امروز سه شنبه است، برابر با ۱۱ اکتبر ۲۰۱۶. دیر بلند شدم، ساعت ۵:۳۲ دقیقه صبح. با یک لحظه تصور ترافیک اتوبان ۴۰۵ لس انجلس، خودم را مثل زامبی ها انداختم داخل حمام. دوش را باز کردم که یادم آمد لباس های ام هنوز تن ام است. مثل موش آب کشیده، افتضاح شده بود. لباس های خیس را انداختم روی توالت فرنگی، صبحانه نخوردم، وقت نبود. امروز یک جلسه با دو خانم بالای ۵۰ سال داشتم، برای طراحی یک سالن مد، ادکلن و کراوات متناسب پوشیدم و زدم بیرون، بی خواندن روزنامه.
در مسیر با خاله تماس گرفتم، حال مادربزرگ را پرسیدم؛ بی تغییر. فشار خون اش را حفظ کردم تا بعد مرقوم کنم. آلارم نزدیک بودن پلیس روی گوشی ام روشن شد. ارتباط را قطع کردم. یک مایل بعدتر موتورش را لای درخت ها پارک کرده بود. دم اش گرم، اما دشت اول اش من نبودم.
یاد پلیس های مسیر خرم آباد ایران افتادم که با هم مسابقات المپیک “کی بهتر خفت می کند” راه می انداختند. اتفاقا امسال یک بار برادرم را گرفته بودند، با ماشین کوپه اش که با ۱۱۰ تا در مسیر یکی از تنگه ها می رفت. کلی جریمه داد. حق اش بود. دارندگی با بی ظرفیت بازی جریمه هم دارد. من در تهران یک وانت زامیاد دارم. می دانستید؟ خانه خاله پارک است. از چشم دختری بخواهم بیفتم با آن می روم سر قرار. سه بار به کارم آمده. دم این یکی هم گرم.
دلم کباب خواست، اول صبح، گرسنگی پاک خل ام کرده. موسیقی را براه می کنم، Explosions in the Sky، انتخاب خوبی است برای دیدن خورشیدی که از پشت ترافیک عظیم بیرون می آید. ماشین ها ایستاده اند، خوشبو کننده ای که برای اتومبیل گرفته ام را هم باز می کنم، بوی هندوانه می دهد. عالی است. آویزان اش می کنم از دسته برف پاک کن، که کسی محکم می زند به شیشه.
یک دختر خانم است، اول دست و بال اش را نگاه کردم که چیز ناجوری دست اش نباشد، شیشه را کشیدم پایین، گفت ماشین اش خراب شده، تلفن اش هم شارژ ندارد، ماشین مقابل ام. لهجه اش نیویورکی بود. خیلی تند حرف می زنند، بد می فهمم. برای اش زنگ زدم به AAA، همین طور به پلیس. هوا سرد بود، قهوه ام داخل ماشین دست نخورده بود. به او دادم. و رفتم که خیلی دیرم شده بود.
ساعت ۸ باید محل کار می بودم، ساعت ۱۰ دانشگاه، دوباره ساعت ۱۲ باید بر می گشتم محل کار. همیشه یک ساعت زودتر می روم محل کار، دوست دارم در سکوت اول صبح کارهای ام را جلو ببرم. محل کار خلوت بود، مثل همیشه، کارهای ام را شروع می کنم. باید پیشنهادهای ام را برای طراحی آن سالن سریع تایپ می کردم تا آماده پرزنت باشد. از دیکشنری انگلیسی سه چهارتا صفت قلمبه سلمبه هم درمی آورم تا استفاده کنم. کاربرد درست و به جای “قید و صفت” می تواند حرف زدن را گیرا کند، مثل آبلیمو که فالوده را، و دارچین حلیم را. جلسه ساعت ۹ برگزار شد، ۳۰ دقیقه بعد تمام، موفق به قرارداد شدیم. یکی از آن خانم های مادربزرگ سال لپ ام را بوس آبدار کرد، آمدم لپ اش را بوس کنم خیلی آرام گفت خجالت بکش، و بعد هر دو یواشکی خندیدیم. دل اش هم بخواهد. اصلا برود همان پیرمرد در هیبت چوب بستنی بوس اش کند.
یکی از دوستان ام کتابی به من هدیه داد، دیروز. درباره زندگی “اندرو جکسون”، هفتمین رئیس جمهور آمریکا. دوستان نزدیک ام می دانند که بیوگرافی ها را به دقت مطالعه می کنم، و یادداشت برداری. جذاب بود کتاب اش، همان روز مقداری اش را خواندم. تصمیم گرفتم به محل کار بازگشتم، وقت نهار، یک دم نوش بگذارم و خرما، بعد با موسیقی چند صفحه ای بخوانم.
اندرو جکسون آدم عجیبی بود، یک نفر به او گفت زن ات با یکی دیگر می خوابد، او هم گفت اگر نتوانی حرف ات را ثابت کنی باید دوئل کنی، طرف ثابت نکرد. یا نخواست. دوئل کردند و اندرو آن مرد را کشت. اما او به خاطر این مشهور نشد، می خواست رای الکترال را از قانون اساسی امریکا بردارد. سیستمی که اجازه نمی دهد رئیس جمهور با رای مستقیم مردم انتخاب شود. رای الکترال رای نخبه هاست، که نه کاملا، اما یک جورهایی عملکردش شبیه به شورای نگهبان خودمان است، اما پیشرفته تر، مقبول تر.
حرف دوئل پیش آمد، ما بچه بودیم نوشابه خیلی دوست داشتیم. من و برادرم. وقتی نوشابه کم بود قبل از نهار سرش دوئل می کردیم در باغ خانه، خاطرم نیست چطور می مردیم و آن یکی راضی می شد بیفتد بر روی چمن ها، اما یکی می مرد بالاخره، پپسی به آن یکی می رسید. الان فکر می کنم چکاری بود، خوب نصف می کردیم و هر دو زنده می ماندیم. نه؟ تا بزودی…