صفحه اصلی قلم رنجه ساعت ده و نیم

ساعت ده و نیم

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

امروز جمعه است، ۱۴ اکتبر ۲۰۱۶. بی اندازه خوشحال ام، بعدتر خواهم نوشت علت اش را. دیشب ۴ بعد از نیمه شب خوابیدم، حل تمرین داشتم. به کلاس صبح باید می رساندم. ۶ صبح بلند شدم. کتاب ها و دوربین و یک مجله را برداشتم و بی صبحانه به دانشگاه رفتم. دیر رسیدم، در اصل خیلی دیر. آنقدر که با ورودم پروفسور اشاره کرد که روی صندلی های کلاس ننشینم.

جای خاصی نداشتم بروم آن ساعت صبح. صدای استاد از در کلاس خفیف تر بیرون می آمد. اغلب کلمه ها را می فهمیدم. همان جا لج بازانه در راهرو نشستم، و یادداشت کردن را شروع کردم. تمرین هایی که این همه تا صبح به خاطرش بیدار بودم را نشد بدهم. به قول دوستان خوزستانی ام، پودر شدند رفتند به هوا!

یک ساعت گذشت. کلاس تمام شد. پروفسور سریع بیرون آمد و مرا نشسته دید و اشاره کرد دنبال اش بروم. با دودلی رفتم. آدرس ایمیل ام را خواست. دادم. همان جا عکس هایی برای ام فرستاد. پرسیدم چه هستند؟ گفت از چیزهایی که روی تخته نوشتم برای ات عکس گرفته ام. همان ها را بخوان و سئوالی داشتی بپرس؛ بسیار تشکر کردم.

ساعت ۱۲ باید محل کار می بودم، استودیوی طراحی. اکثر کارهای هماهنگی طراحی پروژه آن سالن مد را به عهده ام گذاشته اند. از محل کار قبلی روی گوشی ام تماس گرفتند. گفتند می خواهند تا دوباره درباره ابهامات سفر عراق از من دعوت به مصاحبه کنند. همکار مفقود حتی زیر سنگ هم نیست. همسرش به ترکیه رفته. این چیزها اسم اش دعوت است، آخرش بازجویی محترمانه است برای پر کردن پرونده های بی مصرف فضولی شان. از دادگاهی شدن می ترسند. موکول شد به هفته بعد.

دو ساعت وقت داشتم تا کار بعدی. یکی از بچه ها زنگ زد و دیگری تکست داد و هر دو گفتند صدای استاد را برای ام ضبط کرده اند. تشکر کردم و گفتم که استاد خودش چیزهایی به من داد. اول تصمیم گرفتم نوشته های نظرسنجی ها را باقی اش را ببینم و هایلایت کنم، که روی صندلی عقب ماشین بود. نظرم عوض شد. تصمیم گرفتم به سمت استودیو طراحی حرکت کنم و اما مقابل چند ایستگاه در مسیر توقف کنم و عکاسی. ایستگاه های اتوبوسی که محل خواب شده، پروژه جدید عکاسی ام. تصویر مردم بی خانمان. مردم بی امید، اما به گمان ام خیال راحت تر از همه ما. اصولا آدم ها وقتی دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند، یا خیلی خطرناک اند، یا خیلی بی خطر.

یک ایستگاه کنار مدرسه ای دیدم که درون اش بی خانمان بود. اما تا ایستادم وسایل اش را انجا گذاشت و رفت پشت بوته ها. مرا ندید. شاید رفت کاری انجام دهد، یک خانم سیاه چهره چاق. ماشین را روبرو پارک کردم تا هر زمان برگشت پیاده شوم از او عکس بگیرم. ساعت از ده گذشته بود. . تصمیم گرفتم مجله معماری که با خودم آورده بودم را مطالعه کنم. هوا ملس بود. آفتاب پر از خانومی. من خیلی از اتفاق های تلخ و شیرین زندگی ام، بین ساعت ۱۰ تا ۱۱ صبح افتاده است. مثل امروز هم وقتی در انتظار بازگشتن آن Homeless در حال تماشای مجله ام بودم، گوشی ام زنگ خورد. از ایران بود. خاله بود. گفتند مادربزرگ چشم های اش را باز کرده است و سراغ تو را گرفته. و من از خوشحالی حرفی نداشتم. ساعت ده و نیم لعنتی روز مرا ساخت. خیلی ساخت. از آن لحظه عکس گرفتم که یادگار بماند.

