صفحه اصلی قلم رنجه دستهایم…

دستهایم…

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

امروز سه شنبه است، اول ماه نوامبر ۲۰۱۶. دیشب به نتیجه یکی از نظری سنجی هایی که در کانال گذاشته بودم فکر می کردم. اینکه دوست دارید عاشق شوید، یا عاشق تان شوند؟ اغلب پاسخ شان این بود: “عاشق ام شوند”. شاید من هم پاسخی مشابه می دادم. نمی دانم. گویا ما آدم ها بیشتر دوست داریم در احساس ورزی گیرنده باشیم تا دهنده. اما خیال می کنم معشوق شدن آدم را نمی سازد؛ عاشق شدن، البته. عاشق بودن هر آنقدر که می تواند تو را آب می کند، تو را ساز می کند، پس معشوق بیشتر نشستن است و عاشق، ایستادن. که عشق شکوه اش از عاشق جنگجو است، نه از معشوقه ….

امروز دیر از خواب بلند شدم. آنقدر که فرصتی برای حمام نبود. حتی اصلاح صورت. مادر صبحانه را مهیا کرده بود و روزنامه هم روی میز. وقت خواندن نداشتم. حوصله اش را هم. نگران مادربزرگ بودم، دیروز و پریروز فرصت نشد عددهای فشار خونش را در دفترچه ام یادداشت کنم. دفترچه طلایی ام تنها یک برگ اش مانده. ۷ روز دیگر که عددها را داخل این صفحه اش بنویسم، یک نوی اش را می خرم. و چقدر خوب است که حال مادربزرگ خوب شود و دیگر نخواهم بنویسم.

روی گوشی ام تکست آمده، از مربی پروازم. مساله انگشت های دست ام را به او گفته بودم. عذرخواهی کرده و نوشته فعلا به پرواز نیایم. می گوید امن نیست. همین طور تکست ای از پدر، خواسته تاییدیه مقاله اش را برای یک کنفرانس پزشکی در لندن چک کنم. می گوید اینترنت ایران باز نمی کند وب سایت را. می دانم که باز می کند، حوصله کار کردن با اینترنت را ندارند. از محل کار سابق ام نامه ای آمده، مبلغی قابل توجه به عنوان جبران خسارات روحی اتفاقات فلوجه می خواهند به حساب ام واریز کنند. جواب دادم که چنین کاری نکنند. می خواهم بروم سن دیگو پدر و مادر آن خانم همکار مفقودم را ببینم. از ترکیه برگشته اند.

از مادر می خواهم اجازه بدهد قبل از رفتن موهای اش را شانه کنم. می فهمد چرا. قبول می کند. لباس های ام را می پوشم، وسایل ام را جمع می کنم و برس مادر را برای شانه کردن اش بر می دارم… کمی بعد در اتوبان ۴۰۵ هستم. پر از ترافیک، پر از شلوغی. کم کم از اگزوزها دود بیرون می آید. یعنی زمستان نزدیک است. و من در راه رفتن به استودیو طراحی. امروز عصر دو کلاس هست، طراحی خانه های هوشمند، فلسفه هنر. هنر که فلسه نمی خواهد. می خواهد؟ بعداز ظهر یک گالری عکاسی است در دانشکده Art، حتما می روم. کارهای عکاسی دوستان آرشیتکت هم هست، از جمله دو عکس از خودم.

به جای موسیقی در اتومبیل، یک مصاحبه را گذاشتم تا بشنوم. گفتگویی میان دو استاد آرشیتکت آمریکایی که ضبط کرده بودم و روی فلش گذاشته بودم. کم کم حواسم پرت می شود. حواسم به دست های ام می رود که فرمان را چسبیده اند. دست های ام! در زندگی ام سه اتفاق بزرگ افتاد که باعث هر سه اش دست های ام بودند. یکی اش، نامه ای بود که سال ها پیش برای پدر نوشتم. ۷-۸ صفحه ای که همه حرف های ام را راجع به دره ای عمیق میان او و خودم نوشتم. صریح، تلخ، اما صادقانه.

از بچگی آدمی بودم که مستقل بودن را می پرستیدم، بیشتر از رفاه، بیشتر از امنیت. ژنتیک ام این بود. هنوز هم. هم از آدم آویزان بدم می آید، هم از آویزان شدن. و درست در سال هایی که وقت اش بود میان “باید” های مصلحت جویانه پدر، و “آرزو” های خودم یک سو را انتخاب کنم، در دورانی که نوجوان بودم، با دست هایی که یادم هست هنوز که چقدر می لرزید، برای اش نوشتم که دنیای اش را به قیمت پرنسِ چشم بستهِ او شدن نمی خواهم.

کمی بعد، یک روز قبل از عید نوروز، از همه دارایی که به من تعلق داشت محروم شدم. ثروت مهم نبود، پول با فکر بکر شکار می شود، مهم مادر بود که پدر بعد از آن روز تا سال ها اجازه دیدن اش را دیگر به من نداد، و خودش، که به اندازه مادر برای ام اهمیت داشت. سال های ندیدنشان هنوز فراموش نشدنی است. سال هایی که از آن سو من فقر را ندیدم، که آن را برداشتم و چشیدم، در همه چیز.

دانشگاه ام در ایران تمام شده بود، بالاخره سربازی ام هم، با مشقت، مرا با زیردیپلم ها انداخته بودند در یک گروهان، نه افسرها. و آنقدر در اتاقک جلوی ورودی فلزی پادگان شهدای کرمانشاه و در گرمای آن شهر نگهبانی می دادم که گاهی مغزم می پخت. اعتراض می کردم که چرا مرا با افسرها نمی گذارید؟ می گفتند افسرها پخش می شوند. لابد می خواستند باور کنم. می دانم دلیل اش چه بود. تا یک روز کسی مادرم را مسخره کرد. یک سروان کادری بود. دوباره دست های ام در آن روز یادم هست. وقتی سردوشی های اش را کشیدم و کندم.

