صفحه اصلی قلم رنجه Qu’elle repose en paix

Qu’elle repose en paix

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

امروز دوشنبه است، ۱۴نوامبر ۲۰۱۶. ساعت ۵ از خواب بلند شدم. خوابی عمیق. انگار مرده باشی. یا که اصلا نباشی. همین طور که سرم در بالش فرو رفته بود، منتظر بودم تا تاری چشم هایم برطرف شود و از رختخواب بیایم بیرون به اطراف گوش می کردم. سکوت بیرون عجیب بود. نه صدای ماشین پلیسی، نه صدای هلیکوپتری، نه هیچ و واقعا هیچ.

بلند شدم. صورت ام را اصلاح کردم و به حمام رفتم. خاطرم نماند هواکش را روشن کنم. آنقدر بخار جمع شده بود که روی شیشه کنار وان، با دستم می توانستم یک نقاشی بکشم. مثل کودکی های ام. نقاشی با نوک انگشت را دوست دارم. حتی اگر هرچه می کشم در ذهن ام باشد. بر بومی خیالی، روی هوا. مثل وقتی که دوست دارم انگشت ام را بر تن لطیف یک زن بلغزانم و در خیال ام، رسم نقاشی کنم. دستم را به سمت شیشه بخار بردم و به جای چیزی کشیدن روی اش نوشتم “من هم رویایی دارم”.

صبحانه ای عالی خوردم. روزنامه آمده بود. نگاهی به آن انداختم. بی خبر متفاوتی. تلویزیون را روشن کردم و روی CNN گذاشتم. مادر برای صبحانه یک املت خوشمزه درست کرده بود. با نان سنگکی که دیروز از یک نانوایی ارمنی در وودلند هیلز خریده بودم. املت با قارچ و نان و پنیر گردویی. عاشق اش هستم. عصر می خواستم بروم باشگاه برای ورزش. لباس های ورزشی ام را می گذارم داخل ساک. کلاس بوکسینگ ثبت نام کرده ام.

امروز باید زنگ می زدم به یکی از دوستان تا برای عصر به وقت ایران برای پدر از طرفم دسته گلی بفرستد. روز تولدش دوشنبه است. قبل از بیرون رفتن از مادر می پرسم موهای اش را شانه کنم؟ می گوید دیرت می شود. می گویم خوب بشود. قبول می کند. با هم کمی درباره اوضاع دست ام حرف می زنیم و از دفترچه فشار خون مادر بزرگ می پرسد. می گویم دیشب در صندوق پست ام بود. امروز شروع می کنم و داخل اش می نویسم. لبخند می زند. می گوید دیدی بی خود نگران بودی. ده دقیقه ای می گذرد، از پشت، گونه اش را می بوسم و خداحافظی می کنم.

مسیر پر ترافیک بود، اتوبان های لس انجلس صبح ها همیشه همین است. تنها زیبایی اش این شده که طلوع خورشید را از دور دست آرام آرام می بینم وقتی که موسیقی پخش می شود. عالی است. مثل تابلویی نقاشی است. با دوست ام در ایران تماس می گیرم. خواهش می کنم به حسابم برای پدر دسته گلی بفرستد. می گوید از گلبیشه بگیرم؟ نمی شناسم. جای اش که مهم نیست. توضیح می دهد که گل های کادویی زیبا می فرستد. چند عکس می فرستد. پلیس با سرعت و آژیرکشان رد می شود. گوشی ام را می گیرم پایین تر تا یکی یکی نگاه می کنم. از یکی خوشم آمد. زیرش نوشته صندوقچه گل مروارید سیاه یا همچین چیزی. چه اسم بی مسمایی. گل های رز آبی. می پسندم. می گویم همین را بفرست و روی اش بنویس “شما خیلی پدری برای ام”. می گوید همین؟ امضایی؟ می گویم بنویس پرنس جان. می پرسد چی چی جان؟؟ حواسم پرت است. عذرخواهی می کنم و اسم کوچک ام را می گویم. می پرسد چطور با هم حساب کنیم؟ می گویم یک دوست دختر خوشگل برای ات پیدا می کنم. می گوید نمی خواهد، فکری به حال خودت بکن. با او ۱۲ سال است که رفیق ام. رفیق پلاستیکی نه، رفیق شفیق. خیلی رفیق.

به محل کار می رسم. خیلی ها نرسیده اند هنوز. قیمت های چند محصول را باید بررسی کنم. چند پروپزال نیز که برای تایید یک بانک فرستاده بودیم را هم. می خواهند معماری داخلی شعبه های شان را مدرن و روشن کنند. با مدیرم چند مشورت می کنم. دو ساعتی گذشت. ساعت نه شده که همکارم برای ام پای سیب می آورد. می گوید دستپخت خودش است. کلی تشکر می کنم. یاد شکلات هایی می افتم که در دانشگاه روی شیشه اتومبیل ام می گذارند. می پرسم حلقه ات را امروز فراموش کردی دختر. می گوید نه، او را فراموش کردم. جدا شدیم. سکوت کردم. سرم را انداختم پایین. حتی نشد بگویم متاسفم. همسرش مرد آرامی بود. لبخند زد و گفت این را باید با قهوه خورد و گرنه در گلوی ات گیر می کند، گفتم می آورم. گفته نه من می آورم. تو بنشین. و رفت.

چشم ام به پیراهن سفیدم می افتد که چند تار مو از مادر روی آن جا مانده. نگاه شان می کنم. دوتا بور، یکی سفید. یک روز سه تای اش بور بود، یک روز هم بالاخره سه تای اش سفید می شود. و این داستان کوتاه زندگی همه ما است. کراوات را باز می کنم و آستین ها را بالا می زنم و کمی دیگر کار می کنم. همکارم با دو فنجان قهوه سر می رسد.

گوشی ام زنگ می زند، ساعت ۹ صبح ، برادرم از ایران، احتمالا می خواهد بگوید پدر از دسته گل چقدر خوشحال است. عاشق سورپرایز کردن ام. گوشی را با ذوق بر می دارم. به دقیقه نمی کشد. گوشی را روی میز می گذارم. به همکارم می گویم. بغلم می کند… می گویم می خواهم تنها باشم…

نمی دانستم باید چه کنم. هیچ چیز بدتر از مرد مستاصل و پریشان نیست. دلم می خواست بدوم. آنقدر بدوم تا لرزیدن های دست و پای ام از تن ام بیرون بروند. از مدیرم عذرخواهی می کنم و خارج می شوم. به پارکینگ می روم و لباس های ورزشی ام را می پوشم. می دوم. از کوچه پس کوچه ها می دوم تا کسی اشک های ام را نبیند. تا کسی شکستگی در چهره همیشه مغرور و با لبخندم را نبیند. به اتوبان رسیدم، زیر پلی آن نزدیکی. صدای غرش زیاد کامیون هایی که با شتاب رد می شدند آنقدر جرات داد که چندبار فریاد بزنم. گریه کنم. آنقدر که کمتر شود از حجم تلخ غم ام.

با پدر تماس گرفتم. راهنمایی هایی کرد. گفت او هم آنجا در حال هماهنگی با فرودگاه امام است. دایی هم به سفارت رفته برای گرفتن اجازه ای. به آژانس زنگ زدم و خواستم دو بلیط برای دو روز سفر برای مان بگیرند. یکی برای عصر، یکی برای فردا صبح زود. مادر باید زودتر حرکت می کرد به سمت Toulouse تا با فامیل اش هماهنگ کند، فامیلی که برخی از آن ها را هیچ وق از کودکی به بعد ندیده، همان طور خاله کوچک و دایی ام که برخلاف مادر، بعدها در ایران دنیا آمدند …

… دانشگاه نرفتم، شب شده، مادر را عصر به فرودگاه رساندم، اول باید برود Paris و بعد Toulouse. به آشپزخانه می روم. درب یخچال را باز می کنم و شیشه های شیر داخل درب یخچال را تماشا می کنم. می نشینم. همان جا. دفترچه تازه رسیده در دستانم، با آن جلد طلایی اش زیر نور یخچال چقدر برق می زند. لفافه اش را باز می کنم، برگ های سفیدش را ورق می زنم. یاد دیر رسیدن اش می افتم. یاد بی اعتقاد بودن ام به نشانه ها. یاد دلشوره های دیشب ام. پشت جلدش شعری می نویسم و تاریخ می زنم. از کنار یخچال بلند می شوم با آن یکی دفتر روی هم می گذارم تا با روبانی سفید آن ها را به هم گره بزنم. یاد قطعه چینی می افتم که خیلی دوست اش داشت، خودش هم چه زیبا می نواخت. می دانم دیگر اینجاست، کنارم، برای اش با افتخار می نوازم.

خانه خلوت است. مادر روی اقیانوس. تنها چراغ روشن خانه، چراغ بالای پیانوی ام است. برادر از ایران آخرین عکس ها را می فرستد. شارژ گوشی ام ۲% است. دوستانم مدام پیام می دهند که بیایند پیش ام، قبول نمی کنم. ساعت را نگاه می کنم، ۹ شب شده. دیگر نگرانش نیستم. واقعا دیگر نیستم. یادم می آید صبح امروز را همین ساعت. وقتی همکارم به اتاق برگشت، و ناگهان برادرم از پشت خط گفت: “مادربزرگ راحت شد “.

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه