امروز پنج شنبه، ۲۸ اکتبر ۲۰۱۶ بود. این روزها مقابل حیاط و باغچه برخی از خانه های ویلایی در کالیفرنیا با فراوانی، پلاکارت هایی را داخل زمین فرو کرده اند تا نشان دهند از کاندیدای خاصی حمایت کنند. انتخابات نزدیک است. عده کمی داخل چمن های شان پلاکارت های دانلد ترامپ را، عده ای بسیار بیشتر هیلاری کلینتون را. طبق سنت، اکثر مردم ایالت کالیفرنیا به کاندیدای دمکرات ها رای می دهند.
امروز حدود ساعت ۴:۵۰ بلند شدم. با صدای ماشین های پلیس لس آنجلس که در خیابان آژیر می کشیدند. نمی دانم مجرم ها چرا اینجا اینقدر سحرخیزند. می توانند ۹ صبح به بعد جرم کنند. نه؟ دلم می خواهد من هم با پلیس، با چوب بیسبال بیفتم به دنبال شان. یاد کودکی ام افتادم. وقتی با صدای رادیوی پدر از خواب بلند می شدیم. به عمد صدای اخبار را بلند می کرد و مطمئن ام همسایه هم وز وزی می شنید. سحرخیزی را دوست داشت. شیوه بیدار کردن شان هم این طور بود. شاید این که بعدها و قبل از معماری، علوم سیاسی را هم به عنوان یک رشته دانشگاهی انتخاب کردم همین بود، چون با عالم سیاست و اخبار سیاسی شرطی شده ام، مثل سگ بیچاره پاولف.
آلارم گوشی را بستم و به حمام رفتم. بعد صبحانه مختصری مهیا کردم و تلویزیون را گذاشتم روی CNN. طبق معمول این روزها اخبار انتخابات. مصاحبه ای نشان می داد با رئیس جمهوری خواهان، پل رایان. از او خیلی بدم می آید. یک خونسردی تحقیر کننده در چشم هایش همیشه هست، حتی وقتی سکوت می کند. باز چای ام تلخ شده، هیچ وقت چای درست کن خوبی نبوده ام. چای تی بگ برای امثال من اختراع شده.
امروز ۶ ساعت کار داشتم، ۶ ساعت دانشگاه. ۴۵ دقیقه نیز برای نهار. تصمیم می گیرم زودتر به استودیو بروم و طراحی را شروع کنم. در خلوتی بهتر کار می کنم. دوباره صدای آژیر پلیس را می شنوم. گویا در حال برگشتن اند. شاید مجرم های سحرخیز را گرفته اند. امیدوارم بازجویی شان ۴ صبح باشد. کلید اتومبیل را بر می دارم و می زنم بیرون، همراه با دوربین ام. خوش شانس باشم در راه عکاسی می کنم.
چقدر خلوت است. یاد روزهایی می افتم که از ایران دوباره به آمریکا بازگشتم. مثل باد گذشت. یک صبح همین ساعت ها بود. کمی بعد از شلوغی های انتخابات ایران. از شلوغی های خیابان های تهران که رسیدم به فرودگاه LAX و بعد وارد سکوت خیابان های لس آنجلس شدم این تفاوت اثری بد روی ام گذاشت. انگار صدای مردم را جا گذاشته ام. حس خوبی نداشتم. اما بعد از سال ها چقدر به این آرامش عادت کرده ام. آنقدر که حتی نمی خواهم به شیکاگو، جایی که بزرگ شدم برگردم.
در مسیر کارگران را در حال کارکردن روی سقف یک ساختمان می بینم. پشت شان طلوع آفتاب است. چقدر زرد و چقدر گرم. در روشنی چون نور از پشت می تابد آن ها و دستگاه های شان سیاه شده اند. می ایستم تا عکس بگیرم. یادم می آید از بچگی دوست داشتم به نور نگاه کنم. به آن زل بزنم. مثل چراغ خواب اتاق کودکی ام که بنفش بود. مثل چراغ کنار جاده وقتی پشت اتومبیل مرا می نشاندند و با هر دست انداز مثل طالبی قل می خوردم. مثل روشنی آن سوی داخل تونل وقتی در ایران بودم، تونل کندوان. حتی مثل وقتی که چراغ های ماشین های داخل خیابان می تابید روی پرده اتاق ام، مثل همین دیشب. هنوز بچه ام، به دنبال نور.