با همان دست ها، ماه های زیادی برنامه من در پادگان شده بود توالت کادری ها را شستن و گرفتگی ها را با چوب باز کردن. تاوان توهین به مافوق بعد از چند روز انفرادی. اما ارزش اش را داشت. از همان روز از تکبر و طبقه ام کنده شدم. شدم آدم خودم. از آن به بعد توالت های آن بخش از پادگان برق می زد. آدم حتی در مستراح هم باید صاحب امضا باشد. در کار خودش، بهترین باشد. بعدها به تهران منتقل شدم. یک دوست امنیتی کمک کرد. سربازی هم تمام شد.

هفته ها بعد، مجبور بودم کار کنم. پدر همه پول ها را از حساب مشترک مان خارج کرده بود. تنها دوستی که داشتم مجید بود، از دوران سربازی. لیسانس ریاضیات ام در ایران دوزار هم ارزش نداشت، گدا تامین اش بیشتر بود. بی سابقه کار، به او گفتم کمک ام کند. گفت در شرکت شیندلر کارگر است، تعمیر پله برقی و آسانسور، بیا پیش خودم. قدیم ها مستخدم های خانه ما حتی نمی گذاشتند من لامپ عوض کنم. اما با خودم فکر کردم از توالت باز کردن و با چوب زور زدن که بدتر نیست. تازه پول هم دارد. کمی بعد شدم تعمیرکار پله برقی، کارمان هم شد نصب و سرویس پله برقی های یک مجتمع تجاری در تهران، نرسیده به پونک، نمی دانم اسمش اش چه بود، بالای اش شهربازی بود. من و مجید و تقی لاغره، تقی بعدها فوت کرد.

آن روز را هم یادم هست، دست های ام را می گویم. وقتی گریس های چرک جا خوش کرده زیر ناخن ام را به مجید نشان می دادم و می خندیدیم و می گفت تازه داری می شوی یرقان تپه! (آو به آدم های تازه از روستا امده می گفت). و آنقدر این روغن ها و سیاهی به دست ام ماند تا یک روز مدیر بازرگانی شرکت، وقتی دست ام شکست، به دلیل شناخت اتفاقی پدرم محترمانه عذر مرا خواست. دوباره بیکار شدم و …

کارم را در استودیو انجام دادم. کوتاه بود. باید سریع خودم را به کلاس معماری می رساندم. کتاب های ام را یادم رفته بود ببرم. حافظه بدی دارم. ده دقیقه دیر رسیدم. خوشبختانه هنوز درس شروع نشده بود. یکی از مهندسان شرکت تسلا در سانفرانسیسکو را آورده بودند برای نشان دادن و توضیح دادن پنل های خانه های هوشمند و معرفی اپلیکیشن های شان. جالب بود، پنلی که می تواند با وصل شدن به گوشی، همه فرمان ها را بدون تاچ و صوتی بگیرد. مثل این که بگوییم بخاری روشن شود، یا پرده ها کشیده شوند. کلاس فلسفه خسته کننده بود، خاصه وقتی که استاد از یک دختر تپل خواست بخشی از یک تحقیق را پرزنت کند. فقط سقف را نگاه می کرد. برای چراغ ها سخنرانی می کرد. من هم پیام های بچه ها را در تلگرام می خواندم.

عصر به گالری عکس رفتم. ۷۳ تابلوی عکس، شلوغ بود، برعکس گالری های ایران که اغلب وسط سالن شلوغ می شود و ملت به حرف زدن و مخ زدن و سلفی انداختن مشغول می شوند، وسط خالی بود وهمه با سکوت دور تابلوها ایستاده بودند. گاهی زمزمه ای می کردند. یک پیانو بود وسط گالری، یک پیانوی براق سفید. دلم خواست. خیلی خواست.

رفتم برای دیدن اولین تابلو، یک تصویر زیبا از زنی مکزیکی در حال پارچه فروختن، پر از رنگ، پر از حس. انگشت کوچک ام گزگز کرد، دوباره کف دست ام داغ شد. دوباره لج بازی ام امد. تابلوی دوم را رها کردم و روی صندلی پیانو نشستم. نشستم و نواختم. قطعه ای از موسیقی بازی تخت و تاج را. دیگر نفهمیدم… تمام که شد عده ای جمع بودند. نزدیک تر ها بیشتر بغض داشتند. خرابکاری کردم. از گالری آمدم بیرون…

…ساعت نزدیک به ۷ عصر است، خانه ام، امشب می خواهم چلوکباب بخورم. به اتاق ام می روم. احساس می کنم پیانوی ام حرف می زند و می گوید امروز به من خیانت کردی! ناخودآگاه می خندم. امشب کلی تکلیف دانشگاهی دارم. تا نیمه وقت بیدارم. یکی از دوستان که نواخته را ضبط کرده آنجا برای ام می فرستد. گوش می کنم. جاهایی فالش می نوازم. انگشت ام خوب نمی نشیند. اما آن را برای بچه ها در کانال می گذارم. پدر تکست زده و تشکر کرده برای چک کردن مقاله. می نشینم و این نوشته را تمام می کنم. شاید بعدش دوباره به دست های ام نگاه کنم و به این همه خاطره نگفته. تا بزودی…

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه