صفحه اصلی قلم رنجه مشهور به پرنس جان

مشهور به پرنس جان

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

امروز جمعه، برابر با ۹ دسامبر ۲۰۱۶. اگر نخواهم اغراق کنم، در نظرم، جمعیت نه چندان کمی از ایرانیانی که به آمریکا مهاجرت کرده اند، خاصه آن هایی که در کالیفرنیا ساکن هستند، زمانی که از ایران بدینجا رسیده اند از لحاظ فرهنگی – رفتاری افرادی از سطح پایین اجتماع، ازلحاظ مالی همین طور، و از لحاظ تحصیلی دانشگاه رفته اما با سطح اندک توان آکادمیک بودند. در اصل به وضوح با آمدن به امریکا با یک Culture Shock مواجه شدند.

بخش غیر قابل چشم پوشی از آن ها (اکثریت یعنی نه همه)، فکر می کنم به دلیل موفق نبودن در آمریکا، طبق آنچه خودشان در رویاها و اطرافیان شان در کنه ذهن شان انتظار داشته اند، بیشتر از گذشته دروغ گو، متقلب، دنبال راه میانبر و پنهان کار نسبت به وضعیت واقعی زندگی شان بار می آیند. به نظر می آید این داستان خیلی از مهاجران دیگر نیز باشد. اما ایرانیان و پاکستانی ها قربانیان بزرگ هستند.

خیال می کنم شرایط لاتاری گرین کارت آمریکا (برخلاف شرایط دقیق تر مهاجرت به کانادا) یکی از بخش های منفی اش برای برخی ما ایرانی ها این بود که حتی افرادی که پول کافی برای شروع زندگی در آمریکا نداشتند، از تخصص بین المللی بی بهره بودند، زبان کافی نمی دانستند و نمی توانستند در جامعه آمریکایی مکالمه داشته باشند، به دلیل ذهن ناپرورده، ذوق خارجی شدن، تفکر هرجا بهتر از ایران، و طرز فکری که آمادگی کامل برای غرب زدگی را فراهم می کرد، با ورود بدینجا به بدترین شکل یک استحاله معیوب شدند. آیا این داستان همه ایرانیان مهاجر به آمریکاست؟ البته که خیر.

برایم همیشه جالب بوده که چرا اکثر آن ها در سفرهای شان به ایران، یا در فضاهای مجازی، خود را چیزی دیگر، یعنی بسیار موفق تر و با شرایط خو گرفته تر نشان می دهند؟ سئوال دیگرم این بوده که تنها جامعه مهاجر ایرانی در کالیفرنیا تا این حد یک جامعه ویتریتی و ظاهرساز بار آمده است یا مهاجران ایرانی سایر ایالت ها یا کشورهای پیشرفته دیگر نیز همین اند؟ نمی دانم.

فکر می کنم اگر روان شناسان بر روی روان و روح ایرانیان مهاجر به این کشورها تحقیقات وسیع و دقیق انجام دهند به احتمال زیاداختلالات روانی و شخصیتی را در آن ها را به طرز معنی داری بیشتر از ایرانیان ساکن خود ایران خواهند دید. دلیلش اگرچه خیلی مبهم نیست، وقتی شما در جایی که سال ها اتوپیای پیشرفت و آزادی تان بوده وارد بشوید و بعداز سال ها بفهمید آنجا هم خیلی بازی داده نمی شوید و اما بعد از ۵-۶ سال بیشتر می توانید یک روبات خوب باشید و پولکی در بیاورید، طبیعتا کمی بعد یک نیمچه خل فراری (نه نخبه فراری) می شوید. هرچند این خل وضعی خفیف، پشت احساس خوشبختی پلاستیکی و رضایت های روشنفکرانه مصنوعی از شرایط جدید مستتر باشد.

ساعت ۵:۱۰ صبح بلند شدم. تاری چشم هایم که رفت متوجه شدم که تصویر معماری که دیشب روی سقف میخ شده بود، نیست. افتاده بود. پاره شده بود. چطور متوجه نشدم؟ به دنیای زولپیدم خوش آمدید. گوشی را نگاه کردم. در Reminder آمده، امتحان، باتری انداختن ساعت، حال دادن به خودت. یادم نمی آید این آخری را منظورم چه بوده. شاید بابت کاری به خودم جایزه داده بودم. نمی دانم. حافظه کوتاه مدتم روز به روز بدتر می شود. دیروز یک بار مادر را صدا کردم بابا. مادر بلند گفت وا؟

پیامی می بینم از یکی از دوستان خبرنگارم در ایران، این که مدیر چند کانال تلگرامی محبوب را گرفته اند. با یک انگلیسی درب و داغان هم نوشته. و این که ادمین کانال هایی که بیشتر از ۵ هزار عضو دارند باید خود را کامل معرفی کنند و پرونده تشکیل شود و تعهدهایی به جاهایی بدهند وگرنه کانال مصادره می شود. خنده ام گرفت از تصور این که اعضای کانال رسید به ۴۹۹۹ باید کار و زندگی ام را رها کنم، چهار زانو بشینم، فلاکس چای را بگذارم این بغل و سرم خم باشد روی گوشی و نفر ۵۰۰۰ ام را تا آمد remove کنم و کل شب و روزم بشود این آخرین نفرها. اصل این کار درست است. نمی شود هرکسی بالای رسانه های مجازی پرمخاطب باشد. اما خوب اگر یک درصد هم برای نگاه داشتن کانال پرنس جان شک داشتم آن هم از بین رفت

بعضی چیزها به دردسرش نمی ارزد اگر قرار است خشک و تر باهم بسوزد. پس فردا نمی گویند داری اطلاع رسانی می کنی. تیتر می زنند دستگیری موفقیت آمیز رئیس باند مجازی فقر و فحشا در بدو ورود به فرودگاه امام خمینی. بعد هم می گویند در یک عملیات پیچیده اطلاعاتی آقای فلان فلان شده مشهور به پرنس جان گرفته و به اوین منتقل شد. عکس پرنس جان را هم می گذارند و کلاه و صورتش را شطرنجی می کنند. مطمئنا از عصای ام شناخته نمی شوم. آنجا هم لابد از فرودگاه بروم اوین، آقا مهدی (هاشمی) و بقیه آقازاده های تپل خور با دمپایی پلاستیکی منتظرم اند که برسم و بگویند فلان فلان شده حال می روی از آمریکا ادای آقازاده گشادها را در می آوری؟ کبودم می کنند و سرم می افتند و دووف دووف! بعد آن لحظه، چند نفر از مخاطبان کانالم هستند برای کمک؟ به خدا که اگر یک نفرشان.

خوب راست هم می گویند. یک تحلیل سیاسی یا معماری می گذارم، ۸۰ نفر تشکر می کنند. یک فیلم کوتاه معاشقه می گذارم، شونصد نفر می گویند دوباره دوباره! چه وضعش است. دهباشی گفته بود این کانال را ببند و بیا برای ما مستندسازی کن در آمریکا و حقوق به دلار می دهیم، قبول نکردم. این می شود که من می مانم و مهدی جون و دمپایی اش.

… همان اول صبح پرت شدم به خاطرات سیاسی، یادم آمد در دانشگاه در ایران، جزو اولین نسلی بودیم که به اصلاح طلب ها رای دادیم. اکثر بچه های اطلاح طلب امروزی آن زمان ها مهدکودک بودند فکر می کنند اصلاح طلبی از وقتی که خودشان آمده اند دانشگاه شروع شده. آن زمان می گفتند یکی آمده روحانی است به اسم سید خاتمی، اما خیلی روشنفکر است. دخترها بیشتر عاشق تیپ ریش و عبای قهوه ای و عینک فریم لس اش بودند. بیشتر می خندید، جوان گرا هم بود. مهربان هم.

می گفتند مخلوطی از شریعتی و امام موسی صدر و دکتر بهشتی است. خوب آن زمان نه می دانستیم اصلاح طلب یعنی چه، نه خودشان خیلی می گفتند اصلاح طلب یعنی چه، فقط با اعتماد به نفس می گفتند آمده ایم اصلاح کنیم. همه چیز را بزنیم کنار. مفهوم جدیدی بود. باور کردیم. مثل این که وسط کلی پراید، یکی بیاید دستش را بگذارد روی سینه اش، کمی خم شود و بگوید با عرض ادب و احترام، بنده مگان هستم.

بعد هم خوب همه به هم می گفتیم این خیلی خوب است. این بار بیایید مگان سوار بشویم. یکی آمده فقط می گوید من مثل این ها نیستم که هیچ، آمده ام جامعه مدنی را برپا کنم. می گفتیم مهم نیست “که هست”. مهم این است که “از آنها نیست”. نهایت منطق احمقانه مان بود. اصلاح هم انشالله خوب است. شما دیده اید کسی برود سلمانی بیاید بیرون ناراضی باشد؟ ما هم گفتیم خیلی خوب. حداقل اش یکی آمده می خواهد موهای سیستم را اصلاح کند.

چهارسال ما شدیم اولین نسل مدافع سرسخت اصلاح طلبی، سیدقهوه ای پوش شد مدینه که نه، قهرمان فاضله ما، گذشت و گذشت تا بخشی از نسل من یک روز فهمید، سیاستمداری که می آید و انتظار مردم را بیشتر از توانایی ها و شجاعتش بالا می برد و بعد هم امید یک نسل را با مهربانی زیادی اش کباب می کند، با قبلی ها فقط یک فرق مهم دارد، مگان است، اما آخر آخرش، یک مونتاژی است. می دانید، من امروز دیگر یاد گرفته ام که به آدم شجاع و جسور رای بدهم، نه به آدم محترم اما بی دست و پا. مثل رایی که اخیرا در آمریکا دادم، آمریکای امروز به رئیس جمهور پر جسارت و شجاعت نیاز دارد، نه به کاندیدای محترم و لبخند زن اما ضعیف و بی دست و پا.

… عصر شده، رفتم سه شماره از مجله تایم را خریدم. ساعتم را هم از خاطرم رفت باتری بیندازم. روی جلد تایم مرد سال شده ترامپ. همیشه می گیرم. این مجله ها ۳۰-۴۰ سال بعد طلا هستند. یک شماره تاریخی اخیر تایم را ۳۰۰ دلار خریدم. مربوط به ۷۵ سال پیش بود. تنها شماره ای که عکس رضاشاه روی اش بود. مصدق اش را هم پیدا می کنم.

از روزنامه فروشی یک سیگار برگ می گیرم، تا به حال نکشیدم. سیگاری نیستم. گفتم به سلامتی فیدل کاسترو یک بزرگش را یک بار بکشم. روزنامه ای برایم روشن اش کرد. رفتم داخل خیابان به کشیدن، مردم یک طوری نگاه می کردند. خودم هم بدم آمد. یک طوری می کشیدم که انگار یک چیز دیگر در دهان ام است. نمای اش بد بود. منکراتی بود. خاموشش کردم. انداختم اش دور.

مجله تایم را کامل می خوانم. بعد چند سخنرانی هم تماشا می کنم از چند استاد معماری. لذت می برم وقتی از دیزاین حرف می زنند، فروتنانه، عالمانه، بی پز و به رخ کشیدن. بچه ها از ویدئوی پرواز دیروز خیلی نوشته اند، نمی دانستم اینقدر مورد توجه قرار می گیرد. پرواز عشق برادرم بود، ابتدا او شروع کرد، دیوانه وار دوستش داشت. بعد مرا تشویق کرد وقتی ایران بودیم، خواست من هم بروم. که رفتم. یک جایی به اسم آرتا کیش بود. که از یک جایی به بعد فهمیدند کور رنگی دارد و این شرایط پرواز در شب را نقض می کرد. با غم و اندوه با دنیای پرواز فراموش کرد.

رسما عذرش را خواستند. به رویای اش نرسید. به خاطرش من هم زدم بیرون، پرواز را فراموش کردم. تا سال ها بعد که امریکا بودم خواست دوباره ادامه دهم، خواست رویای پروازش را زنده نگه کنم. که کردم. و سال هاست برایش ویدئوها را می فرستم و او از احساس خوبش برایم می نویسد. همه پروازهایم، به خاطر برادرم، وفادارترین مرد زندگی ام…. تا بزودی

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه