صفحه اصلی قلم رنجه لطف دست نزنید

لطف دست نزنید

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

امروز جمعه است، ۲۱ اکتبر ۲۰۱۶. جمعه ها با ذوق از رختخواب بلند می شوم. ساعت ۵:۱۰ بود که چشم هایم را باز کردم. و به این فکر کردم که آخر هفته رسیده و می توانم به کارهای شخصی ام برسم. حمام نرفتم، شامپو تمام شده. صورت ام را اصلاح که کردم، دیدم صبحانه را مادر مهیا کرده. نان گرم شوید دار، پنیر و کلی گردو. ساندویچ مورد علاقه ام. پیرهن های سفید همه بوی تن گرفته اند. امروز چهارخانه ای سفید مشکی می پوشم، شاید با یک کت مخمل اسپرت مشکی، و کفش های کتانی مشکی تر. عاشق بافت مخمل ام.

تلویزیون را روشن کردم. روی CNN گذاشتم. خبرهای مربوط به انتخابات و نزدیک بودن رای گیری اصلی در ماه نوامبر. چیزهایی یادداشت می کنم. دست به قلم که می شوم چند گردو از لای ساندویچ ام افتاد. گردوهای عزیزم. تراژدی فرار مغزها! محاسبات می گوید هیلاری کلینتون به سادگی رئیس جمهور خواهد شد. رای های الکترال به نفع اوست، حتی اگر مردم روی مرز رای بدهند.

درست مثل انتخابات سال ۲۰۰۰ که رای گیری مردم ال گور را برنده کرد در رقابت، اما رای الکترال ها جورج بوش را ناگهان رئیس جمهور کرد. حال می توانم تصور کنم چرا دانلد ترامپ از امروز به بعد قیافه اش یک طور دیگر باشد، مثل کوتوله خپل و عبوس گالیور که قرار است از اینجا به بعد بگوید “من می دونم”، “من می دونم که تقلب می شود”.

مادر اعتراض کرد، مهربانانه، به آن همه شیری که انبار کردم داخل یخچال. می داند دارم ناخودآگاه ملتهب کودکانه ام را با نصیحت های مادربزرگ پانسمان می کنم. احساس می کنم بیشتر از دعا خوشحال اش می کند. شیر نوشیدن را می گویم. تماس با خاله را گذاشتم برای ظهر. اما یک ویدئو ارسال کردم تا تولدمبارکی ام را برای اش پخش کنند. چندبار ضبط کردم، تا می رسید به آخرش کلمه ها نا مفهوم می شد، بغض، و گیر کردن لطفا زنده بمان پشت تارهای صوتی ام. دو تا چک جانانه زدم تا حال ام جا بیاید. قوی و مردانه بگویم. گفتم. فرستادم. امیدوارم که ببیند.

امروز به همراه استاد هم باید برای بازدید از یک بنا می رفتیم در خیابان کالورسیتی (Culver City). یک عمارت و هتل قدیمی با فرم معماری شیکاگو. علاقه که نشان داده بودم قول اش را داده بود. کتابی هم هدیه کرده بود پیش از این. یک آرشیتکت یهودی ۷۵ ساله است، پدرش پزشک بود و لهستانی. و از زمانی که فهمیده مسلمان زاده ام چقدر با هم درباره دین حرف می زنیم. خواست برای اش قرآن بگیرم، گرفتم. او هم می داند خط به خط تورات را بارها خوانده ام. هم را که می بینیم می گوید Shalom ! (سلام عبری) می گویم Aleke Shalom! می میرد از خنده.

دوباره یاد استاد ایرانی ام می افتم. همان که می گفت با این نمره های ات چرا جای درس خواندن رستوران نمی زنی؟ چرا لباس فروشی باز نمی کنی؟ کی گفته باید حتما درس بخوانی بچه جان؟ گاهی تفاوت دو دنیا آزارم می دهد. جامعه ای که استاد و متفکر آکادمیک اش (از جنس خود مردم) این چنین تلخ و یک سو نگر باشد با دانشجو، می خواهید حکومت اش بشود لیبرال دمکرات شکلاتی!؟ به سمت استودیو حرکت می کنم. امروز ذوق طراحی دارم. تمرکزم روی طراحی نور است در آرشیتکت. گرایش جدیدی است حداقل در معماری آمریکا. اما از بر کردن قوانین فیزیک نور سخت است. خاصه محاسبات اش.

باز هم چراغ قرمز لعنتی خیابان برادوی! کمی بعد گدایی پشت چراغ قرمز با مقوای باران خورده اش می گوید گرسنه است. پول می خواهد. شیشه را بالا می کشم و صدای اخبار را بلندتر. نور سبز می تابد. حرکت می کنم. و نمی دانستم که چند ساعت بعد پشیمان می شوم از این کار زشت و زننده ام. انگار یادم رفته روزهای محروم شدن از ثروت خانوادگی توسط پدر، روزهای فقر. نمی دانم. شاید یک روز درباره اش بنویسم. در میان ترافیک به صفحه های مجازی دوستان ام نگاه می کنم. به عکس ها و رفتارهای خاص پر از شادی و خوشبختی و فیگورهای “همه چیز آرومه” شان. نه همه شان. بعضی های شان. عالی است دنیا برای شان! عالی!

می دانید، من از آدم های ترسو بدم می آید. خودم سیزده -چهارده سال پیش یکی از آن ها بودم و می دانم چه دنیای مزخرفی است. بدم می آید از آدم های “رو به جلو فرار کنی”که همیشه سعی می کنند یک ظاهر بی نقص و شیک از خودشان نشان بدهند تا صورت واقعی زندگی پر چروک خودشان را در دنیای مجازی کرم پودری نگه دارند. یا آن هایی که مصرانه سعی می کنند همیشه حال خودشان را خوب نشان بدهند. ” همیشه و فقط “سمت خوب شان را به مردم نمایش داده شود. نمایش به معنای واقعی اش. عین یک عروسکِ فروشی داخل فروشگاه که روی اش نوشته لطفا دست نزنید. این آدم ها حتی در جامعه آمریکا هم هستند. به فراوانی ایران. آدم های همیشه عالی.

همیشه فکر کرده ام این که کسی سعی کند همان که هست را “لخم اما با دمبه های اش” نشان بدهد کار سختی است. به خصوص برای ما ایرانی ها. از آن سو، برخی های مان (نه همه) گدای قضاوت مثبت ایم. گدای راضی نگاه داشتن اطرافیان دوزاری که هیچ نقشی در آینده مان ندارند و اتفاقا وقتی باید باشند، ناگهان گاز گلخانه ای می شوند و از سوراخ لایه اوزون می زنند به چاک. ما را می گذارند در حال سمباده زنی با مشکلات مان. اصلا من معتقدم هیچ چیز به اندازه تلاش برای راضی نگاه داشتن همیشگی مردم نمی تواند باعث در جا زدن شود. درجا زدن یک هنرمند، درجا زدن یک استاد، درجا زدن یک زن و حتی یک حکومت…

ساعت ها گذشته، عصر شده، از سر راه کیک خریدم تا روی مبل چرمی اتاق ام بنشینم و چای بنوشم و موسیقی گوش کنم. نامه مدیر قبلی را می خوانم. تاکید کرده برای یادآوری مصاحبه ماجرای فلوجه عراق در دوشنبه. لعنتی، فقط فکر اخراج نشدن خودش هست. نظرهای بچه ها را مرور می کنم. بعضی ها را با لذت می خوانم ،پاره ای را با تعجب. برخی به شوخی زده اند. شاید می خواهند کمتر جدی باشم. نمی دانم. برخی برای ام حتی دو صفحه نظر نوشته اند، موشکافانه، یا در بعضی موارد بااحترام روشن ام کرده اند، از این بهتر نمی شود. می شود؟ من این سو و خیلی های شان دو اقیانوس آن سو تر. این همه دوست.

و از خوشمزگی های شان، دوستی تاکید کرده درباره حقوق حیوانات بنویسم، خاصه گربه های خیابان دیباجی جنوبی. دوستی دیگر خواسته بداند مادرم آمریکایی هستند؟ دیگری هم پرسیده هواپیمای شما آیا بال هم دارد؟ نه عزیزم، بال ندارد. یک سوسیس سفید است که با صلوات محمدی اوج می گیرد. یکی دو مجله دارم برای مطالعه، بعد می گذارم در کانال. یک موسیقی عالی می شنوم، آن را هم خواهم گذاشت. بروم چای و کیک را شروع کنم. تا بزودی…

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه