صفحه اصلی قلم رنجه آقا حبیب‌الله!

آقا حبیب‌الله!

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

امروز جمعه است، ۲۵ نوامبر ۲۰۱۶. یک روز تعطیل. چه عمیق خوابیدم. ما بچه های باشگاه زولپیدم (قرص خواب آور)، سال هاست که به خواب نمی رویم، به خواب می افتیم. نمی دانم چند نفر درد مشترک دارند. و این غبطه عمیق را دارند به آن هایی که تا سر بر بالش می گذارند به خواب می روند.

ساعت از ۸ گذشت که با صدای دریای روی گوشی بلند شدم. آمدم آلارم را stop کنم، دستم خم نمی شد. ترسیدم. بعد خندیدم. گیره آتل دستم را باز کردم و ساعت را بستم. چشم هایم هنوز واضح نمی دید. آباژور را روشن کردم و به سقف چشم دوختم تا آرام آرام همه چیز واضح شود. روی سقف اتاق خوابم هر ماه عکس بزرگ یک بنای معماری را میخ می کنم. اینقدر به جزئیات اش نگاه می کنم تا زولپیدم اثر کند. یک مرتبه خوابیده بودم که برج میلاد افتاد روی من. خودش که نه، پوسترش.

آیپد را آوردم کنار روشویی، گذاشتم روی رادیو بی بی سی فارسی. شروع کردم صورت ام را اصلاح کردن. دلم برای صدای صادق صبا تنگ شده. و یادش افتادم که چطور گرفتار باندی شد که خودش درست کرد و همان ها خودش را حذف کردند. حواسم می رود به اصلاح، صورت ام هنوز چروک ندارد. می شود یک دستی تیغ کشید. یک روز از فرط چروک مجبور می شوم با یک دست دیگر پوست ام را صاف نگه دارم. حتی یک روز می شود که برای بلند شدن از روی دستشویی هم باید زحمت بکشم و عرق کنم.

صبحانه ای خوب داشتیم، اما تا وسط های اش. داخل آب پرتقال، آب انگور ریختم. افتضاح شد. مادر سری به تاسف تکان داد اما پر تبسم. نمی دانم چطور در ایران که می روم، آب کرفس را هم در آب شغلم می ریزند خوشمزه می شود، اما میکس های خوراکی من اینجا هیچ وقت جواب نمی دهد. تلویزیون را روشن کردم، پدر پدرم به تلویزیون این اواخر می گفت “ناطق نوری”. خبر پشت خبر از آقای ترامپ. و لحظه به لحظه تحلیل های ام درباره خیلی از حرکت های اش دارد درست از آب در می آید. حتی انتخاب وزرای زن و مشاوران اش. فکر می کنم تا حدودی شابلون فکری اش را یافته ام. او دارد خوب بازی می کند. بسیار باهوش است. و اگر همان باشد که فکر می کنم، می تواند مرا هم پول دارتر کند.

پدر برای ام تکست فرستاده، از ایران، یکی از دانشجویان تزی اش در محاسبات آماری مشکل دارد، می پرسد می توانم کمک اش کنم؟ جواب می دهم آقای دکتر عزیز، شاگردتان خوشگل هستند؟ پدر می گوید خیلی. می گویم بهشان بگویید سئوال شان را به واتس اپ بفرستند تا جواب بدهم. این جور مواقع پدر از این شوخی ها عصبانی می شود، این بار نشد. تعجب کردم.

باتری های دوربین ام را از دیشب شارژ کرده ام و لنزها را حسابی تمیز. امروز برنامه عکاسی داشتم با الکس. از یک منطقه نیمه روستایی نزدیک ساحل Malibu در لس آنجلس. بافت معماری جالبی دارد که بیشتر اسپانیایی است. وسایل ام را داخل اتومبیل می گذارم. شاید از مسیر برای بچه ها فیلم برداری کنم. این موسیقی های داخل ماشین پرطرفدار شده است. مادر می خواهد تا کتابخانه او را برسانم. بنا دارد نوشتن یک کتاب پزشکی را همراه دو همکارش از هفته آینده شروع کند. قرار است برای اش تایپ کنم. البته که می کنم… … وقت عکاسی شده،. الکس ماشین اش را پارک کرده و با هم می رویم. یک گلابی نیمه گندیده آورده. می گوید برای من. اول مادر را می رسانیم. الکس می گوید پشت ماشین می خوابد تا برسیم. باورم نمی شود. بی زولپیدم، پشت ماشین، در حال حرکت! این ها ژن خرس قطبی دارند.

در راه به گذشته فکر می کنم. به اشتباهاتم. به این که متکبر بودن در یک برهه ای از زندگی، چقدر مرا در یاد گرفتن عقیم کرد. چقدر آدمی خشک و صفر و یکی بودم. در زندگی ام دوران هایی بوده که همیشه فکرمی کردم دوستان ام بهتر از پدر و مادر می فهمند. سخت اشتباه کردم. بعد دورانی آمد که فکر می کردم خودم بهتر از همه می فهمم. سخت اشتباه کردم. حتی زمانی آمد که فکر می کردم روشنفکرها و کتاب ها و صاحبان ایسم ها از همه بهتر می فهمند و می گویند. این از آخرین اشتباه های سختم بود. وقتی توانایی های مغز خودمان را فراموش می کنیم، وقتی متعصب شویم، یادگرفتن مان عقیم می شود. خیال می کنیم ثابت قدم ایم، اما در اصل، تا اندازه ای احمق ایم.

