.. و گاهی نمی شود حدس زد. یک روزهایی در زندگی آدم هست، اینقدر متفاوت با چند ماه پیش. ترسناک و بی آینده. نه این که مرده باشی، اما حسی داشته باشی نه خیلی دور از آن. انگار یک ماهی باشی و آب را از تو بگیرند و بگویند حال باید دیگر روی زمین جان بکنی. روی جایی که معلوم نیست خیلی هم زنده باشی. و بگویند: اینجا قسمت تو است رفیق، همین جا جان بکن. امروز شنبه است، ۱۷ دسامبر ۲۰۱۶. دیر بلند شدم. هشت صبح. دیشب تا دیروقت بیدار بودم. به پوستر روی سقف چشم دوختم تا تاری چشم هایم برود. معماری پل سانفرانسیسکو.
صورتم را اصلاح کردم. کرم ریش تمام شده. آب خالی زدم و تیغ، درد داشت. داشت که داشت. ساعت ۳ عصر در دانشکده میهمانی بود. به آن می گویند End of semester party. بچه ها جمع می شوند در استودیوی معماری و به نوبت، از هم خداحافظی می کنند تا ترم دیگر. غذا هست و رقص و تلفن رد و بدل کردن و حرف های آخر استاد.
یک پرواز داشتم که دیروز کنسلش کردم. مادر خواسته بود. خواب بد دیده بود. روی تختم دراز کشیدم و چند مجله خواندم. سیاست و کمی هم معماری، معماری بیشتر. امتحان هایم که تمام شد انگار بار سنگینی از روی دوش هایم رفت. برای همه چیز برنامه ریزی دارم جز امتحان. هرچه نمره خوب تا خجالت آور گرفته ام از آخرین ساعت ها خواندن پیش از امتحان بوده.
همیشه از زور زدن و خواندن، برای بهترین نمره را گرفتن متنفر بودم. از این که بیفتم داخل یک جایی که محکوم به دویدنم. از هر رقابتی دوری می کنم. مگر ذهنم بگوید آن کار به خاطر لذت خودم است؛ نه از کسی جلو زدن. چطور بگویم؛ احساس مزخرف پیروزی در رقابت را دوست ندارم. از دیگران جلو افتادن برایم لذت ندارد.
به نظرم آدم هایی که سال ها مدام در رقابت برای گرفتن بهترین نمره ها هستند و درحال مقایسه دائم خود با دیگران، در نهایت معیوب می شوند. مقصودم معیوب روانی است. به ظاهرشان نگاه نکنید، داخل شان چروک است. مچاله است. درگیر نمره ها و Point ها. اسیر اول و دوم و چندم شدن ها. خاصه اگر آخر همه آن رقابت ها، چیزی باشد که با رویاهای مان فاصله بعید داشته باشد، تازه می فهمیم چه سال های مهمی از زندگی را مثل یک اسب بدبخت ترکمن برای “جلو زدن” هن و هن دویده ایم و از زیبایی مسیر اما هیچ نفهمیده ایم.
گوشی ام را نگاه می کنم. از پدر تکستی آمده. خواسته پرونده پزشکی یکی از دوستان جانبازش را ببرم به یکی از محقق های پزشکی در اینجا نشان بدهم. آن را با پست سریع به آدرسم فرستاده. گویا خودش هماهنگی ها را کرده. دوستش مثل عمو ، عزیز است. کودک که بودم هروقت مرا می بوسید، صورت زبرش پوستم را خراش می داد.
تکست پدر مرا برد به سال ها پیش. وقتی در شیکاگو زندگی می کردیم. او در یک دانشکده پزشکی تدریس می کرد و مادر تحقیق. اگر خطا نکنم ۱۹۸۴ بود. مطمئن نیستم. این اواخر پدر جلوی اخبار تلویزیون می نشست و اشک می ریخت، خاصه بعد از کشته شدن دوستش. دکتر چمران. من نمی فهمیدم. خیلی اوقات با مادر تلخی می کرد. مادر هم در مقابل تلخی، گاهی هم ساعت ها دیالوگ. و ما از ترس می رفتیم داخل خانه پارچه ایی کوچکمان داخل اتاق. حرف از رفتن بود. خیلی نمی فهمیدیم. تا یک ظهر روز وسط کلاس مادر آمد دنبال ما، گفت باید زودتر برویم. از مدرسه رفتن چقدر مزه می داد. پرسیدم کجا؟ گفت پیش پدر و مادربزرگ. آن ها را از نزدیک ندیده بودم.
در خانه روی همه چیز پارچه بود، با چند چمدان. پدر هم بود، خوشحال، مغرور. همه چیز به سرعت گذشت. در هواپیما همه اش به صورت پدر و مادربزرگ فکر می کردم. به لحظه دیدارشان. اما قصه این نبود. هرگز یادم نمی رود. از فرودگاه شیکاگو که برخواستیم جملگی سبزی بود و باران و رطوبت. به فرودگاه تهران که رسیدیم پر از بی رنگی و خشکی و ضدهوایی هایی که هرچندصدمتر کنار باندها بودند. از مادر پرسیدم اینجا جنگ است؟
هواپیما که نشست، اجازه عبور به من را نمی دادند، نه شناسنامه ایرانی داشتم نه پاسپورتی. پدر به سختی قانع شان کرد. یادم هست از مادر پرسیدم چرا پدرو مادربزرگ نیامده اند دنبالمان؟ گفت آن پدر و مادربزرگ دیگر را می بینیم، آن ها که جنوب هستند. والدین پدرم. به آن ها هیچ حسی نداشتم. یعنی حتی عکسی از آن ها ندیده بودم. یک روز بعد اهواز بودیم، و یک نیم روز بعد با یک ماشین خیلی بزرگ گل مالی شده، ما را بردند به یک شهری به اسم آغاجاری. شاید شهر هم نبود، محله بود. مطمئن نیستم. هرچه بود پر از مردمی وحشت زده بود، پر از خاک بود، پراز وحشت بود، یک مرکز درمانی خیلی بزرگ بود و لبریز از سرباز و ضدهوایی و وانت های نظامی کرم رنگ.
همه این مدت، راننده ما در آن شهر مرد مهربانی بود. صورتش پر از چروک و بخیه. همیشه جوک می گفت. پدر می خندید از ته دل. به من می گفت خوب بود عمو؟ جوابش نمی دادم. می گفت “پس یکی دیگه”. و متنفر بودم از جمله “پس یکی دیگه”. خیلی می خندید. فکر کنم به خاطر ما بچه ها می خندید. پدر عطار صدایش می کرد. عمو عطاری که حال منتظر بردن پرونده پزشکی اش بودم. عمو عطارخندانم. چند سال بعد با گاز خردل شیمیایی شده بود. در آلمان مداوا می شد، که در اصل نشد. بعدها فهمیدم پدر آنجا یک گروه پزشکی اضطراری تشکیل داده بود، مواد اولیه آنتی بیوتیک ها از غرب وارد می شد و جلویش تا حدود زیادی گرفته شده بود. سال ۱۳۶۴ اروپایی ها تقریبا جلوی ارسال دارو را گرفتند. کم نبودند ده ها هزار سرباز ایرانی که نه به خاطر گلوله و ترکش مستقیم، که از نبود دارو و عفونت از بین رفته بودند. یعنی پشت جبهه، نه جلوی جبهه.
ما و دو خانواده دیگر در یک خانه سه اتاق خوابه ماه ها زندگی کردیم. در همان شهر. پدر و مادر با راننده صبح می رفتند و شب می آمدند. ازدور صدای انفجار بود و جیغ و گریه و فریاد. بکگراند زندگی مان بود. انگار اگر نبود باید فکر می کردیم مرده ایم. عادت شده بود. چرا ما آنجا بودیم؟ چرا پدر ما را به اینجا آورد؟
مادر هر شب گریه داشت. ما را بغل می کرد. زن ها در یک اتاق می خوابیدند و مردها در اتاقی دیگر. یک نفر هم همیشه نوبتی بیدار می ماند و رادیو گوش می کرد برای شنیدن صدای آژیر. پنجره ها آنقدر چرک و چسب خورده که نمی شد بیرون را دید. اوایل نه مدرسه ای، نه غذای درست و حسابی، آب و بیسکوئیت و کنسرو. همه اش ترس و لرز و وحشت. چقدر فکر می کردم آن ماه ها به آمریکا، به حیاط پر از چمن و بازی مدرسه، به اتومبیل های بزرگ و شیک، به بستنی های خوشمزه و شهربازی دیزنی که هر ماه می رفتیم و با میکی موس های بزرگ اسفنجی داخلش بازی می کردیم و ما را بغل می کردند.
اما آن لحظه در آغاجاری بودیم،یک جایی که اصلا نمی دانستیم کجاست. در گرمای پنجاه و چند درجه، و بزرگترین بازی مان وقت شکسته شدن دیوار صوتی، زودتر رسیدن به پناهگاه. گاهی نمی شود حدس زد، یک روزهایی در زندگی آدم هست، اینقدر متفاوت با چند ماه پیش. ترسناک و بی آینده. نه این که مرده باشی، اما حسی داشته باشی نه خیلی دور از آن. انگار یک ماهی باشی و آب را از تو بگیرند و بگویند حال باید دیگر روی زمین جان بکنی. روی جایی که معلوم نیست خیلی هم زنده باشی. و بگویند: اینجا قسمت تو است رفیق، همین جا جان بکن.
آن سال ها پدر و همکارانش با تلاش هایشان بسیاری را از مرگ نجات دادند. در داخل کشور به فرمولاسیون آنتی بیوتیک ها رسیدند و به شرایط بحرانی آن زمان کمک کردند. شاید برای همین خدماتش سال ها بعد “آقا” شد، از بد ماجرا اسم آدم هایی مثل من هم شد آقازاده!
محله ای که ما زندگی می کردیم پراز ضدهوایی و نیروهای نظامی بود. آن سوتر کانکس زده بودند برای اسکان گروهی از زنان بیوه. کانکس هایی که از گرما داخلش تنور می شد. مدتی آن منطقه امن شده بود. یک مدرسه موقتی دایر کرده بودند. خیلی فارسی نمی دانستم. ولی می رفتم. تا یک روز با بچه ها موقع برگشت از مدرسه سوار مینی بوس، نزدیک محوطه، با ترمز شدید همه ولو شدیم. راننده در را باز کرد و پارچه ای برداشت و رفت. از پنجره بیرون را نگاه کردیم. شیشه ها باز نمی شد، پشتشان چوب بود. من در همان محوطه زنده زنده سوختن زنی را بالباس های چسبیده به تنش از پشت شیشه های ماشین دیدم. کاش آن روز راننده آنجا نمی ایستاد. اما ایستاد. و برای همیشه ایستاد…
جهنم را با چشمان خودم دیدم. نه تنها من، حتی دیگر بچه ها. نمی فهمیدم چرا روی آسفالت افتاده بود و سرش پایین بود و فقط جیغ می زد. چرا کمک نمی خواست. چرا برای نجات خودش تلاش نمی کرد. چرا آن زن مثل ذغال سفید و سیاه می شد و می سوخت. با او همه جیغ می زدند. حتی مردها. این سو و آن سو می دویدند و با پتو به سمتش می رفتند. پتوهایی که رویش می انداختند شعله ورتر می شد. بدتر و بدتر می شد. آنقدر شعله بالا کشید که سربازهایی را دیدیم که رسیدند و برای راحت شدنش با فریاد روی پتوها شلیک می کردند، وقتی با چشمان بسته الله اکبر می گفتند. پتوها سوراخ سوراخ شدند. با هر سوراخ دود زیادی بیرون می جهید و خون. و آن زن، دیگر جیغ نزد. دیگر هیچ وقت جیغ نزد…. بعدش خاطرم نیست. بعد از جهنم را که یادش می آید؟
تا ماه ها بعد در همان کودکی هر وقت صدای جیغ یک زن را می شنیدم، خودم را خیس می کردم. شاید برای همین من از آتش می ترسم. برای همین هنوز از شعله و شومینه و فندک دور می شوم. شاید برای همین، هیچ وقت دور آتش نشستن و کمپ کردن به من خوش نگذشته. و این اولین باری بود که مرگ زنده زنده یک انسان را دیدم، وقتی هنوز ۷ ساله بودم.
چند هفته بعد پدر ما را برد به جایی به اسم امیدیه. آنجا خیلی بهتر بود. صدای جنگ نبود. آن زمان مدیر مستقیم پدر، دکتر مرندی (کسی که پدر را از مرگ دکتر چمران مطلع کرده بود و خواسته بود پدر برای کمک به ایران برگردد و آن زمان ها فکر می کنم وزیر بودند) پدر را قانع کردند تا ما و مادر را به آمریکا بازگرداند. گفت خانواده خودش هم هنوز امریکاست. پدر راضی شد.
سه روز اهواز ماندیم و والدین پدر را دوباره دیدم، مادر هم با آن ها آشنا شد. و بعد از یک سال زندگی در جنوب جنگی ایران، ما دوباره و با سختی به شیکاگو بازگشتیم و پدر ایران ماند. و چه روزهایی بر ما گذشت. روزهایی که هر ساعتش منتظر خبر کشته شدن پدر بودیم. روزهایی که بالاخره تمام شد و به امروز رسید.
سال ها بعد فهمیدم در جنگ چه فجایعی که رخ نداد. مثل فاجعه هزاران زنی که فرزندانشان را گذاشتند و خودکشی کردند. اتفاقی که تا امروز برای مردم مطرح نشد تا غرور ایرانیان در هم نشکند. هر شهر و روستایی که آن اوایل به دست آن ها می افتاد، هزاران زن باقی مانده جلوی مردان شان یا بعد از مرگ آن ها مورد تجاوز و هتک حرمت قرار می گرفتند. کمی بعد، آن ها صاحب فرزندهایی می شدند که از سربازان عراقی بود. هیچ فکر کرده اید چه حس ویران کننده ای است حس عمیق مادر بودن و اما فرزندی از دشمن در شکم داشتن؟
می شود فهمید چرا سونامی خودکشی با بنزین و گازوئیل در میان آن زنان جنوبی راه افتاد. مثل خودسوزی آن زن. خودکشی انتخاب خیلی از آن ها بود، بین مادرِ فرزند دشمن بودن یا با شرافت ماندن. این زنان شهدای پنهان ایران شدند. خیلی از آن زن ها هنوز زنده اند، اما در واقع مرده اند و در تاریخ گم شده اند.
سی سالی گذشته، دنیا عوض شده. ایران عوض شده. آدم هایش عوض شده اند. و به هم سن و سال هایم فکر می کنم که در همان شرایط در جنوب ایران ماندند و با خانواده هایشان مهاجرت نکردند. به خانواده های دوران جنگ. به پسران و دختران دهه ۵۰ ای که مرگ و شکسته شدن دیوار صوتی و موشک اسکاد و هفته ها بی برقی در آن گرمای ۵۰ درجه و وحشت صدای خمپاره ها را سال ها هر روز و هر شب تحمل کردند. همه بچه های شهرهایی که بدان ها حمله و تجاوز می شد و زندگی متفاوتی از هم سن و سال های شان در رشت و گیلان و مشهد داشتند. حتی با خود من، که تنها یک سال این صحنه ها را دیدم ولمس کردم.
واقعا آن ها امروز چه می کنند؟ روان شان چگونه است؟ نگاه شان به زندگی چقدر فرق دارد؟ مطمئنم کسی از آن ها نمی پرسد. مطمئنم کسی اهمیت نمی دهد. راستی آن ها از دیدن روزگار “بخشی” از نسل جدید ایرانیان چه احساسی دارند؟
نسل x-box و نسل علاقه مند به غرق شدن در دنیای قلمبه بافی و شبه روشنفکری. نسلی که بخشی زیادی اش، این روزها ایده آلش فتح طبقه های بالای هرم مازلو است، و کف مطالباتش آزادی بیان و پوشش و خوراک … نمی دانم. هیچ ایرادی بدان ها نیست. تقدیر آن ها بزرگ شدن در شرایط دیگری است. خدا رو شکر که حال ایران امن است. و این امنیت، هرگز خدادادی نبوده است.
ما اگرچه همه فرزندان زمان خودمان هستیم. اما تفاوت بی اندازه است. من در یک سال از زندگی ام در آغاجاری و امیدیه، با کودکان ایرانی آشنا شدم که بزرگترین دغدغه شان “فردا بیدار شدن” بود، و امروز کودک های ایرانی را می بینیم که بزرگترین دغدغه شان تنها داشتن یک “آیفون” است…
… نهار را با مادر می خورم. الکس تکست می زند که چکاره ام؟ می گویم باید بروم به میهمانی آخر ترم دانشکده معماری. می گوید من هم بیایم؟ می پرسم تو دانشجوی معماری هستی؟ می گوید مگر همراه نمی شود برد؟ می گویم “ببرم هم تو را نمی برم”. می پرسم خوب دوست دخترت کجاست؟ می پرسد “مگر خودت نگفتی رابطه مان سینوسی باشد تا زود از هم خسته نشویم؟” می گویم چرا. تکست می زند که “خوب در گودی سینوس هستیم”. می خندم اما دیگر جواب نمی دهم.
نزدیک ساعت ۳ عصر به دانشکده می روم، در استودیو میهمانی است. همه بهترین لباس های شان را پوشیده اند. چند نفر ساز آورده اند. برخی دخترها با آرایش چقدر متفاوت ترند. خواستنی ترند. بعضی پسرها با کت و کراوات آمده اند. فوق العاده اند. می گوییم و می خندیم و ایمیل و تلفن رد و بدل می کنیم. برخی هم زیاده روی می کنند و تلو تلو می خورند. بچه ها شروع می کنند به رقصیدن، می آیم بیرون. آدم این داستان ها نیستم.
دو استادم را در راهرو می بینم. می گویم ترم بعد هم با آن ها کلاس دارم. هم را بغل می کنیم. به پارگینگ برمی گردم. این بار فقط مقداری شکلات نبود، یک یادداشت هم بود. اطرافم را نگاه کردم. هیچ کس نیست. عکس گرفتم. و بعد متن را خواندم. چند خط حرف عاطفی، یک ساعت قرار، و یک تلفن. گویی شکلات بازی داشت بالاخره به آخرهایش می رسید.
… شب شده، قهوه ام را خوردم و فیلم وانس را دوباره دیدم. بعد نشستم و موسیقی اش را نواختم. نواختم که در کانال بگذارم. دست هایم خیلی بهتر شده. آنقدر که با همه انگشت هایم کلاویه ها را حس می کنم. سردی شان را، ضربه های شان را، و نرمی فرو رفتن شان را. هنوز فکر می کنم. به ایرانی ها، و به تفاوتی بعید از یک نسل خسته، تا یک نسل خجسته. تا بزودی…