صفحه اصلی قلم رنجه شکلات‌های مرموز

شکلات‌های مرموز

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

۲۹ اکتبر است، شنبه، سال ۲۰۱۶. امروز ساعت ۵:۱۷ دقیقه از خواب بلند شدم. کمی بعد از صدای موج دریا که روی گوشی ام بود. قرص های خوابی که اخیرا از ایران برای ام فرستاده اند دیر اثر می کنند. باعث می شوند صبح خمار باشم. (لبخند) یاد رمان بامداد خمار افتادم!

این رمان تنها رمان زندگی ام بود که خواندم. تاثیر زیادی روی من گذاشت و چه خوب عشق احمقانه را قصه کرد و به پایان رساند. عشق دختری به پسری که سایزهای اجتماعی شان به هم نمی خورد، طرز فکر، اعتبار خانوادگی و حتی طرز حرف زدن شان. اما همین تفاوت سبب یک عشق پوک شده بود.
گوشی را گذاشتم داخل شارژ. صورت ام را اصلاح کردم. امروز همچنان انگشت های دست راست حس کامل ندارد. شاید به همین دلیل لحظه ای زیادی فشار می دهم و زیر گردن ام می برد. یاد پدربزرگ افتادم و پودربچه ای که می زد روی زخم های مان. مدتی که ایران بودیم و تا زنده بودند او من و پدر را پیرایش می کرد. چشم های اش خوب نمی دید و زخم می کرد موقع اصلاح کردن گردن مان با تیغ. پدر پدرم پیرایشگر بود. به قول خودشان سلمانی داشت.

به عکس خانواده مادری ام که ثروتمند و اشرافی بوده اند، خانواده پدر فقیر بودند. دوباره یاد بامداد خمار افتادم، دختر ثروتمند و پسر فقیر. اما خوب، پدر و مادرم هرگز عاشق هم نبودند. مطمئنم. آن ها یک ازدواج آکادمیک داشتند بیشتر. مثل ماری کوری و همسرش. در دانشگاهی در آمریکا آشنا شدند وقتی تخصص می گرفتند، در دانشگاه ازدواج کردند، در بیمارستان دانشگاه مرا به دنیا آوردند وقتی تدریس می کردند، و هنوز هم اگر پیش هم باشند بحث های علمی را به با هم خلوت کردن و بوسیدن ترجیح می دهند.

لباس های ام را هم گذاشتم روی تخت. مادر صبحانه را مهیا کرده، این بار صبح آش عدسی با سیب زمینی. از دست ام پرسید. گفتم عالی. فهمید الکی گفته ام. او وقتی سئوالی می پرسم فقط چشم های ام را نگاه می کند. می گویم مادر در میان همه بیماری هایی که گرفته ام MS مانده، ناراحت می شود، می گوید تشخیص من احتمالا اولنار سندرم است، با همچین چیزی، اسم اش که شیک است. راضی ام. مثل یکی از مدل های مرسدس بنز. هرچه خدا بخواهد.

تلویزیون را روشن می کنم. می گذارم روی CBS، سی بی اس موذی و دوپهلو. از دکورهای این شبکه خیلی خوشم می آید. Art Director های به روز و قدرتمندی دارند. رنگ برای ام مهم است، می تواند اندکی مرا اغوا کند. همانقدر که از کودکی جلدکتاب ها مرا بیشتر تشویق به خواندن شان می کرد. رنگ و بو، اغواگران دنیای من، درست مثل عطر تن یک زن، وقتی موقع نشستن کنارت نسیم حرکت اش به مشام ات می آید.

هوای لس انجلس می رود که آرام آرام سرد شود. این را هواشناسی CBS می گوید. دلباخته عکاسی از شب های لس انجلس ام، خاصه در شب های زمستان. خیابان ها خلوت ، هاله های بخار دور چراغ ها، کف مرطوب خیابان ها، و سکوت بیشتر. شاید امشب پیش ازخواب بروم. شکار در میان تاریکی و نور. روزنامه را می اندازند پشت درب.این را از روی پارس سگ همسایه می فهمم. بر می دارم و با عجله می خوانم. وقت رفتن است، اول فرودگاه، بعد کارهای بانکی و خرید و ورزش و طراحی.

تا فرودگاه ۴۳ دقیقه راه است، کم نیست و نمی دانم چرا این بار اینقدر خواب ام می آمد در اتوبان. با همه زیبایی که نور طلوع خورشید داشت و موسیقی که می شنیدم، اما رانندگی سخت بود. خوآبالود و با کمی سردرد. در یک جایی از اتوبان ۴۰۵ به کناری زدم. صندلی های عقب ماشین را خوابندم و آن پشت دراز کشیدم. از شیشه سقف اتومبیل همه آسمان را می دیدم. چه زیبا، ابرها، سفید و آبی، مرا یاد تم روستاهای سواحل یونان می انداخت.

گوشی ام را باز می کنم و یک ایمیل از بچه های کانال را می خوانم، نامه ای سرزنش کننده. زیر کمرم چیزهایی حس می کنم. چندتا از آن شکلات های مرموزی که روی برف پاک کن ماشین می گذاشتند و نخورده های شان را پرت می کردم پشت ماشین. از زیر کمرم بیرون می آورم شان. دوباره نامه را نگاه می کنم. چندبار مرا “مرفه بی درد” خطاب کرده. و این که خواندن نوشته های ام آزارش می دهد. و این که نمی داند چرا این همه آدم علاقه به خواندن دنیای یک آدم از دنیایی متفاوت دارند.می گوید مطمئن است خیلی های شان با تنفر می خوانند….

“درد”، چقدر درباره درد نوشته. نمی دانم. نمی دانم چرا ایرانی ها تنها مرفه بی درد دیده اند. عجیب است برای ام. یعنی مرفه پردرد نیست؟ چرا اینقدر در دنیای تنگ کلیشه های مان خودمان را حبس کرده ایم؟ درد، متعلق به طبقه ای خاص نیست. درد بی طبقه است! بی خانمان است!

یکی از عوارض بیماری جذام، از بین رفتن حس درد است. و یکی از دلایل صدمه دیدن اندام های شان همین بی درد بودن است، پوست و گوشت شان از میان می رود. این نبود حس ضررش به تن می رسد. پس درد کشیدن می تواند انسان را سالم نگاه دارد. می تواند انسان را آگاه کند. می تواند انسان را امن نگاه دارد. می تواند شما را از دردسر بزرگتری نجات بدهد. به نظرم هیچ انسان باهوشی از درد کشیدن گریز ندارد. چون می خواهد از صدمه دیدن رها شود. از شکست خوردن بگریزد. اگرچه بسیاری در این دنیا بی دلیل، درد می کشند، اما هستند آدم هایی که درد را اتفاقا خودشان انتخاب می کنند تا بزرگتر شوند، و خیلی از آدم های مرفه، اتفاقا رفاه شان، نتیجه دردهای شان بوده، نه بی حسی شان. این مساله را باور کنیم.

همه مرفه ها بی درد نیستند، خیلی های شان آن هایی هستند که با چشمان باز درد هایی را تحمل کرده اند تا فرزندان و بازماندگان شان کم درد تر باشند. و ازآن سو، آدم بی درد همه جا هست، چه ثروتمند بی درد، چه علی گدای بی درد، چه فرقی می کند؟ درد را در اتومبیل و دکور خانه آدم ها نمی توانیم ببینیم، وقتی به دنیای اش نفوذ کنیم و با آن ها حرف می زنیم خواهیم دید. و چقدر بد است که بعضی ها عمق نگاه شان تا آهن و آجر اطراف آدم است.

به موقع به فرودگاه نمی رسم. به این خاطر ۱۵ دقیقه ای خوابم می گیرد. یکی از آن شکلات ها را در دهان ام می گذارم. یک روز می فهمم کارچه کسی است. مربی ام با کسی دیگر به پرواز رفته، باید صبر کنم. فلش کارت های ام را از کیف ام در می آورم. تئوری هایی که باید حفظ کنم. مربوط به کلاس فلسفه هنر. از حفظ کردن متنفرم، از هر درسی که مجبورم کند روی فلش کارت چیزی را حفظ کنم. چاره ای ندارم، خاله در ایران جواب نمی دهد، می نشینم و آنها را مطالعه می کنم.

بعد از پرواز به ورزش می روم. می دوم. بعد به اتاق ام می روم و روی چند طرح کار می کنم. یکی از کارهایی که ما در دانشکده معماری مجبور به انجام اش هستیم، زیاد تصویر دیدن و تحلیل کردن است. در طول ترم به طور معمول باید ۵۰۰۰ عکس معماری ببینیم و خصوصیات مهم شان را به خاطر بسپاریم. مشکل اینجاست که باید مراقب باشیم این مساله سبب نشود در طراحی یا دیزاین “کپی” کنیم. خوب البته خیلی های مان قهار شده ایم. دیزاین هایی که می بینیم را می فهمیم چقدرش را از طراحی چه کسی کپی کرده اند. اسم ساختمان ها و آرشیتکت های اولیه مثل آدرس خانه های مان یادمان است.

مشکل این است که این زیاد دیدن، طراحی را دشوار می کند. این که مجبور می شوید چیزی متفاوت از همه چیزهای دیگری که دیده ای بیافرینی، اما ایده های خوبی هم از بعضی های شان گرفته باشی. چند روز پیش در کلاس درباره دیزاین های بچه های دانشکده های معماری هند حرف می زدیم، این که اکثرا طرح های دانشجویی بچه های آنجا “نورمن فاستر زده” است!

یعنی سعی می کنند از او الگو یا کپی بگیرند. اتفاقا من همین حس را به کارهای گروهی معدود از بچه های ایرانی دارم، کم نبودند کارها و پروژه های دانشجویی که در دنیای “زاها حدید” گیر کرده اند. نمی دانم چرا تم خیلی کارهای شان همین است. منحنی های زاها حدیدی!

عصر می شود، می خواهم با انگشت های ام لج بازی کنم. می خواهم بنوازم. از میان برگه های داخل کتابخانه یک پارتیتور پیدا می کنم برای نواختن. نت ها را با صدای ام مرور می کنم. چقدر اصل حال من است. ملودی یک ترانه. اسم گروه شان هست Snow Patrol. اصل شعر با ترانه است. گوشی را کنارم می گذارم تا آن را ضبط کند، می خواهم بگذارم داخل کانال. می خواهم احساس امروز پرنس جان فاش شود. درب پیانو را باز می کنم، مترونوم را هم و … شب شده، باعجله پاراگراف پایانی را تایپ می کنم. شام امشب نیمرو با ماست و خیار است. عالی است. شاید داخل ماست کشمش هم اضافه کنم. باتری های دوربین را گذاشته ام برای شارژ شدن. از ساختمان های شیشه ای امشب عکاسی خواهم کرد، مادر صدا می کند. تا بزودی…

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه