امروز ۲۹ نوامبر ۲۰۱۶، سه شنبه است. ، ساعت از ۵ نگذشته بود که مادر چندبار صدایم کرد. آخرینش با صدایی بلند. با ترس برخواستم. گفتند همسایه اطلاع داده شیشه های ماشینش را شکسته اند. خواسته تو هم ماشین هایت را چک کنی. گفتم مادرم ماشین ها بیمه دارند، نگران نباش. هرچه شکسته بود تازه اش را می اندازند. پتو را روی سرم کشیدم و دوباره خوابیدم. تا ده شمردم. صدای رفتن پای مادر نیامد. از زیر پتو یواشکی نگاه کردم. مادر هنوز نگاهم می کرد. دستم را از زیر پتو بردم و آباجور را با بدبختی روشن کردم. مادر با لبخند گفت داشتی یک صبحانه خاص را از دست می دادی عزیزم. با کم میلی رفتم پایین. چیزی نشکسته بود. همسایه پرسید و گفتم همه چیز سالم مانده. سئوال کرد دیشب صدایی نشنیدی؟ گفتم نه. پرسید خوب فکر کن! گفتم مطمئنم که خیر. گفت نه، حالا خوب فکر کن! خنده ام گرفت. ناگهان جدی شدم و گفتم هی رفیق کار مادرم است. دیشب برای قدم زدن بیرون رفت ولی دیدم یواشکی با دست ها و لباس خونی مالی برگشت. خود همسایه مرد ازخنده. روزنامه چی هم روزنامه را انداخت داخل چمن خانه. آن را نشان دادم و به بهانه برداشتنش خداحافظی کردم و آمدم داخل خانه. اقای همسایه قیافه اش مثل محسن تنابنده است، اما بلوند، با دندان های ترسناک تر.
تصمیم گرفته ام صورت ام را دیگر در داخل حمام اصلاح کنم. این طور هم وقت کمتری تلف می شود، هم سریع می روم زیر دوش. یاد دوران سربازی در کرمانشاه می افتم. وقتی ایران بودم. نباید ریش های مان را می زدیم. سپاه بودیم. جریمه داشت. اولین مرخصی ساعتی که دادند با بچه ها رفتیم حمام نمره ای داخل شهر. اسمش گرمابه قنبری بود. داخل خیابان دل شا نامی اگر خطا نکنم. یک جایی دخمه مانند که از پله هایش رفتیم پایین و بعد داخل بوی لنگ و بخار و رطوبت شدیم. صدای شلپ شلپ دمپایی ها و قیژ و قیژ درب های زنگ زده. ندیده بودم. شستن ها که تمام شد همه تمیز با حوله های مان آمدیم بیرون دور حوضکی و شروع کردیم به چایی خوردن.
اول حوله ها روی سرها بود و چیزی معلوم نبود. کمی بعد، ملت که به هورت کشیدن چایی های شان مشغول نوشیدن بودند دیدم از پشت نعلبکی همه صورت ها مثل طالبان پر از ریش، من یکی بلور و سفید. انگار یک شلغم را بگذارید وسط یک جعبه کیوی. چه اشتباهی کردم. حاضر بودم از جاهای دیگرم مو جمع کنم و یک جوری بچسبانم روی صورتم. بدبختی آنجا را هم مثل روز تولدم تمیز کرده بودم. آن روز بود که برای اولین بار معنی کلمه فارسی “بز آوردن” را از ته دل درک کردم.
رفتیم پادگان و داخل خوابگاه و لباس نظام پوشیدیم و به صف شدیم. فرمانده آمد و به خط کرد. از دیر آمدن گروهان عصبانی بود. گفت باید بدوید. یعنی دوباره عرق کنیم؟ از این بدتر نمی شد. چرا می شد. همیشه بدتری هست. به صف شدیم. به صف شدیم و شروع کرد نگاه کردن ما. به من رسید و نگاهش از روی من رد شد و اما دوباره چشم اش برگشت. برگشت و انگار هیچ کس دیگر داخل آن پادگان نفرین شده نبود جز من و او. گویی مار غاشیه وسط سفره غذای نذری دیده.
یک کاغذی از دخل پاکت سیگار داخل چیبش درآورد و آمد به جلو. رفت مقابل سرباز سمت چپی. ایستاد. کاغذ را روی صورت اش هل داد. به من گفت این کاغذ دارد چی می کند؟ گفتم چی می کند؟ گفت تو بگو سرباز. گفتم کاغذ که به تنهایی کاری نمی کند! اما نیروی وارده از دست شما باعث می شود… یک جوری که انگار خفه شو به خود آن سرباز داد زد چی می کند؟ سرباز گفت گیر می کند قربان. فرمانده گفت آفرین. گیر می کند. بعد آمد همین کار را روی صورت سرباز دست راستی کرد و کاغذ را برد لای موهای صورت اش. به من گفت این کاغذ دارد چی می کند؟ گفتم گیر می کند قربان. کاغذ را گذاشت روی صورت من و بالا و پایین برد. هرکاری کرد گیر نکرد و روی صورتم لیز می خورد. گفت اینجا کاغذ دارد چه می کند؟ گفتم فرمانده دارد به راه خودش ادامه می دهد. گروهان خندید. خودش هم خندید. بعد یکی محکم زد داخل شکمم و باغچه ی آن گوشه را نشانم داد. گفت آنجا سینه خیز برو. نیم ساعت بعد پر از عرق و گل و لای بودم و بوی گند کود…
حمامم تمام شده، بوی نیمرو می آمد. رایحه نان داغ. گوشی ام را نگاه می کنم. از داداش تکستی آمده. نوشته آیفون جدید را خریده ای؟ جواب می دهم “هنوز نه. اینجا کمیاب است”. پشتش تکستی از پدر است. می خواستند بدانند به حبیب الله کمک کردم. نوشتم کمک کردم پدر. سنگ تمام گذاشتم برای خودش و سبیل های کمونیستی اش. پدر می نویسد کرد است. می نویسم کرد نه پرفسور عزیزم، کورد. یک ایموجی توپ بسکتبال می فرستد. شاید منظورش قلب بوده. همیشه انگشت شان را شانسی می زنند روی ایموجی ها. از نظرشان مهم نیت است. یاد اسم های کوردی می افتم، زیباترین اسم هایی که در عمرم شنیده ام بیشتر از میان آن ها بوده.
امروز کارهای طراحی زیادی داشتم. در نرم افزارهای معماری خیلی ضعیف ام. در طراحی با دست اما به عکس. صبحانه را خوردیم و حرکت کردم. باز هم ترافیک اتوبان ۴۰۵. اما طلوع آفتاب و موسیقی. چه از این بهتر. دست ام هنوز گاهی یا می سوزد با به بی حسی می رود. گوشیم صدا می دهد. ایمیلی از کریستیناست. نوشته باید با من صحبت کند. دوست پسرش یک پسر احمق دیگر است. میخواهد برود مزرعه پیش پدرش. وای خدای من. یک هفته هم نشد دوستی این ننرها. زود بیفاصلگی داشتن همین است. ترافیک قفل شده بود. جواب منفی دادم اما گفتم که عکسش را برای دوستان ایرانی ام گذاشته ام. دوتا موتور پلیس رد می شود، گویا تصادفی شده، یعنی نیم ساعت دیرتر رسیدن …
روز کاری شلوغی داشتم، پر از جلسه، پر از بحث، پر از Redesign. کابوس همکارانم پروپوزال دادن است، اما من اتفاقا دوست دارم. اصولا درست و شیک چیزی را ارائه کردن را دوست دارم. مهم است. یا نباش، یا بهترین باش. چه معمار باشی، چه ساندویچی، چه کفاش. این قانون موفقیت در آمریکاست. حتی در جنگل های آمازون هم درست کار می کند، در ایران خیلی نه. چرای اش را از نیوتون بپرسید.
میان کارهای ام کانال را اپدیت کردم. با دوستم نیز در ایران صحبت کردم. یک آقای روحانی پیام داده بود در تلگرام که هم فیلم های کوتاه عالی است، هم موسیقی ها و به حرف دیگران گوش نده. سئوال کرده بودند از هانس زیمر موسیقی دارم؟ جا خوردم. دوباره عکسشان را نگاه کردم، سید عمامه مشکی هم بودند. دمش گرم. هانس زیمر!! …. تبارک الله… و نوشته های دیگر بچه ها با نامه های مهربانانه و انرژی بخش شان.
این روزها دانلد ترامپ دارد غوغا می کند. وکلای هیلاری کلینتون او را راضی کرده اند که به نتیجه انتخابات در ایالت هایی که کامپیوتری رای گیری شده اند اعتراض و درخواست بازشماری آرا کند. می گویند به طور معنی داری در همه آن ها ترامپ برنده بود، ظن هک از سوی روسیه می رود. دولت امریکا اما بر سالم بودن انتخابات تاکید کرده. ترامپ تبدیل به سرگرمی شده، او درحال بازی دادن مردم با Showهای سیاسی جدیدش است، هر روز احتمال وزیر شدن یک آدم جدید را مطرح می کند، بعد حذفش می کند. آدم هایی کاملا متضاد. گویی کل شرایط سیاسی امریکا دارد تبدیل به یک Reality Show جهانی می شود. امروز حتی مردم پرت ترین نقاط خاورمیانه هم انتخابات امریکا را دنبال می کنند و ترامپ را از عمه شان بهتر می شناسند.
به وضوح همسر ترامپ با نیامدن اش به کاخ سفید پروتکل های سیاسی را بهم زده، ترامپ به تلفن تبریک خیلی از رهبران جهان جواب نمی دهد. با عربستان برای ساخت هتل های زنجیره ای اش در آن کشور به توافق رسیده و باقی اش معلوم است. عربستانی که تا دیروز قرص و محکم پشت هیلاری ایستاده بود. در روسیه هم قرار است هتل و فروشگاه بزند. ایوانکا دختر او عملا دارد بانوی اول کاخ سفید می شود و در بعضی جلسه ها به جای او می رود! امروز آمریکا برای نخستین بار مردمش بیشتر از همیشه سیاسی و علاقه مند به سیاست شده اند!
… شب شده، از مادر درباره همسایه می پرسم، می گوید کلی پلیس آمد و گزارش گرفتند و رفتند. از پنچره، خانه اش را نگاه می کنم. پرده اش همیشه کنار است. دارد از تلویزیون ترامپ را نگاه می کند با آن کله طاس و براق اش. یادم نبود مثل من به ترامپ رای داد. اما روی دربش هم پر از استیکر رای من ترامپ است. شاید به خاطر همین شیشه های اتومبیلش را شکسته اند… چند مجله جدید برای خواندن دست ام آمده. از هنری شروع می کنم. یک از پرفورمنس های دو نوازی قدیم را از ویلن و پیانو پیدا می کنم از کارهای خودم و دوست ویولونیستم (رافی قدیمی). برای گذاشتن در کانال. برداشتی از یکی از ترانه های Enya است. با انیا چه خاطرات عجیبی داشتم من، واقعا عجیب بود… یادش به خیر. وقت خوردن یک شیر داغ و کمی کلوچه است و فکر کردن به یک رویا… تا بزودی…