امروز جمعه است، ۵ نوامبر ۲۰۱۶. دیشب تنها ۳ ساعت خوابیدم، اما عمیق. خیلی عمیق. صبح زود که بلند شدم، حمام ام بیش از همیشه طول کشید. داخل وان لم دادم. بی آب، بی خیسی. خشک خشک. ده دقیقه ای گذشت. صفحه گوشی ام را نگاه می کردم. چند پیام از مخاطب ها خواندم. به چند نفر پاسخ دادم. بعضی های شان خیلی دقیق و تحلیل گرند. نوشتن را برای ام سخت می کنند.
لباس های ام را درآوردم. درپوش وان را گذاشتم و آب را باز کردم. بعد از سال ها دوباره خواستم داخل آب وان فرو بروم. ساعت ۸ پرواز داشتم. آموزشی نبود، اجازه پرواز ندارم از طرف مربی، با یک هواپیمای شخصی که اجاره کرده ام می خواستم بروم. تنها. وان را پر از کف کردم. آنقدر که تنها سرم بیرون باشد. به سرم فکر کردم. و به این که چقدر عقل و فهم بین گوش های ام هست. این مغز، اوان تولد، اندازه یک گرپ فروت بود، بعدها اندازه یک طالبی. فکر می کنید کم هستند آدم هایی که از این گرپ فروت تا طالبی چیز مهمی به مغزشان اضافه نمی شود، جز وزن؟ فراوانند. اصلا می شود اندازه زد فهمیدگی آدم ها را؟ البته که این چیزها خط کش ندارد. اما می شود به زندگی یک نفر نگاه کرد، تماشا کرد و چیزهایی حدس زد.
می شود کسی همیشه بدشانس باشد؟ می شود کسی همیشه در حق اش ظلم شود؟ می شود کسی همیشه طالع اش نحس باشد؟ جواب ساده است. خیر. نمی شود. هر آدم بدبختی (کسی که فکر می کند خوشبخت نیست)، در بدبختی اش سهامدار عمده است. این عین واقعیت است از نظر من. واقعیتی که اگر روزی آن را عمیقا بپذیریم، دوباره متولد می شویم. فرصت ها همیشه هستند، اما کسی که آن ها را نمی بیند معنی اش این است که سرش جایی اشتباهی گرم است.
ما برای این که یک آدمی باشیم از زنده بودن مان احساس خوشبختی داشته باشیم چه می کنیم؟ خیلی های مان، وقت مان را، عمرمان را، دقیقا برای لذت بردن از چیزهایی می گذاریم که هیچ ارتباطی با آن داشتن احساس خوشبختی ندارد. وقت تلف می کنیم. انرژی جوانی مان را مثل دود سیگار فوت می کنیم به بیرون! سیگار را می شود دوباره خرید. عمر را هم؟
یک نمونه ابتدایی اش مثل رفیق بازی! من هیچ انسان موفق و بزرگی را در تاریخ ندیدم که رفیق باز باشد. یعنی در زندگی اش این مساله مشهود باشد. اما بدبخت های زیادی را دیدم که رفیق باز بوده اند. رفیق بازی یک سنی دارد، بیست سالگی به بعد دیگر وقت اش نیست. از آنجا به بعد بیشتر با رفیق بودن و کمتر با خودتان بودن یعنی وقت تلف کردن! رفیق بازی یعنی در ماشین لباس شویی زمان افتادن و دور خودت چرخیدن و فکر کردن به این که داری دور چیز مهمی می چرخی! رفیق بازی چیزی جدای از رفیق خوب داشتن است.
یک فرقی هست میان اسمارت زندگی کردن، و فقط زندگی کردن. می دانید در این دنیا برخی الکی می دوند، زیادی زور می زنند، چشم و گوش بسته شبانه روز کار می کنند، و عرق می ریزند. چون نمی توانند بیایند و از دورتر خودشان را ببینند که همه این زور و دوندگی فقط روی یک تردمیل است. بیشتر درجا زدن محض است. از نظر من، منی که همه چیز را واقعا از یک طبقه زیر صفر مطلق شروع کردم، امکان ندارد که باهوش باشید موفق نباشید. امکان ندارد فرصت شناس باشید و بدبخت بمانید. امکان ندارد دانا باشید و در دنیای احمق ها گرفتار بشوید. بخش بزرگی از احساس بدبختی های ما از اشتباه دیدن است! اشتباه تحلیل کردن! اشتباه نتیجه گیری کردن! مثل آدمی که با هر ضربه ای که کسی به او وارد می کند یک نقشه انتقام جدید در ذهن اش می ریزد و همه انرژی اش را صرف ثابت کردن خودش می کند، اما نمی فهمد هر ضربه، دارد او را قوی تر می کند. نمی فهمد حتی این ضربه، احتمالا یک فرصت است. فرصت طلب نباشید، فرصت شناس باشید.
به موقع به فرودگاه سانتا مونیکا رسیدم. هواپیما بیرون از آشیانه بود. کارهای اداری اش را انجام دادم و رفتم. اعتراف می کنم کمی ترس داشتم. برای اولین بار. پرواز برای ۳۵ دقیقه بود و اما۲۰ دقیقه بعد درخواست دادم تا روی باند بنشینم. اخیرا استرس های عجیبی به سراغ ام می آید. بی منشا، بی دلیل. تصمیم گرفتم به یک جای خوب برای صبحانه بروم.
امروز اینقدر دلم گفتگو می خواست که با این که میزهای خالی زیادی بود، از کسی اجازه گرفتم سر میزش بنشینم و با او صبحانه بخورم. قبول نکرد. سر میزی جداگانه نشستم. سفارش های مان را که آوردند روی میز، ظرف های اش را آورد گذاشت روی میزم. خوشحال شدم. اسم اش پاتریک بود. اهل نیوجرسی. مهندس نفت. گفت مدتی عراق بوده. چه حسن تصادفی! عربی را خوب می دانست. تعجب کردم. گفت در دانشگاه زبان دوم را عربی خوانده است. برای اش یک شعر عربی از نزار قبانی خواندم، برای ام یک شعر عربی خواند از محمد درویش. یک دختری یک میز آن سوتر بود، غذا را به سختی قورت می داد. شاید فکر کرده ما تروریست هستیم و داریم اخرین صبحانه عمرمان را می خوریم. شماره های مان را رد و بدل می کنیم. خداحافظی می کند. می گوید باید برود به آریزونا. کارت اش را هم می دهد. می رود. کارت اش را بو می کنم. بوی پرفیوم ارمانی کد می دهد. گویا چیزهای مشترک دیگری هم داشته ایم. لبخند
امروز برنامه عکاسی داشتم. اما قبل اش به بانک های ام رفتم. سوژه عکاسی ام را عکاسی از سایه ها گذاشتم. برای برخی های اش مجبور شدم تا یک ساعت در جایی منتظر باشم تا با تغییر جای خورشید سایه در جایی که می خواهم قرار بگیرد. فرصت خوبی بود برای فکر کردن در این فاصله ها. می دانید به چه فکر کردم؟ به تجربه های عاطفی ام.
من اولین باری که یک دختر خانم زیبا را دیدم و با او حرف زدم کمی بعد از ده سالگی ام بودم. هم را دوست داشتیم. لابد دوست داشتیم. یک روز گفت پدرش با اتوبوس رفته، اما مادرش خانه است. نفهمیدم. دست مرا کشید و برد به داخل کادیلاک بزرگ و قهوه ای پدرش. روی صندلی عقب. حرف زدیم. از کارتون های دیزنی. به لب های هم دست زدیم. هم را بوسیدیم. هم را بغل کردیم. و او به من یک تکه از موی اش را که قیچی کرده بود داد. بعد از خداحافظی موها را ریختم داخل صندوق پستی همسایه روبرو. نمی دانستم برای چه موهای اش را داد. آن روز ها فکر میکردم بوسیدن دیگر جسورانه ترین کاری است که کنار یک زن می کنی، سال ها بعد دیدم نه، جسورانه تر بی فاصله شدن است. امروز خوب اشتباه همه آن سال های ام را تصحیح می کنم. که جسورانه ترین کاری که یک مرد می تواند با یک زن بکند، قشنگ دوست داشتن او است. چیزی مهمتر از حتی خود دوست داشتن! چیزی که انجام اش سخت است و واقعا سخت است.
آخرین عکس ها را می گیرم. عصر شده، باید برای خرید می رفتم. همین طور مطب یک نورولوژیست برای انگشت های ام. تشخیص به جراحی داد. گفت ادامه اش باعث تغییر شکل انگشت ها می شود. گفتم هر زمان کامل بی حس شد انجام می دهم. راستش را بخواهید از پریروز نوشتن با دست چپ را دارم تمرین می کنم. همین طور مسواک زدن را. بهتر است آدم از بیماری اش جلوتر باشد. اگرچه مسواک زدن از نوشتن سخت تر است. (لبخند) روی گوشی ام تکست می آید. پدر است. تنها فشارخون مادربزرگ را برای ام فرستاده. برای اش می نویسم دلم برای تان تنگ شده. یک شکلک قلب می فرستد! پدر من و شکلک قلب!! …
… شب شده، امروز ظهر بعد از فرودگاه یکی از موسیقی های گروه داماهی را در ماشین گذاشتم تا رسیدن به بانک، بارها برای خودم پخش کردم، به فکرم رسید فیلم برداری هم بکنم، که کردم. نشستم و کنار کیک و چای آن را اماده کردم برای گذاشتن در کانال… مادر خواست بامن صحبت کند، به اتاق ام آمد، خواستم روی مبل چرمی ام بنشیند، کنارش روی زمین نشستم، گفت با خاله و دایی تصمیم گرفته اند که اگر اتفاقی برای مادربزرگ افتاد او را در زادگاه اش به خاک بسپرند، نه ایران. گفتم اما فشار خون اش امروز خیلی خوب بود. این حرف ها چه هست. گفت فقط خواستم مطلع باشی. مساله ای نیست. و رفت. آمدم بنوازم، دیدم حس اش را ندارم. نشستم و چند مجله سیاسی خواندم و موسیقی گوش کردم. فردا صبح می روم شنا و میهمانی (Pool party)، با همکلاسی های دانشکده. خدا راضی باشد، انشالله با انگیزه برای تمرین کنترل نفس اماره می روم، قرار نیست فقط پیامبرها که امتحان شوند …. تا بزودی