عکس را می گیرم و برمی گردم و حرکت می کنم. به استودیو که رسیدم، یک نفر سحرخیز تر از من بود. دیدم بغض دارد. میزش را جمع می کرد. صبح به خیر گفتم. گفت دیروز عصر حکم اخراج اش را داده اند. آمده وسایل اش را جمع کند. چقدر ناراحت شدم. یک خانم. با این که خیلی نمی شناختم اش ناخودآگاه بغل اش کردم. دیگر گریه کرد. کمک اش می کنم تا اوراق اش جمع کند. عکس کودک اش را می بینم، ایده طراحی از سرم می پرد.
ظهر یک سالاد عالی خوردم. داخل اش پر از پنیر. به این فکر می کنم اگر آدم بودم، و خدا درخت ممنوعه پنیر داشت، حتما قبل از حوا از آن می خوردم. تیترهای چند مجله معماری را نگاه کردم. مقاله هایی که باید می خواندم را تا کرده تا بعدتر راحت تر بیابم. با دخترخاله در ایران تماس گرفتم. حال مادربزرگ را پرسیدم. و مثل همیشه، فشار خون اش را در دفترچه ام یادداشت کردم. همکاری آمد و سیگاری تعارف کرد. برداشتم. نکشیدم. سیگاری نیستم. ولی چرا برداشتم؟ نمی دانم.
من یک استاد معماری دارم که خیلی سیگاری است. اگر در راهروی دپارتمان باشد و مرا ببیند موقع سیگار کشیدن می گوید بیا با هم حرف بزنیم. استادی برجسته است. مردها موقع سیگار کشیدن خوب حرف می زنند. خوب درد و دل می کنند. مشکل این است که سیگار برگ می کشد. یک بار پنهانی کرنومتر گرفتم و فهمیدم سیگار برگش را در ۳۸ دقیقه می کشد. و معنی اش این است که باید واریس بگیرم تا گفتگو تمام شود.
این بار که با هم حرف می زدیم دراین باره صحبت کرد به خاطر همسرش معماری برجسته شده. تعریف همسرش را دادم. گفت اشتباه فهمیدی. اینقدر برای فرار از غر زدن هایش وقت ام را داخل استودیو می گذراندم که در معماری پیشرفت کردم. بعد با صدای بلند خندید. نمی دانم چرا خنده ام نگرفت. نگاه اش می کردم. خودش هم به سرعت جدی شد. بعد درباره خانه های هوشمند صحبت کردیم. طبق معمول لذت بردم.
عصر شده، از سر راه کیک و دونات ام را خریده ام. مادر خانه است. کمی حرف می زنیم و درباره انگشت های دست ام به او می گویم. این که چند روز است بی حس شده. عصبانی می شوند که چرا بعد از چند روز می گویم. می گویم خوب می شود. خودم هم کمی نگران ام. نمی توانم مثل همیشه بنوازم. تصمیم می گیرم به اتاق ام بروم. وقت موسیقی و چای و کیک است. یک صفحه قدیمی از باب مارلی را می گذارم. هیجان می خواهم. ماریجوانای موسیقیایی. مست شدن مصلحتی. آیپد را بر می دارم. نامه ها و پیام های بچه های کانال را نگاه می کنم. صدها ایمیل و پیام نخوانده دارم. همه را خواهم خواند. از این که بعضی از آن ها اینقدر دقیق و با حوصله نظر می دهند حسی عالی دارم. از هر کسی که کاری را جدی بگیرد لذت می برم. حتی کسی که با جدیت دشنام می دهد. کاش می توانستم پاسخ همه بچه ها را بدهم. صدای باب مارلی اوج می گیرد، تا باشد از این مستی ها، تا بزودی…