از الکس چیزکی در می رود. صدایش را می فهمم. دارم خفه می شوم. چی فکر کرده! صدای اش می کنم. خواب است. پنجره ها را می دهم پایین. دوباره… بوم بوم دوووف! خدای من. این زیادی با من احساس راحتی می کند. خم می شوم از صندلی کناری آن گلابی نیمه گندیده را بر می دارم و پرت می کنم سمت دم و دستگاه اش. ماشین یک لحظه از مسیر منحرف می شود. ماشین ها بوق می زنند. می پرد هوا. می گویم خفه شدم احمق! می گوید خوب چرا من را بیداری می کنی؟… می ایستم… “الکس بیا جلو بنشین”…. می پرسد رانندگی کنم؟ می گویم باشد.

حرکت می کنیم. گوشی ام را می آورم و شروع می کنم به خواندن نامه های رسیده، هنوز نامه جدید جواب نداده دارم. خواننده ای برای ام نوشته زیبایی چقدر برای انتخاب یک پارتنر مهم است؟ چراپسرها اینقدر به آن اهمیت می دهند؟ می خواهد درکانال اگر وقت دارم توضیح بدهم. از الکس همین سئوال را می کنم. خیلی فکر می کند. می گوید برای من فقط عشق مهم است نه زیبایی. شاید جزو انجمن هپلوتی ها است. نظرم را می پرسد.

می گویم همیشه برای رابطه عاطفی عمیق سراغ کسی رفته ام که اول زیبا باشد. واقعا زیبایی مهم است. اصلا از نظرم اکثر (نه همه) مردانی که می گویند زیبایی مهم نیست یا این پیر و پاتال های هوسی هستند که همه جای شان مثل توپ های درخت کریسمس آویزان شده و خانم زیبایی سراغ شان نمی رود، پس برای باقیمانده ها نقشه می کشند. یا اکثریت مردهایی که بی‌فاصلگی همه ذهن و فکر شان را گرفته و فقط دنبال رفع نیازشان هستند و از این حرف ها برای بازارگرمی استفاده می کنند. یا آن مردهایی که خودشان زشت هستند و البته واقع بین ترند. باقی استثنائند. می گویم الکس، زیبایی مهم است، اما برای “ماندن” کنار کسی، به چیزی مهمتر از زیبایی نیاز دارم. چیزی که بتواند آن زیبایی را برای ام همیشه تازه نگاه دارد. دست اش را می گذارد روی شکم اش و می گوید هی پسر بیشتر توضیح می دهی؟ می گویم لازم نکرده. تو مراقب باش دوباره خفه ام نکنی.

به دهکده مورد نظر می رسیم، الکس تازه می فهمد حافظه دوربین اش را فراموش کرده. عصبانی می شوم. می گوید پشت ماشین می خوابد تا برگردم، چاره ای نیست، می خوابد، بی زولپیدم، می روم، با کوله پشتی ام. …. عصر می شود و برمی گردیم. با این که خسته ام برای پیاده روی می روم بیرون. امروز می خواهم با یکی از دوستان ام قطع ارتباط کنم. از دیروز به آن فکر کرده ام. خیلی زیاد. باز هم به خاطرش پیاده روی و فکر می کنم تا پشیمان نشوم….

ساعت هفت عصر شده، روی واتس آپ ام تکست آمده، درباره روش های رگرسیونی آمار از من سئوالی شده. همان دانشجوی پدر است. عکس اش را نگاه می کنم، یک آقایی سیبیلو عین کمونیست ها. اسم اش حبیب الله …. می دانم پدر بعد از نمازشان بیدار است. به پدر تکست می دهم شما که گفتید دانشجوی تان یک دختر خوشگل است؟ جواب داد پرسیدی خوشگل. تایید کردم. نپرسیدی خانم! شک کرده بودم چرا عصبانی نشد. برای دانشجوی اش صوتی همه چیز را کامل و عالی توضیح می دهم. بلافاصله تکست می زند که اگر دوباره سئوالی بود مزاحم بشوم؟ می گویم خیر عزیزم، پدر، همکار متخصص آمار دارند. بنده خدا دوباره تشکر می کند.

امروز یک فیلم فوق العاده هم نگاه کردم. درباره رابطه خانمی متاهل با روحیه ای آرام و چهره ای زیبا با پسری اما ناپخته و جوان. خیلی کوچک سال تر. رابطه ای عجیب بود. به این فکر می کنم همه ما که نه، اما خیلی های مان دچار رابطه هایی می شویم که گاهی نمی دانیم که چطور بدان تن دادیم. گاهی “کور شدن”، شتری است که در خانه عاطفه خیلی از ما می خوابد. فیلم خوش ساخت، احساسی و تکان دهنده ای بود.

به اندازه یک لیوان آب پرتقال در یخچال مانده، این بار داخل اش آب هویج ریختم. این هم افتضاح شد. نمی دانم. خوب شد شغل ام این نیست. قهوه و کیک برمی دارم و روی مبل چرمی اتاق ام می نشینم و مقاله های شماره جدید نیویورکر را می خوانم. هوا سرد است. خیلی سرد. انقدر که دلم می خواست یک بخاری می آمد و از پشت بی منت بغل ام می کرد. تا بزودی…

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه