صفحه اصلی قلم رنجه کتری برقی من

کتری برقی من

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

امروز دوشنبه است، ۲۴ اکتبر ۲۰۱۶. با صدای موج های دریا بلند شدم، ساعت ۵ صبح، صدایی که روی آلارم بیدار کننده گوشی ام گذاشته بودم. با این که عادت دارم زیر پتو فرو بروم، دیشب بی پتو خوابیدم، گرم بود، هوا که نه، تن ام مثل بخاری شده بود. رختخوابم پر از کاغذ. مقداری نوشته هایی که باید در کانال تایپ کنم و با مداد چرکنویس کرده بودم، مقداری هم حرف هایی که برای گفتن در مصاحبه امروز مرقوم شده بود.

استرس داشتم، استرس دوباره روبرو شدن با چیزهایی که احتمالا خواهند خواست در آن اتاقک شیشه ای مرور کنم. سئوال های فنی، روانی و زمانی از ماجرای عذاب آور الفلوجه عراق. آن ها روان شناس های خوبی هستند برای گرفتن اطلاعات، من هم ،مثل خودشان، اما این چیزی را عوض نمی کند. بزرگترین دشمن انسان، ضعف هایش است، حتی اگر کارت را بلد باشی، حتی اگر قوی ترین باشی.

حمام می کنم. زیر دوش آب سرد. این شامپو را سال ها استفاده می کنم. اما برای اولین بار نوشته های ریز پشت اش را می خوانم. یک جایی نوشته ” لطفا خورده نشود”. و بین این همه استرس زیر دوش خنده ام می گیرد. آخر کی شامپو می خورد؟ شامپو پلو با مرغ، کشک شامپوجان، چه می دانم. یاد پیرزنی می افتم که سال ها پیش شرکت مک دانلد را صدها هزار دلار سو (جریمه) کرد. ساندویچ اینقدر داغ بود که زبان اش سوخته بود. سو می کند که چرا به من نگفته اند ساندویچ داغ است! دادگاه مک دانلد را محکوم می کند و جریمه هنگفتی به پیرزن می دهند. از آن به بعد روی جعبه های شان برای مردم می نویسند داغ است! دلیل این جمله های احمقانه روی کالاها گاهی همین چیزهاست. آمریکا سرزمین فرصت ها نیست تنها، سرزمین فرصت طلبی ها هم هست.

مادر صبحانه حاضر می کند. نگران ام است. وانمود می کنم همه چیز خوب است. مجله نیویورکر را برمی دارم و مطالعه می کنم. تلویزیون را روی Fox News می گذارم. اوضاع دانلد ترامپ خراب است. مثل یک پلنگ زخمی سعی می کند غرش کند. حرکت دست های تپل اش را دوست دارم. خاصه این که سعی می کند دست اش را بیشتر از آرنج تکان دهد Body language اش را متفاوت کرده. او در گذشته تحقیر شده، مساله تنها شیوه واکنش های اش نیست، این را حتی زبان بدن اش هم می گوید. درست مثل یک کودک، کودکی خشمگین که می خواهد حالا رئیس همه اسباب بازی های جهان شود. او انسان مستقلی و باج نادهی است، جنگجو و پراعتماد به نفس، در کنار خصوصیات بدش، باید آن ها را هم دید.

برنامه امروز فشرده بود. صبح زود دانشگاه، بعد باید به استودیوی معماری می رفتم، یک نهار ۳۵ دقیقه ای، دوباره به دانشگاه، و عصر ساعت ۶ هم مصاحبه ام در محل کار قدیمی در سانتامونیکا. کت و شلوار سرمه ای را برداشتم، با کراواتی طوسی، داخل یک کاور برای قرار عصر. پیراهن و شلوار لی انتخاب خوبی بود برای سرکلاس رفتن. عاشق پوشیدن شلوار لی با کفش چرم مشکی نیمه براق هستم. شیک، ساده، بی تکلف. یک مقاله خوب در نیویورکر می بینم، صفحه اش را تا می زنم تا موقع نهار خوردن یا عصر مطالعه کنم. آخرین گاز را به ساندویچ صبحانه می زنم. ساعت رفتن است برای نماندن در ترافیک آزادراه ۴۰۵.

امروز کلاس طراحی بود. ساختمان اینجا قدیمی است. با کلاس هایی اکثرا با سقف بلند، مهتابی های بلند و راهروهایی که گاهی تو را یاد راهروهای کلیساهای عصر گوتیک میاندازد. البته ساختمان های مدرن هم ساخته اند. اما خوب، کلاس ما این طور بود. سه ساعت کلاس دیزاین، و طبق معمول استاد به من لبخند می زند از این که کتری آب جوش ام را با خودم می آورم و روی میز طراحی می گذارم.

عاشق دم نوش هستم. دم نوش های ایرانی. خودش هم می داند. همه دانشکده می دانند. از خلوتی کلاس برای استراحت استفاده می کنم. عکس می گیرم، با تهران هم تماس می گیرم تا حال مادربزرگ را بپرسم. چشم های اش را دوباره بسته، دوباره کمای مطلق.

از دانشگاه به استودیو می روم. مراحل انجام پروژه طراحی سالن مد را با همکاران مرور می کنیم. چیزهایی باید تایپ می کردم. کلی ایمیل نخوانده. کاری و غیرکاری. حوصله ندارم. مکعب روبیک ام را بر می دارم و با آن بازی می کنیم. قبل از نهار با یک دوست گپ آنلاین کوتاهی می زنم، بیشتر درباره تفکرات ام، و تفکرات اش. تصمیم می گیرم تفکرات سیاسی ام را در کانال کمتر بنویسم، شاید بهتر است بیشتر یک معمار دیده شوم، تا تحلیل گر سیاست. نهار همکارم سوشی بود، طبق معمول دور شدم تا بوی اش را استشمام نکنم. بدم می آید. بدم نمی آید، حقیقت اش متنفرم.

موقع نهاربه پدرم فکر می کنم. به حرف های اش. به رفتارهای اش. به سبک پر از سئوال زندگی اش. به این که از یکی از بهترین دانشگاه های لیبرال مسلک آمریکا پزشکی و تخصص اش را اخذ کرده و انسان سیاستمدار و شاعری نیز هست، اما در مقابل به شدت روحیه نظامی گری دارد. روحیه ای پر از “باید” و “همین است که هست”. وسواس گونه منضبط، پر دیسیپلین، دقیق.

همیشه می گفت آدمی که زندگی اش حساب و کتاب دارد، در همه چیزش متوجه اصول اش می شوی. لباس پوشیدن اش، حرف زدن اش ، دکور خانه اش، حتی شیوه نظافت شخصی روزانه اش. این را البته راست می گوید. آدم باید همیشه مراقب شخصیت ات باشد. سرنوشتش را احتمالا همان شخصیت ات تعیین می کند. باورش دارم. چهل سال اول زندگی ات را مراقب شخصیت و اصول ات باش، ۴۰ سال دوم زندگی ات آن ها مراقب تو خواهند بود… عصر شده، مصاحبه را تمام کردم. با سئوال های شان اذیت ام کردند. با جواب های ام من هم آن ها را. می گویند نگران نباشم و همه هزینه های درمان صدمه روحی ام را از آن واقعه پرداخت می کنند. انگار مقابل شان یک آدم نشسته است که با حرف پول باید ذوق کند. با آن کراوات های ۴ دلاری نایلونی شان. نمی خواهم درباره اش حرف بزنم.

از سر راه دونات دارچینی می خرم تا روی مبل اتاق ام بنشینم و با چای و موسیقی استراحت کنم. یکی از کارهای پیانوی لودویکو اینآئودی پیانیست ایتالیایی را انتخاب می کنم. مقاله مانده مجله نیویورکر را مطالعه می کنم، عالی بود … ساعتی بعد می روم سراغ کمد فیلم های ام. درب اتاق را می بندم. دستگاه را روشن می کنم و فیلم های کودکی ام را می اندازم روی دیوار و نگاه می کنم. فیلم هایی که در کودکی ام پدر با دوربین سوپر ۸ اش گرفته. تصاویر پر لکه و خش، صداهای مبهمی که مرا صدا می زنند تا بخندم، صدای قرقر دوربین که روی فیلم افتاده و قطاری از خاطره ها. همکلاسی ام تکست می زند. فیلم را Pause می کنم. یک دختر وراج سوئدی. می گوید کتری آب جوش ات را در دانشکده جا گذاشتی، برای ات بیاورم؟ گویا نزدیک آپارتمان ام است. می گویم ممنون می شوم. دوباره تکست می زند موافقی با هم شام هم بخوریم؟ جواب می دهم برای کتری عجله ای ندارم. دیگر جواب نمی دهد. امیدوارم کتری ام را نشکند. فیلم را از Pause خارج می کنم. صدای موسیقی را هم بلند.درش مست می شوم… تا بزودی…

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه