امروز سه شنبه، برابر با ۶ دسامبر بود. میانه های شب با صدای فریاد بلند شدم. نزدیک به صبح خواب بدی دیدم. خواب ضجه های همکارم در حادثه فلوجه. خدا لعنت شان کند. زود به سمت آشپزخانه رفتم تا قرص هایم را بخورم و فکرم دوباره بی حس شود. در تاریکی پایم محکم خورد به لبه تخت و افتادم زمین. درد زیادی گرفت. همان جا ماندم و دیگر بلند نشدم. رو به سقف خوابیدم. اشک هایم آمد. این PTSD می شود که یک روز از زندگی ام برود بیرون؟ نمی دانم.
ساعت ۵:۱۰ صبح دوباره بلند شدم. کمرم حسابی گرفته بود و خاطرم نبود چرا روی زمین هستم. آلارم گوشی را که خاموش کردم تازه از درد پایم فهمیدم. صورتم را شستم و روی لبه وان نشستم به مسواک زدن. انگار پر از خستگی باشی. پدر همیشه با انگشت اشاره می گفت اول مسواک، بعد نماز. هنوز هم همین است. آب را باز کردم تا وان پر شود. قرص هایم را خوردم تا آرام شوم. یادم افتاد باید به جای یکی از دوستانم، برای دوست دخترش نامه ای عاشقانه بنویسم، الکس. قرار ارسال دیشب بود. فراموش کردم.
در وان خوابیدم و برایش داخل گوشی ام تایپ کردم. آخر نامه نوشتم “در قلب منی، و روح ام به دنبال تو گم شد، مراقب خودت باش، الکس”. در گیومه گذاشتم الکس حتما فونتش Optima باشد، بین پاراگراف ها یک Enter بزن. نامه را فرستادم تا برای دوست دخترش بفرستد. گوشی را گذاشتم روی کف حمام و سرم را بردم زیر آب. داد زدم. تا می توانستم. تا می توانستم. و تا می توانستم.
از حمام که بیرون آمدم حالم بهتر بود. خیلی بهتر. مادر خواب و من تصمیم گرفتم یک صبحانه عالی درست کنم. روزنامه را برداشتم. تلویزیون را روشن کردم. اخبار را گوش می دادم و طرح هایم را مرور می کردم و کمی کامل تر کردم. ماژیک های طراحی ام کم رمق شده اند و نا ندارند. اخبار مربوط به تحلیل یک حمله تروریستی در آمریکاست. بعد هم پیام ترامپ که می گوید نیازی به هواپیمای ریاست جمهوری جدید ندارد و می خواهد هواپیمای خودش را استفاده کند. خوب راست می گوید. خانه و هواپیمای ترامپ، از کاخ سفید و Air Force one شیک تر و مجلل تر است. این ها عاشق برهم زدن پروتکل های ریاست جمهوری هستند.
الکس پیغام داده، پرسیده چرا دیشب نفرستادی؟ جواب دادم خوابم برد. الان در وان حمام نوشتم. می پرسد نامه عاشقانه مرا وقتی لختی می نویسی؟ حوصله جواب دادن نداشتم. آقا می خواهد برای نوشتن نامه هایش تاکسیدو بپوشم.
آخرین تحلیل سیاسی را که در کانال گذاشتم فیدبک های زیادی داشتم، اکثرا خوب. چندتا هم نقد. یکی هم فقط گفته غلط کردی به ترامپ رای دادی. عکس پروفایلش را نگاه کردم. عکس جیمزباند است. اما اسمش کرامت. لابد کرامت ۰۰۷. تحلیل پیش بینی کننده کردن کار سختی است. برعکس تحلیلی که وضع موجود را باز می کند. ریسک اولی بالاست. اکثر تحلیل گرهای سیاسی، وضع موجود را شرح می دهند، اما درباره آینده خیلی حرف نمی زنند. چون نیاز به هوش سیاسی دارد، نه فقط سواد سیاسی.
خوبی تحلیل پیش بینی کننده درست این است که صحیح بودن اش را چندماه بعد نشان می دهد، دو سه تحلیل اشتباه، مرگ چنین تحلیل گری است. و چون تحلیل گرها از این راه نان می خورند، ترجیح می دهند بیشتر تحلیلگر وضع موجود باشند تا از آینده تخمین بزنند. امروزه رسانه ها پر است از تحلیل گرهای وضع موجود و شرکت های نفتی و نظامی و سازمان های امنیتی، پراز تحلیل گرهای پیش بینی کننده وضع سیاسی.
دست هایم به طرز معجزه آسایی بهتر شده اند. بی حسی انگشت ها رفته و تنها کف دستم کمی بی حس است. می توانم راحت تکان شان بدهم. خیلی خوشحالم. پزشک درمانگرم گفت عجیب است. خیلی نمی دانم چه رخ داده، اما هرچه هست بی اندازه خوشحالم. با مادر صبحانه می خوریم و روزنامه اقتصادی را تمام می کنم و از خانه می زنم بیرون. پس فردا صبح یک پرواز طولانی مدت دارم به شهر پورتلند. یک ایالت دیگر. مربی آنجا را انتخاب کرد تا اولین تجربه نشستن در هوای بارانی باشد. اضطراب دارم، و ذوق، توامان با هم.
به اتوبان ۴۰۵ می رسم، ترافیک، ترافیک، اما طلوع فریبای خورشید. قطعه مادر را می گذارم. نواخته یانی. عاشق کارهایش هستم. یانی آهنگساز فوق العاده ای است، اما خیلی ها نمی دانند که موسیقی خواندن را نمی داند. یعنی نت خواندن را. کسی دیگر برایش می نویسد. شیوه خودش را دارد. اما ذوق موسیقیایی اش فوق العاده است.
یکی از دوستان برایم موسیقی پیانو فرستاده. تعریف پیانیستش را می دهد و می گوید مثل تو آمریکا دنیا آمده و عجیب کارهایش مثل تو است. آدرس وب سایتش را می دهد. می گوید حتما گوش کنم و در کانال بگذارم. می گویم من موسیقی سفارشی نمی گذارم و اما تشکر می کنم. با خودم لبخند می زنم. نمی داند موسیقی خودم را برای خودم فرستاده. خوبی و بدی ناشناس ماندن همین است. خودت را به خودت سفارش می کنند.
با نواخته یانی، ۹ سال ندیدن مادرم یادم می آید. ۹ سالی که پدر نگذاشت حتی یک مرتبه ببینمش. با آخرین چهره ای که دیدمش موهایش زیتونی بود ،مثل چشم هایش، و چروک کمی روی صورتش. بعد از این همه سال، دوباره که تماشایش کردم، چقدر موهای سفید داشت. غم بزرگی شد. بعدها در زندگی موهای هیچ زنی را بیشتر از مادر شانه نکردم. و وقتی شانه می کنم، از بالای سرش همیشه به دست هایش نگاه می کنم. به دست هایی که صدهابار وقتی کودک بودم کتاب الیورتویست را می گرفت و برایم می خواند. هیچ وقت نمی گذاشتم قصه دیگری بخواند. آخر همیشه امید داشتم بار بعد، در پرورشگاه سوپ کافی به الیور برسد و گرسنه نماند.
کودکی هایم با او یادم نمی رود. و چه روزهای خوبی بود که مرابا خودش سرکلاس می برد در دانشگاه. آن ته کلاس می نشستم و نقاشی می کردم و دانشجوهایش را دید می زدم. اما پدر نه، بداخلاق بود. یک بار روی زمین کلاس خودم را الکی انداختم تا از زیر دامن یکی از دانشجوهایش چیزهایی را ببینم. خیلی خوب بود. زیر دامن را می گویم. اما پدر فهمید، از کلاس اخراجم کرد. بچه بودم. همیشه مرا اخراج می کرد، تا رسید به این ۹ سال و دیگر تکرار نشد. چه عجیب که حال عاشق همدیگریم. نه؟
به محل کار می رسم. کمتر کسی آمده. ازسایت آمازون سفارش چند مدادو ماژیک می دهم. ایمیلم را چک می کنم. آقای دهباشی از ایران ایمیل زده. حال و احوال پرسیده. دوستش دارم. فرد مطلعی است. چیزهای زیادی از او یاد گرفتم. چقدر طرز حرف زدن ما به هم شباهت دارد.
… عصر شده، خیلی خیلی خسته ام. دوبار دوست دختر الکس زنگ زده و نفهمیده ام. تلفن ام همیشه سایلنت است. این روزها کار زیاد و درس حسابی انرژیم را می گیرد. ولی خوب است. نباشند این ها دوباره فکرهای تلخ می آید به سراغم. یکی از نواخته هایم رابا گوشی ادیت می کنم تا بگذارم روی کانال. مادر می رسد و می گوید امروز کیک نگرفتی؟ عذرخواهی می کنم. برنامه ریزی هایم را چک می کنم. ده روز آینده روزهای سخت امتحان و تحویل پروژه است. با این حجم از کار بیچاره ام. چیزی به ذهنم رسید. یکی از دخترخانم های کلاس سه جلسه است که غایب است. در ده روز اخیر کسی روی ماشین شکلات نگذاشته. یعنی خودش است؟ نمی دانم. اما چه اهمیتی دارد.
الکس به من تکست داد، پشتی صندلی چرمی ام را دادم عقب و شروع کردم به خواندنش. خدای من. احمق نامه عاشقانه را کامل کپی پیست کرده برای دوستش. از بالایی که نوشته ام سلام الکس جان، تا پایین امضا و اسمم. می گوید چه کنم؟ می نویسم فقط گمشو! پشت بندش دوست دخترش دوباره زنگ می زند. گندش درآمده. الکس کله پوک. گوشی را بر می دارم. بعد از سلام امان نمی دهم و عذرخواهی می کنم. بی سلام می گوید: ” تو دوست خوبی هستی. فونتش هم Calibri باشد لطفا. آن را بیشتر دوست دارم”. یک غلط املایی هم می گیرد و می گوید به الکس گفته خود خودش باشد و نیازی به این کارها نیست. می گویم حق با شماست. خیلی بد شد… من نمی دانم چرا با الکس دوست ام؟ مثل این است که با این همه ادعا، بروی با لورل هاردی دوست باشی…
… اثر قرص ها کم شده. دوباره رفته ام توی خودم. مسیر پرواز را خوب چک می کنم. و درباره فرودگاه محلی آنجا اطلاعاتی می گیرم. Gopro را شارژ می کنم تا دوباره فیلم بگیرم. یک موسیقی عالی از عینائودی پیانیست می گذارم و سرم را با مکعب روبیکم گرم می کنم. این سومین اش است. سخت است. همه چیز اولش سخت است، اما بعد یک دیروز خیلی معمولی می شود … تا بزودی