اینجا چهارشنبه است ، برابر با ۱۹ اکتبر. از خواب که پریدم ساعت دقیقا ۵ بود. با آن نسیم دل انگیز و سکوتی که بود دلم خواست دوباره بخوابم. تاری چشم های ام که برطرف شد، همین که برگه کارهای امروز را روی میزکنارتخت دیدم، مثل تارزان از جا جستم و حمام رفتم. ۴۵ دقیقه بعدتر می بایست فرودگاه سانتامونیکا می بودم.
امروز ۴۵ دقیقه پرواز داشتم، ۶ ساعت کار و ۶ ساعت دانشگاه. جنازه مومیایی ام هم به خانه نمی رسید. اما تصمیم گرفتم در میانه اش حتما سینما بروم تا کمی هم اوراق حواسم از فشار روزانه پرت شود. فیلم The Magnificent Seven را در نظر گرفته بودم. نه فقط به سبب فیلم نامه خوب اش، که شیفته “دنزل واشنگتن” بودن. جدی، پراعتماد به نفس و کم حرف، نماد یک مرد قابل اطمینان.
تصمیم گرفتم جزوه ها و یادداشت هایی که مربوط به دوران علوم سیاسی خواندن ام بود را بگذارم داخل دستگاه کاغذخرد کن. همین طور گزارش های باقیمانده از شغل سابق ام. تا یک طبقه از کتابخانه را آزاد کنم. می دانم دیگر نگاه شان نخواهم کرد. اخلاقی دارم. همیشه با وسایل ام حرف می زنم. با مداد طراحی ام، دوربین ام، اتومبیل یا ساعت های ام. گاهی این ها اعتراض می کنند. مثل پریروز که می خواستم مداد رنگ و رو رفته ام را بیندازم سطل آشغال.می گفت ننداز! هنوز کار می کنم نامرد. بیندازی می روم وسط کلی آشغال غریبه. تو این را می خواهی؟ آخر من همه تابستان فقط با تو بودم لعنتی. منصرف شدم. نینداختم.
اصولا این طور می شود که آدم “انبار کنی” در زندگی شده ام. دور انداختن وسایل ام سخت است. مادرم هم همین است، پدرِ مادرم نیز، خدابیامرز. با تهران تماس گرفتم. مادر بزرگ حال اش بی تغییر بود. امروز تولدش بود، طبقه شناسنامه غیر ایرانی اش، روز ۹۳ سالگی اش. با حساب دقیق ام او ۶۸ سال است که ایران زندگی می کند. خوش حافظه است، برخلاف من، بد حافظه و فراموشکار. مغزم از اول دست دوم بود. از اول تعمیری.
امروز Score خوبی در پرواز نداشتم، چند اشتباه بزرگ موقع تمرین کافی بود تا مربی پرواز چندین بار به نشانه تاسف سرش را برای ام تکان بدهد و محکم بر زانوهای اش بزند. ازآمریکایی ها این کارها بعید است. وقتی محکم بر زانوهای اش می زند ترجمه اش برای من می شود ای داخل آن روح ات. حق داشت. برخی جهت ها را غلط می رفتم. می دانید، حواس ام نبود. پرت و پلای زیبایی ابرها بودم. مثل تابلوی نقاشی است این آسمان لامصب صبح، نقاشی خدا. آن بالا بیشتر از پرواز کردن، مغازله می کنم، با رویاهای ام.
هوا پیمای امروز یک Single Piston کاملا نو بود، از داشبورد اش بوی تازگی می آمد. مثل بوی تلویزیون تازه که از جعبه درآمده. هواپیماهای یک موتوره Cessna TTx بسیار سبک و با یک Glide Ratio عالی. همین طور صندلی ها خیلی راحت تر شده، فضای داخلی کرم و مشکی، تازه برای این اینجا برف پاک کن هم سفارشی زده اند. داخل مدرنی داشت برخلاف اکثر تک موتوره ها (Single Piston) خلاصه این که پرواز افتضاح اما دلچسبی بود.
در کتابخانه دانشگاه خیلی اتفاقی با یک استاد تاریخ برخورد کردم. پژوهشگر ارشد است. در زمینه تمدن بین النهرین و خاورمیانه. فکر کردم دانشجو است آنقدر که جوان و تروتمیز بود. اما از روی کتابی که می خواند سر صحبت را که باز کردم گفت استاد است. البته نه پروفسور، خیال می کنم معادل ایرانی اش می شود مربی آموزشیار.
گفتم عاشق تاریخ هستم. او گفت تاریخ هم عاشق تو است. جا خوردم. آخر فکر می کردم این اصطلاح کشف خود من است، دوستان نزدیک ام می دانند. با آن ها این طور شوخی می کنم. به او گفتم چقدر دوست دارم اگر اجازه دهد درباره چیزهایی با او حرف بزنم. گفت بیا اتاق ام. ساعت های آزادش را گفت. یادداشت کردم. شاید شنبه. شاید هم دوشنبه.
امروز از یک مخاطب نامه داشتم. دوستی ساکن زابل. فارغ از تشکر و قدردانی، انتقادی کرد. وارد بود. می گفت وقتی خود تو با نام مستعار و بدون عکس فعالیت می کنی، چطور انتظار داری با افرادی در کانال مکاتبه داشته باشی که اسم وفامیل واقعی و عکس دارند. خوب راست می گوید. در نگاه اول این خواسته ام غیر عادلانه است. اما خوب موضوع دیگری هم هست. من تقریبا دارم درباره زندگی و احساس های خودم مقابل صدها دوست ایرانی حرف می زنم که نمی شناسم شان.
این که نخواهم مرا بشناسند، یک واکنش ذاتی است. مثل کسی که می رود و در کلیسا اعتراف می کند، بین او و کشیش یک دیوار مشبک است. تا راحت حرف بزند، بیان کند، خودش و زندگی اش را باز کند.
حال اینجا کلیسا نیست، مخاطب من هم کشیش، اما در آینده که صریح تر و رک تر نوشتم، متوجه نیاز به این مساله می شوید. می دانم هنوز وارد روحیه با صراحت نوشتن ام نشده ام. در نوشتن رعایت دارم. می دانید، وقتی تصمیم می گیرید چیزهایی بنویسید که ممکن است با غرور، اعتماد به نفس و حریم خصوصی شما شاخ به شاخ شود، مبهم ماندن انتخاب درستی است. امن است. دست کم برای من.
اما خوب، چاره ای نیست. شاید یک روز قبل از بسته شدن کانال پرنس جان بیایید و اسم و فامیل ام را آن بالا ببینید، چهره واقعی ام را. بعد با خود بگویید اگر می دانستم قیافه اش مثل ئی تی در فیلم اسپیلبرگ است این همه مدت پای حرف های اش نمی نشستم. اما مطمئن هستم تصمیمی نیست که به این زودی انجام اش دهم. دلیل اش مهم است، صادقانه تر نوشتن.
امروز عصر آنقدر تکلیف برای فردا دارم که دلم می خواهد آقای آهنگران اول بیاید به حال ام نوحه بخواند تا خودم برای خودم سینه بزنم. اینجا در دانشگاه ها با تکلیف دادن دیوانه ات می کنند. سعی کردم به سرعت قلم رنجه را بنویسم و برگردم پای درس. می خواستم قلم رنجه را از کانال حذف کنم. نوشتن اش زمان می برد. گفتم دست نگاه دارم.
اتفاق جالبی افتاد، در پارکینگ دانشگاه یکی بالای برف پاک کن یک شکلات گذاشته بود. نفهمیدم چه کسی. در مسیر پر ترافیک تا رسیدن به منزل آن را خوردم. خوشمزه بود. فیلم را هم که دیدم. ارزش اش را داشت. حدس می زدم. اگرچه ده دقیقه ای از خستگی خوابم برد در سالن. با آن همه صدای تیراندازی و انفجار در فیلم. یک زندگی فشرده آمریکایی، که از دور زندگی گشاد آمریکایی به نظر می آید. اینجا آدم ها روبات شده اند، روبات هایی با آینده تامین شده، روبات هایی با زندگی امن، روبات هایی راضی از سرانه ها، روبات هایی Nice. خدایا شکرت. همین که روبات چینی با یک باتری قلمی هنوز نشده ایم باید راضی باشیم. تا بزودی