صفحه اصلی قلم رنجه نت سکوت

نت سکوت

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

امروز یک شنبه، برابر با ۱۶ اکتبر. به قطعه ای با نام Vacuum گوش می کردم، بارها و بارها. مدهوش ام کرد. از ساعت ۴:۳۰ صبح که با صدای هلیکوپترهای پلیس بلند و بد خواب شدم. تن ام خواب است و ذهن ام بیدار. از روی آیپدم نگاهی به صفحه نواخته های موسیقی ام در سایت انداختم، هنوز هر روز هزاران نفر شنونده دارد، بعد از ماه ها، دل ام تنگ شد.

پس از اتفاق عراق دیگر نتوانستم مثل گذشته بنوازم. نه فقط به خاطر مچ دست چپ ام، که هوای نواختن اش را هم باخته بودم. ساز را باید بنوازی که دل ببرد؛ اگر بزنی، سر می بَرد.

یک شنبه بود، یک روز تعطیل، با خیال راحت در رختخواب ماندم. تقریبا کتابی را که درباره رئیس جمهور سابق تمام کردم، مانده بود ۱۴ صفحه اش. کمی هم ازکتاب معماری خواندم. ساعت ۵:۳۰ شد، آخرین صفحه های نظرسنجی را خواندم. ساعت ۹ پرواز داشتم، مثل دیروز. تا ۱۸ نوامبر باید ۱۸۰ ساعت-پرواز را پر کنم و به یک سوم اش هم نرسیده. بعید می دانم این Certificate را راحت بدهند. اما خوب، آن بالا بودن تنها چیزی است که این روزها حال مرا عمیقا جا می آورد. راحت ام می کند. بالای ابرها بودن را می گویم، زمین را ندیدن، خودم را رها دیدن.

موسیقی Vacuum با صدای بلند عالی است، مرا یاد روزهای موسیقی یاد گرفتن ام می اندازد. وقتی پدر مخالف بود. آن را مطربی می دانست. می گفت حرام اندر حرام. آن زمان دیگر ایران بودیم. عقب تر از سال ۱۳۷۴. و تعجب می کردم چرا کسی که سال ها آمریکا زندگی کرده با این سطح عالی از تحصیلات، چنین طرز فکری دارد. اما خوب ایدئولوژی همین است، تره و تازه که باشد بر سواد آکادمیک می چربد.

گرایشات اسلامی پدر از زمان ورودش به انجمن اسلامی دانشجویان ایرانی آمریکایی شروع شد، انجمنی که دکتر ولایتی، دکتر نهاوندیان و دکتر چمران در آن بسیار فعال و از دوستان اش بودند. خدا رحمت کند دکتر چمران را، بخت با او یار بود که پیش از “آقا” شدن “شهید” شود. و باقی اعضای انجمن اسلامی دانشجویان امریکا، آن هایی که سال ها بعد به پاس تلاش های شان در ایران مسئولیت های مهمی گرفتند.

من سال ها، از نبودن های وقت و بی وقت پدر برای یاد گرفتن پیانو استفاده کردم. جزئیات تلخ و شیرین اش بماند، این پازل را کم کم باز خواهم کرد و پی می برید، اما کمک مادر بود و ۱۳ سال تلاش پنهان و عجیب تمام شد. در میانه این ۱۳ سال، آقای رفسنجانی موسیقی را یک روز در نمازجمعه رسما حلال کرد، همان محدوده ای که درباره روا بودن صیغه هم حرف زد. گویی موسیقی و صیغه هم سنگ اند. و ناگهان ورق برگشت. پدر خواست سنتور یاد بگیرم. صدای اش پریشان ام می کرد. گفتم نه. ابدا. گفت ویلون، اگر نه که هیچ.

با خودم گفتم حداقل می توانم پیانو را راحت تر تمرین کنم. قبول کردم. سفارش داد ویلون ساخته دست استاد قمی برای ام بیاورند. که آوردند. زیبا بود، ویلن را می گویم. مثل پیکر ماه روی یک زن، پر از پیچ و تاب های اغواگرانه،ظرافت و متانت و زنانگی محض از اندام این ساز می بارید.

تا سه سال ویلن آموختم، کنار پیانو نواختن های یواشکی، قاچاقی، اما بعد ناگهان نشد، استاد ویلن ام کسی ازآب درامد که سال ها پیش به حکم پدر به تهمت مطربی از هیئت علمی دانشگاه پزشکی اخراج شده بود.

فکر کنید شما او باشید و پسر همان که حکم نان بریدن داده، شاگرد شما شود! مرحوم دکتر زندی سه سال تحمل کرد و بعد دیگر نکرد و یک روز گفت دیدن هر روزت عذاب است جوان. رازش را گفت و گفت لطفا برو. من هم رفتم. اما تا ماه ها ویلن را می انداختم روی دوش ام و به همان آموزشگاه برای یاد گرفتن پیانو می رفتم. مثل یک آواره خوشحال. دکتر زندی ۴ سال پیش سرطان ریه گرفت و به رحمت خدا رفت.

۱۳ سال بعد، وقتی به پدر سی دی نواخته های پیانوی ام را نشان دادم و خواستم بشنود، آن را بی شنیدن شکست، و گفت تو نتوانستی یک ویلونیست بشوی! همه این سال ها مرا گمراه کردی. مهم این است. نه پیانیست بودن ات. و امروز ده سالی هم از آن ۱۳ سال می گذرد و موسیقی گوشی تلفن اش در ایران، حال دیگر یکی از نواخته های من است. حس می کنم گذر زمان، از ایدئولوژی گاهی قوی تر است. نه؟ و آدم ها بالاخره روزی می توانند فارغ از چهارچوب های متعصبانه شان دنیا را متفاوت ببیند. باورش دارم. چیزی که به خاطرش یاد گرفتم هر تغییری را دیدن، صبر می خواهد، نه جبر.

ساعت ۶ صبح شده، ناگهان تصمیم می گیرم بدوم. با ماشین به کنار ساحل می روم. زن و مردی میانسال با سگ شان در حال قدم زدن، دخترخانمی با دوست اش در حال جمع کردن قوطی های نوشابه مردم، می دانم هر قوطی خالی را ۵ سنت می فروشند. دوباره موسیقی Vacuum را پلی می کنم. می دوم و می دوم. آنقدر که شش های ام دیگر تیر می کشد.

وقتی ناراحت ام می دوم. وقتی عصبانی ام می دوم. وقتی می خواهم چیزی را فراموش کنم می دوم. انگار یک چیزی را می گذارم درنقطه A و با هرچه توان می خواهم از آن دور شوم. و یک ساعت دویدم. حال ام بهتر بود. پیراهن ام را درآوردم و روی شن ها خوابیدم. چه شنهای خنک و لطیفی را کمرم حس می کرد، مثل حریر لباس. واقعا صبح زود روحانی است.

ساعت ۸ به خانه بر می گردم. درب پیانو را باز می کنم، صدای ام را ضخیم می کنم و با ژست به آن “عزیزم صبح به خیر” می گویم. و حمام و اصلاح و صبحانه. کمی بعد لباس های پرواز را اتو می کنم و می پوشم، نقشه منطقه و رادیو را بر می دارم و به سمت فرودگاه سانتامونیکا می روم. برگشتم خواهم نواخت. علی رغم تیر کشیدن های دست ام.

فرودگاه خلوت بود، هوا نیمه ابری، اما بالاتر از ابرها که بروی خورشید است. می تابد. یواشکی. یادش به خیر، پارسال عکس های پروازم را از داخل کاکپیت برای بچه ها در اینستا می گذاشتم، صفحه که هک شد، همه پرید. و چه مجموعه تصاویر زیبایی از غروب ها و طلوع ها در آن بود. مربی آمد. گوشی را دست ام دید. گفتم باز هم؟ خندیدم و گفتم نه، همین طوری. تا کاور موتورهای هواپیمای کوچک مان را کنار می زد با ایران تماس گرفتم، با خاله، مادربزرگ چشم های اش باز، بی حرف، بی حرکت. پرواز شروع شد، عالی بود، و تمام شد.

ساعت ۱۱ خانه بودم؛ پر انرژی، دوباره دلم صبحانه خواست. شیر و دونات، نشستم روی پله ها و آن ها را گذاشتم کنارم. روفرشی های ام را از پا درآوردم. سردی زمین از پای ام به مغزم می رسید. لذت داشت. ازلای نرده ها پیانو را تماشا می کردم. یک پیانو مثل گورخر. به نواختن فکر می کردم. و به چیزی دیگر. به عکس العمل بچه ها به نوشته های ام، چقدر متفاوت اند. نوشتن سخت است، برای این همه دوست نادیده با افکار همراه و ضد تو.

ما اول یک گروه سه چهار نفری بودیم خیلی سال ها پیش، با هم شروع کردیم به نوشتن، دقیقا ۹ ماه بعد از شروع حسین (درخشان). بعد شدیم ۷- ۸ نفر رفیق. خاطرم هست آن سال ها بیشتر خانواده های دولتی و فرزندان اساتید و … در خانه کامپیوتر داشتند. در بانک ها و ادارات کامپیوتر رسما نیامده بود. اینترنت هم دایال اپ بود و به شماره ای در شرکت ندا رایانه نامی وصل می شدیم. مدل کامپیوترهای مان فیلیپس ۸۰۲۸۶ بود، بعد شد فیلپیس ۸۰۳۸۶ که با شکلی که مثل جدول خیابان داشتند به اینترنت وصل شدیم وبلاگ نویسی را که شروع کردیم هرکس از یک چیزی می نوشت. خواننده های مان به ۱۰۰ نفر نمی رسید و همه اینترنت نداشتند آن موقع، و اکثر خوانندها خارج از ایران. نه فیلترینگ بود، نه نظارتی.

و من شروع کردم درباره بی‌فاصلگی نوشتن، نه خود بی‌فاصلگی، دنیای اشتباهی اش در فرهنگ ایران. و روابط دختر پسرها. اسمم رضا لیموترش بود، مثل پرنس جان یک عنوان مستعار. تا فیلترینگ که آمد بلاگ ام بسته شد. یادش به خیر. این آغاز اعتیاد گروه ما به نوشتن شد، امروز از آن گروه ۷-۸ نفری از وبلاگ نویس های دورهمی، دو سه نفر مانده ایم، باقی یا گذاشته اند کنار، یا حال اش را ندارند. یا با کنجکاوی نوشته های نسلی را می خوانند که آن موقع مهدکودک بودند. طبیعی است، غم نان سر قلم ات را کج می کند.

مادر صدا می کند، می خواهد برود پیاده روی. وقت خوبی است که بنوازم، و روزم را بسازم. این روزها خیلی می جنگم، برای این که همان آدم قوی و شاد چهارماه پیش شوم. از این که با قرص مرا بی خیال و بی حس نگاه دارند بدم می آید. امید دادن های مصنوعی شان تو را رنجورتر می کند. هیچ چیز بدتر از این نیست که از روان کاوت باهوش تر باشی و بتوانی حرف های اش را تا انتها بخوانی. یاد حرف سیمین دانشور می افتم که می گوید فرق است میان کسی که کم می آورد، با کسی که کوتاه می آید. به نواختن نیاز دارم، نه تنها به صدای نت های هفتگانه اش، که حتی به نت سکوت اش. تا بزودی

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه