صفحه اصلی قلم رنجه عددهای زنده بودن

عددهای زنده بودن

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

امروز جمعه است، ۱۱ نوامبر ۲۰۱۶. دیشب از خاطرم رفته بود که ساعت بگذارم. دیر بلند شدم. خیلی دیر. از شتابی که داشتم موقع رفتن به سمت روشویی پای ام به سیم شارژر تبلت گرفت و با آن کلی چیز از روی میز کنار تختخواب روی زمین ریخت. فکر کنم مادر بیدار شد. بد شد. نه وقت اصلاح داشتم، نه فرصت حمام و صبحانه. باید به فرودگاه می رفتم. لباس ها را پوشیدم. یک شیر پاکتی برداشتم و به سمت پارکینگ رفتم. جلوی این یکی ماشین ایستادم، آن یکی درب هایش باز شد. کلید را هم اشتباهی آورده بودم. خودم خنده ام گرفت. کی دوباره برود بالا؟

ساعت نزدیک به ۵:۴۵ دقیقه بود. می بایست ۶ برای تست پزشکی آماده باشم. حتما پرتاخیر می رسیدم. از مسیر Carpooling راندم تا سریع تر برسم. اتومبیل های برقی تک نفری اجازه دارند. در مسیر رادیو را روشن کردم، باز انتخابات، همچنان بحث کابینه ترامپ و حرف های جدیدش. این روزها کمد ادویه آشپزخانه را هم که باز می کنی ترامپ آنجا ایستاده پشت دارچین و زردچوبه هاست. همه جا هست.

دیشب هم لس انجلس تظاهرات بود برای مخالفت با او. شعارهای همبستگی می دادند. یاد انتخابات سال ۸۸ ایران افتادم. دانشجویان و جوانان در خیابان می ریختند و به نشانه همبستگی با هم می گفتند “نترسید، نترسید، ما همه با هم هستیم”. یادم نمی رود وقتی بعد از شلوغی های داخل میدان کاج چندتای شان را به پارکینگ خانه راه دادم از دست بسیجی های باتوم زن، جای شان که امن شد، خواهش کردند بقیه را راه ندهم. می گفتند شلوغ می شود و بسیجی ها بو می برند.

کالیفرنیا به طور سنتی به هیلاری رای می دهد، اکثریت شان. اما خوب، من رای ام هیلاری نبود. که برای رای دادن به ترامپ لحظه شماری می کردم. از مشخص شدن آرای احصا شده فلوریدا و میشیگان به بعد، فهمیدم او رئیس جمهور بعدی است. کار هیلاری تمام بود. اگرچه مشاور ارشدش در حال امیدپراکنی بود. سیستم الکترال زهر خودش را ریخت بر دمکرات ها. مانند انتخاب بوش در مقابل الگور در سال ۲۰۰۰، که این دومین بار بود.

خوشحالم در دورانی زندگی می کنم که تا دو سال آینده، اتفاق مهمی در آمریکا خواهد افتاد. اتفاقی که خیلی ها چون من منتظرش هستند. اتفاقی که ترامپ برای آن آفریده شده ، نه یک زن کم اعتماد به نفس و ضعیف و دورو چون خانم کلینتون. اتفاقی که احمدی نژاد نیز به شکلی دیگر برای اش آفریده شده بود، نه میرحسین موسوی.

من فکر می کنم انسان های شرور، اغلب اوقات باعث می شوند در نهایت حقیقت پشت پرده سیاست را مردم بهتر ببینند. انسان های شرور، در بلندمدت، وقتی که رفتند، ناخواسته دنیا را جای بهتری برای زندگی کردن می کنند. این چیزی است که بدان نیاز است. فکر می کنم امثال خاتمی ها و کندی ها تنها صافکارهای خندان بدنه بدقواره سیاسی اند که سبب طول عمر سیستم های غلط و فربه می شوند اگر تکرار شوند.

پرواز دلچسب بود. با مربی ام تماس گرفتم و گفتم که بعد از ممانعت اش دو پرواز کرده ام. گفت خطا کردی. اما به خودت مربوط است. این چیزی نبود که دوست داشتم بشنوم. دوست اش دارم. شخصیت قاطع و دلسوزی است. آنقدر دوست اش دارم که یک بار وقتی داشت به من آموزش می داد و می دیدم دست های اش گاهی کمی می لرزد می خواستم خم شوم و ببوسم شان. هنوز خبر ندارد، اما برای اش یک عینک آفتابی خوب خریده ام. سه روز دیگر تولدش است.

دفترچه ای که در آن فشارخون های مادربزرگ را یادداشت می کنم تمام شده، هنوز دفترچه جدید نیامده. عصبانی ام. آن دفترچه روزهای زندگی مادربزرگم است در خیال ام، دوست نداشتم به آخر برسد و دفترچه بعدی هنوز نرسیده باشد. البته که به نشانه ها اعتقاد ندارم اما، حس ام خوب نیست. با تهران تماس می گیرم. دخترخاله گوشی را بر می دارد. بعد از سلام و قبل از احوال پرسی می گوید” متن ات درباره تفاوت دانشجوهای معماری ایرانی و امریکایی ناراحت ام کرده”، برای اش توضیح می دهم. می گوید مادر (خاله) خواسته عدد فشار خون را بگویم، می گوید و یادداشت می کنم. می پرسم فرقی کرده؟ می گوید نه، اما روی تصاویر نشان می دهد مغزش بیشترش سیاه شده. دخترخاله معنی اش را نمی داند. اما من می دانم. گویا دایی و خاله بحث شان برای بردن مادر بزرگ به پاریس برای ادامه درمان بالا کشیده، چه بگویم. دایی جان هم در دنیای فانتزی خودش است. دو اقیانوس این سوتر، من ام و این عددهای زنده بودن! اینقدر به خاطرش بغض کرده ام که دیگر گلو درد گرفته ام.

امروز مقدار زیادی کارهای کوچک و بزرگ کردم. تصمیم گرفتم به یک کارواش خودشویی بروم، وقتی فکرم مشغول است از این کارواش ها استقبال می کنم. شستن و کف زدن وخشک کردن ماشین باعث می شود حواست یک ساعتی پرت شود. پول کمتری هم می گیرند… از بچگی ماشین شستن را دوست داشتم، من آدم Before و After ام. یک چیزی را بدهند خراب یا کثیف، یک چیزی را تحویل بدهم عالی و تمیز. بچگی ها پدر می گفت پسری که ماشین پدرش را بشورد مرد خانواده است. خوب من هم دائم در حال ماشین شستن. بعدها در دبستان به یکی از دوستانم گفتم، گفت مردانگی ات این قناس آویزان از وسط است، نه آن آهنپاره داخل آن پارکینگ. در هر حال، من با آن شستن ها کلی پول تو جیبی گرفتم، با این قناس باد خالی هم نمی دادند… دیدم کف های روی اسفنج قرمز شدند. انگشت کوچک ام خونی و مالی شده، بی حس است نفهمیدم وقتی زیر گلگیرها را تمیز می کردم زخمی شده. دوباره خنده ام می گیرد. دردش را حس نمی کنم، لابد مرد شده ام!

امروز بعد از کمی کار و کمی درس زودتر به خانه رسیدم. روزی سبک بود، پر از فکر، پر از خاطره. یکی از قطعاتی که چند روز پیش برای بچه های کانال نواخته بودم را می گذارم دم دست تا بعد از قلم رنجه آپلود کنم. قطعه ای با عنوان وقتی عاشق می شوم، اثر جیمز هورنر. چندجای اش فالش است. پیام های بچه ها در کانال را نگاه می کنم، روی هم رفته صد و اندی پیام نخوانده، برای هر کدام اش هم دو دقیقه وقت بگذارم، می شود سه ساعت. ولی باید میان کارهای ام بخوانم تا دوشنبه. همیشه برای ام مهم بوده فهمیدن طرز فکر و نظر دیگران.

یکی از همسایه های آپارتمان ام یک سگ بزرگ خریده، خیلی بزرگ. حتی می تواند مرا بخورد اگر صاحب اش یادش برود به او غذا بدهد. من از سگ می ترسم. از گربه هم. انقدر که از عقرب و مار اینقدر نمی ترسم. رفتم به Office Leasing و اعتراض کردم که اینجا Pet Friendly نیست و این قانون مجموعه است. می گویند این سگ مراقب است، صاحب اش کمی فراموشی دارد و برای گم نشدن اش است. می گویم خوب آخر اینقدر بزرگ؟ می ایستد تا سینه من است. گفتند نگران نباش عقیم شده است. عصبانی تر شدم. گفتم مگر فکر می کنید نگران ام از او بچه دار بشوم؟ می گویند نه، یعنی حمله نمی کند. ما که نفهمیدیم سگ قرار است از کجا به آدم حمله کند. هرچه فکر می کنم سگ عقیم هنوز دندان دارد. به نظر شما ندارد؟

عصر شده، کیک را خریدم و با چای روی مبل اتاق ام نشسته ام. امروز در کل روز عجیبی بود. به چند پیام از بچه ها جواب می دهم. بعضی های شان را هم فقط نگاه می کنم و پاک می کنم. مثل یکی که پرسیده من فهمیده ام شما داخل ایران زندگی می کنید، چرا به دروغ می گویید داخل آمریکا هستید؟ دیگری به انگلیسی نوشته اگر لس آنجلس هستید بگویید ببینم خیابان سانست با هالیوود چقدر فاصله دارد؟ یکی هم به فرانسه یک شعری نوشته و گفته می شود برای اش معنی کنم؟ لبخند. باز حداقل آدم تکلیف اش با آن که دشنام می دهد روشن تر است.

دارم یکی از کتاب های نیچه را می خوانم. هرچه بیشتر می خوانم کمتر می فهمم. اصلا مغز من فلسفه نمی فهمد. ذهن کودنی در این زمینه دارم. غبطه خورده ام به آن ها که فلسفه را می فهمند. در میان همه جمله هایی که از او خواندم تنها به یک جمله شعرگونه که می رسم، زردش می کنم و کتاب را می بندم تا به ان فکر کنم. آنجا که در میان یکی از شعرهای اش نوشته “آن که به آرمان خود رسیده ، درست به همین سبب از آن گذر می کند”… تا بزودی

 

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه