صفحه اصلی قلم رنجه معمارِ زندگی

معمارِ زندگی

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

امروز ۱۲ اکتبر ۲۰۱۶ است. انگار همین دیروز بود، بغداد، عراق، موزه ملی، جایی که خودشان به آن می گفتند المتحف العراقی. بهشتی مخفی از آنچه از تمدن بین النهرین باقی مانده است، تمدن میان دجله فرات. و عکس هایی که با ذوق می گرفتم از تندیس ها تا بعد ها در اینستاگرامم برای بچه ها بگذارم با شرح ماوقع. زمستان پارسال، وقتی درس تاریخ معماری خاورمیانه را در دانشکده معماری برداشتم، در دنیای بین النهرین Mesopotamia جا ماندم. و با خودم عهد کردم دیدن آثارش را نه از لوور پاریس، که در خلال ماموریت ام به عراق ، از همین موزه شروع کنم.

حال در راهروی اصلی المحتف العراقی بودم، و چه لذتی داشت اشیاء ی که عکس های آن را تا پیش از این در کتاب های تاریخ می خواندم و با اساتید درباره شان ساعت ها بحث می کردیم، حال با من هیچ فاصله ای نداشتند. دست ام را دراز می کردم و به جا مانده هایی مثل Warka Vase را آرام آرام لمس می کردم. استوانه ای جادوگرانه اما مغموم، و این که ببینی چگونه انسان ۵۰۰۰ پیش سال با چنین اثر هنری هنوز زنده است، چون عشقی که با عطر به جا مانده اش بر آخرین روبان کادوی اش برای تو.

ترک های روی اش، وقتی نوک انگشت ام را بر آن ها می گذاشتم، مرا را با خود به اعماق تاریخ می برد. و چه می دانستم وفتی برای خداحافظی از موزه، به اصرار دیگران میان دو نخل درب ورودی اش می ایستم تا همکاران امریکایی ام از من عکسی خندان بگیرند، ۹۶ ساعت بعد، از عراق به خاطر اتفاقی تحقیر کننده و زجر آور که برای گروه ما افتاد، برای همیشه درون ام پر از وحشت می شود.

امروز زودتر از همیشه بلند شدم، ساعت ۴:۵۸ دقیقه صبح. و فهمیدم صورت ام پر از اشک خشک شده از کابوس های عراق، از کابوس هایی که دست از سرم بر نمی دارند. پر از دردم. و صدای فریاد کسی که اسلحه جیبی اش را تا مگسک در گوش ام فشار می داد و مدام به عربی سرم فریاد می زد نگاه اش کن، نگاه اش کن، سرت را پایین ننداز؛ وقتی به او هتک حرمت می کردند؛ همکارم را. یک مادر جوان اما بی نظیر را. حتی هنوز نمی دانیم کجاست. پرده را کنار زدم، آفتاب نبود. لباس های ام را درآوردم و به حمام رفتم. زیر دوش سرد، تا یخی آب دوباره یک فراموشی لعنتی موقت به من بدهد. مغزم را می توانم گمراه کنم، اما قلب ام را که نه، هیچ وقت، هرگز.

یک صبحانه مفصل درست کردم، روزنامه هنوز نیامده بود، تلویزیون را روشن کردم تا Fox News را تماشا کنم. یک مجری زیبای بی خیال، درحال مصاحبه با دیگران. درباره دانلد ترامپ بود، و مناظره اخیرش با خانم هیلاری کلینتون. شبکه های خبری آمریکا، پر از رنگ های قرمز و سفید و آبی در دکورها و عنوان بندی های شان، تا پرچم کشور را هر روز در ذهن ات تداعی کنند. نان تست را داخل اب پرتقال ام فرو بردم و گاز زدم، و پنکیک ام را که پر ازعسل بود آرام آرام قسمت کردم، عسلی که یک دوست سرخپوست همکلاسی برای ام هدیه آورده، طعم بهار می دهد.

ترجیح دادم زودتر بروم، کمد دوربین ها را باز کردم و یکی که سبک تر بود را برداشتم، و همراه آن کتابی معماری درباره کارهای زاها حدید. خواستم در محل کار بخوانم تا ساعت کار شروع شود. اتوبان ۴۰۵ خلوت بود. داخل اتومبیل قطعه Close را گوش می کردم؛ و تکرار و تکرار و تکرار. هرجا که تلاقی زیبایی از معماری و آسمان می دیدم، می ایستادم و عکاسی می کردم. ودوباره حرکت. و چه صبح زود روحانی است.

زاها حدید را خیلی دوست داشتم، معمار سرشناس عراقی، کسی که مسیرش پر از امید بود برای ام. نه فقط به خاطر کارهای اش، که به خاطر مسیر عجیب زندگی اش. او هم دیر عاشق معماری شد، چیزی که برای من اتفاق افتاد، او هم اول در دانشگاه ریاضیات را خواند و تا مدت ها نمی دانست در معماری بیشتر مستعد است، چیزی که برای من اتفاق افتاد. اما زندگی اش یاد داد که در دنیای امروز دیگر دیر شروع کردن مهم نیست، خوب شروع کردن است که بازی را تغییر می دهد. تو باید یک Game Changer باشی، درهرکاری که وارد شدی. یعنی معمار زندگی خودت بودن…

به پارکینگ محل کار می رسم؛ هیچ کس نیامده، یادم می آید پرفیوم نزده ام، یک چیز کوچکی در داشبورد پیدا می کنم که اسپری کنم که چشم ام به دفترچه فشار خون مادربزرگ ام می افتد. داخل ساختمان روی یک صندلی راحتی کنار پنجره می نشینم و کتاب طرح های زاها حدید را باز می کنم، و ساعت ام را.

آفتاب جوان صبح تابیده از پنجره پر از امید است، عالی است، وسایل ام را می گذارم روی صندلی و از آن عکسی می گیرم، برای قلم نامه امروزخوب است؛ جای من کنار پنجره هاست!

امروز دانشگاه نرفتم، روی پروپزال های دیروز استودیو طراحی کار شد. با موسیقی های خوب، با ایده های خوب تر. معماری عجیب است، هم هنر است، هم فلسفیدن؛ هم ریاضیات است، هم حس ورزیدن. همیشه فکر کردم چه خوشبخت هستند آن هایی که شغل شان عشق شان می شود، نه؟ “عشق” مهم است، حتی اگر کهنه خاطره ای باشد برای هر روز فکر کردن.

من در زندگی ام اشتباه های بزرگ زیادی کردم، یک آدم پر از خطا بودم، بیشتر به خاطر کم تجربگی های ام از هضم آینده، اماخوب، وقتی خدا به تو یک روزی چشم عبرت اندیش داد، قصه عوض می شود. خوشحال ام دنیای ام دیگر ریاضیات و فهم دیپلماسی نیست.

عصر شده، نظر سنجی بچه ها را می خوانم. ۶۰۰ و اندی از بچه ها وقت گذاشته اند، بی اندازه خوشحالم. همکاری شان را تحسین می کنم. نظر آن ها به دیزاین فکری و اندیشه ای این کانال کمک خواهد کرد. نوشته های آخر نظرسنجی ها را پرینت گرفته ام. نمی دانم چرا کم نبودند آقایانی که باتمسخر جواب داده بودند، یا با کنایه.

نقد و پیشنهادهای شان را می گویم. اما خانم ها نه. مهربانانه تر. جدی تر، مسئولانه تر. نفهمیدم شان. نمی دانم، وقتی کسی آدم را جدی می گیرد، خوب قشنگ است تو هم او را جدی بگیری. اگر نگرفتی، خودت به او گفته ای که مرا دیگر جدی نگیر. من نخودی ام. به دمکراسی، حتی در سایز مینیاتوری و غیرسیاسی اش نخندیم. چون دمکراسی قطع واقعی را وقتی صاحب اش می شویم که در این مینیاتوری های رفتاری که باید به هم چسبیده شوند مثل پازل، خودمان را مشتاق و جدی نشان داده باشیم. تا بزودی…

 

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه