنشینم و موسیقی گوش کنم و بعد آماده رفتن شوم. تا بزودی