بی خانمان نیامد، حرکت کردم. اما در طول مسیر چند عکس گرفتم. موسیقی فارسی در اتومبیل گذاشتم، شعرش بی نقص است. خصوصا جایی که خواننده فریاد می زند “جن رفته در این شعر و در این وزن عروضی!” یا جایی که می گوید: “می ترسم از این لحظه فرهاد شونده”! حتی دوست داشتم اتومبیل ام می توانست با این موسیقی بین خط های سفید قر بدهد. مرا یاد ایران انداخت. و نمی دانم چرا ناگهان یاد دوران دانشگاه در ایران. و ریاضیات می خواندم. وقتی در آستانه اخراج از دانشگاه بودم به خاطر نمره های یکی از یکی خجسته تر و مشروط شدن های ام.

چه دورانی بود و من از واقعا ریاضیات متنفر بودم. انزجاری که سال ها بعد علاقه شد. ۱۵ سال پیش. اولین سال یک دانشگاه دولتی خوب همان رشته را قبول شدم وقتی خانوادگی در ایران بودیم، وپدر اجازه نداد سال دیگر امتحان بدهم. تفکرش این بود. مستقل نبودم و ۱۸ ساله. به ناچار رفتم. تقریبا سر همه کلاس ها فقط طراحی می کردم، یا برای وبلاگ ام انتهای کلاس روی کاغذ می نوشتم، یا حواس ام به دخترخانم هایی بود که آن روزها فوکل های شان را می انداختند بیرون و یک در میان اسپری زیر بغل نیوآ می زدند به خودشان.

این شد که سه ترم پشت سر هم مشروط شدم و نامه تلویحی اخراج ام آمد. پدر که پی برد برخورد سختی کرد، نه تنها با من، حتی خبر دارم با رئیس دانشکده. در هر حال از آن ترم به بعد نه تنها اخراج نشدم، دیگر هم استادی نمره ای زیر ۱۴ به من نداد. و این طور شد که لیسانس ریاضیات گرفتم. مسخره است نه؟ البته که هست. و گفتن اش حتی امروز برای ام راحت نیست.

از آن روز ها چیزی یادم نمی رود. هرگز یادم نمی رود. استاد آماری داشتم که یک هفته بعد از تماس پدر مرا صدا کرد و یک روز بی پرده به من گفت تو با این وضع چرا نمی روی مغازه باز کنی؟ گفتم مغازه؟ گفت بله دکان، مغازه. لباس بفروش! ترشی لیته بفروش! پیتزا فروشی بزن! تو را چه به محیط آکادمیک. مشخص است آدمی آکادمیک نیستی. و این حرف های اش عمیقا سبب شد تا یکی دو سال بعد فکر کنم انسان خنگ و بی استعدادی هستم. اگر چه بعدها پس از بازگشت و هنگام تحصیل در آمریکا آدم دیگری شدم و دلایل مهم اش را خواهم نوشت … اما هرچه بود، درست یا غلط، این حرف او مرا بی اندازه تکان داد و با همه پر از تحقیر بودن اش، زمینه ساز ایده های آینده ام شد از داشتن یک زندگی متفاوت، شاید بیشتر به خاطر غرورم، و اثری که بر روی من برای بیرون آمدن ام از زیر سایه پدر داشت.

امروز عصر سری به فرودگاه زدم و برای تمرین فردا دوباره هماهنگ کردم. به خانه که برگشتم کیک و چای ام را آماده کردم و سعی کردم با مادر درباره مادربزرگ زیاد حرف زنیم. امروز Celebration Day بود برای مان. امشب قرار است با مادر نان و پنیر و سبزی بخوریم. نان سنگک گرفته ام از یک نانوایی ایرانی در لس انجلس. در قیاس با نان تهران مثل لاستیک است، هم مزه این شلنگ هایی که با آن باغچه آب می دهند. اما نمای اش سنگک است. نمای معماری اش. (لبخند)

پیام های زیادی گرفته ام، یک عده دشنام داده اند، یک عده سعی کرده اند با نشان دادن هوش سرشارشان مچ گیری کنند، یک عده زیادی از دوستان هم تشویق کرده اند نامه های دلگرم کننده فرستاده اند. ولی درک می کنم این شرایط را، شما هر حرکت اجتماعی بکنی، آن هم در ایران، حتی اگر حرکتی ناچیز و کم اهمیت باشد با همین نسبت با مخاطب متفاوت روبرو خواهی شد. حال یا یک روز خسته می شوی و می روی، یا می مانی و کار خودت را می کنی. اگر خسته شدم یک کانال ترشی فروشی خواهم زد. از نوع لیته اش. جنوبی اش. دوستی می گفت در ایران باید صاحب خوردنی فروشی باشی تا همه راضی باشند. (چشمک) امشب دو مصاحبه خوب دارم برای نگاه کردن، یکی مصاحبه با Oscar Niemeyer است، آرشیتکت مشهور برزیلی که شیفته اش هستم، دومی مصاحبه با آقای کویتی پور که اخیرا با فریدون جیرانی انجام داده است. تا بزودی…

 

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه