امروز چهارشنبه است، برابر با ۲۱ دسامبر ۲۰۱۶. از ۵ صبح گذشته بود که از خواب بلند شدم. انگشت هایم را باز و بسته کردم تا مطمئن شوم بهترند. خداروشکر. هوا سرد شده. و گرمای زیرپتو، اول صبح، درست مانند یک عمر زحمت کشیدن است. نمی خواهی از زیرش بیرون بیایی، نمی خواهی پاهایت را بگذاری روی زمین و گرم شدن را دوباره از صفر شروع کنی. درست مثل وقتی که برایت سخت است از گرمای بودن در آغوش کسی خداحافظی کنی.
قبل از حمام تصمیم گرفتم بدوم. روی وزن حساس شده ام. اصلا این روزها روی وزن همه حساس شده ام. نمی دانم چرا فکر می کنم آدم چاق تنبل است. یا حتی آدم با اضافه وزن. می دانم اشتباه می کنم، اما پس ذهنم این شده. لباس هایم را می پوشم، حوله و آب بر میدارم و می روم. هوا ابری و روزنامه جلوی درب است. چند نفر هم در حال دویدن در پیاده روها، به هم لبخند می زنیم. به سمت چپ شروع می کنم به دویدن. دختری را اما با سگ بزرگش می بینم. بر می گردم. از سمت راست شروع به دویدن می کنم. نمی فهمم چرا اول صبح یک سگ به این بزرگی را باید بیاورند برای دویدن! درخت های خیابان زیبا شده. پر از رنگ های عجیب. و بوی رطوبت علف ها و خاک نم خورده، آیا خودش یک عطر نیست؟
دقایقی زیادی نگذشته بود، حس کردم یک چیز پشمالوی بزرگ سفید به من نزدیک شده. صدای هن و هن نفسی از پشت. از شیشه روبه خیابانِ خانه ها پشتم را نگاه کردم. همان سگ بزرگ لعنتی. به او با همه دندان هایی که در دهان داشتم یک لبخند زدم. مثل جری لوئیس. تنها کاری دوراندیشانه ای که به ذهنم رسید. اما آن سگ نگاه خشمناکش را نشانم داد و کنارم ادامه داد به دویدن. چشم هایم را از روی اش بر نمی داشتم و اما به صاحبش نگاه کردم. داشت موسیقی گوش می کرد و می دوید و حواسش نبود. یکی از شکلاتهای داخل جیبم را پرت کردم گوشه ای. سگ رفت به دنبالش. رفتم آن سوی خیابان و خلاص شدم.
نیم ساعتی دویدم. حسابی غرق عرق. گوشی را نگاه کردم. دیدم چند ایمیل جدید کاری است. خواسته اند یکی از تم های آن سالن مراسم مد حتما زرد باشد. خدای من، زرد کنار آبی. مثل ساندویچ فروشی های فلافلی. از این بدتر نمی شود. دوباره می دوم. آنقدر که به کنار ساحل اقیانوس می رسم. پر از خستگی. گوشه ای روی جدول نشستم. چشمم به وانت مشکی بسیار گرانقیمتی که نزدیکم پارک کرده دوخته می شود. پر از خرت و پرت. یک مرد ریشوی قد بلند به آن تکیه داده. چهره اش سرد، ریش هایش تقریبا سفید، گلویی پر از خط و چروک و یک کلاه آفتابی خاکی روی سرش. به دست هایش پینه بسته اش نگاه کردم. انگشتری آشنا داشت. به ذهنم فشار آوردم. نشانی است که ما در موسسه خوب می شناختیم. این حلقه افتخاری را به بازنشسته های DM می دهند.
گروه Dark Matter یک گروه شبه نظامی مرموز در آمریکاست. و در سال های اخیر تخصص جدیدشان ترور رهبران القاعده و داعش. افراد دیوانه نظامی که همه در North Carolina (کارولینای شمالی) آموزش می بینند. گفته شده دو سال پیش یک بار از جان یکی از سرداران نظامی بزرگ ایران در موقعیتی از یک سو قصد در عراق نیز محافظت کرده اند، شایعه ای که هرگز تایید نشد.
این گروه در اصل وقتی من به دنیا آمدم زیر نظر CIA بود، اما بعدها در سال ۲۰۰۳ با سازماندهی متفاوت دوباره فعال شد. و کمی مستقل از CIA و هنوز کسی نمی داند مسئول بالای سر این گروه دقیقا چه کسی است. ما می دانیم این گروه بیشتر از خود CIA مجهز به بهپاد و تجهیزات شناسایی دشمن است اما ملزم است فعالیت هایش را از آن ها دستور بگیرد. بعدها SAD نامگذاری اش کردند. یعنی CIA-Special Activities Division. هر زمان فرد مهمی از آمریکایی ها گروگان یا ترور می شود در مناطقی جنگی، در هر جای جهان، در اصل این گروه Dark Matter است که به محل اعزام می شود به موازات گروه نظامی. گفته می شود گروه نظامی، پوششی است برای فعالیت های SAD (Dark Matter) که باید با موفقیت از عملیات بازگردد و افرادش ناشناخته می مانند تا بعد از بازنشستگی. درحالی سازمان CIA سال ها به دلیل روش های شکنجه اش توسط رسانه ها و افکار عمومی مورد انتقاد قرار گرفت که Dark Matter با کمی مخفی کردن کردن خود از چارت سازمانی CIA، نه تنها تمام آن شکنجه ها را برای گرفتن اعتراف انجام می داد، که از روش های بسیار خطرناک تری بهره می برد.
کنگره و سنای آمریکا هیچ وقت این اجازه را پیدا نکرد تا درباره فعالیت های این گروه تحقیقاتی بکند. کسی فرماندهانش را نمی شناسد و دقیقا نمی دانند نظامیان خبره و Aggressive چگونه در آن استخدام می شوند. از گروه SAD فقط می دانیم دفتر مرکزی اش در Fort Bragg کالیفرنیا است. از آن جایی که جزو سازمان مخفی و Unacknowledged آمریکا محسوب می شود، انگار وجود خارجی ندارد و قابل Search نیست، اما بازنشسته هایش با افتخار می گویند عضو آن بوده اند، مثل همین آقا با انگشتر نشان دارش.
میزان موفقیت این گروه های شبه نظامی، در نجات دادن یا کشتن افراد مهم ۹۹ درصد بوده است، در حالیکه این رقم برای گروه های مخفی ارتش آمریکا ۷۱ درصد است. به همین دلیل بوده که عملیات بردن بن لادن (که نمی دانیم زنده است یا نه) وقتی به گروه دیگری با نام JSOC سپرده شد اعتراض SAD را به دنبال داشت. JSOC گروهی از نخبه ترین نظامیان آمریکا بود که زیر نظر ارتش و نیروی دریایی بودند. آن ها قرار بود رقیب SAD باشند.
ارتش آمریکا اجازه نداد گروه SAD افتخار حذف بن لادن را به افتخاراتش اضافه کند و همین نیز شد، اگرچه یک چرخبال گرانقیمت اش را حین این عملیات از دست داد. همین گروه JSOC یک کارش محافظت از رهبران آینده بعضی کشورها بود، مثل این که تا ۴ سال قبل از رئیس جمهور شدن حامد کرزای در افغانستان، نیروهای این گروه از جان او محافظ می کردند و این نشان می دهد از خیلی قبل تر، حامدکرزای برای چه کاری توسط آمریکایی ها آماده می شد. آشنایی ام با JSOC از تحقیقاتی شروع شد که درباره این گروه ها می کردم. فهمیدم اولین فعالیت این گروه یک جورهایی به خاطر آیت الله خمینی بوده است و چراغ سبز او برای اشغال سفارت آمریکا سبب شد این گروه برای نخستین بار یک عملیات نجات طرح ریزی کند.
آن عملیات که در ایران به نام عملیات طبس مشهور شد. در اصل نامش عملیات Eagle Claw بود. یعنی چنگال عقاب. نتیجه اش یک شکست عجیب و غریب بود که باعث سوخته شدن بسیاری از آن نظامیان نخبه شد بدون حتی شلیک یک گلوله. این افتضاح JSOC در رابطه با نفوذ به ایران، هنوز باعث تمسخر آن ها توسط SAD است.
بطور کلی در آمریکا حدود ۱۰-۱۲ گروهک شبه نظامی مثل این دو گروه وجود دارند که عملیات های مختلف نظامی را در خارج از آمریکا از ۳۶ سال پیش انجام می دهند و حتی اکثر نظامیان آمریکا از همه جزئیات آن ها مطلع نیستند و موضوع سال ها بعد رسانه ای می شود.
به عبارت بهتر، همان طور که سپاه بدر (مدافعان حرم) یا قدس در ایران، یک نیروی نظامی موازی ارتش ایران تشکیل شده است، آمریکایی ها نیز چنین سیستم نظامی را به شکل ده ها سازمان مخفی و اطلاعاتی کوچک، بسیار قوی تر و ماهرتر، در موازات ارتش ایالات متحده دارند تا مستقل از ارتش که بسیار مردمی است عمل کنند…
… به خانه رسیدم. یک صبحانه خوب خوردم و به محل کار رفتم. یک روز کم ترافیک، یک روز نیمه ابری. چند روز دیگر از تعطیلی ام باقی مانده است. می خواهم از همه لحظه هایش خوب استفاده کنم. در استودیوی معماری با اضافه شدن رنگ زرد موافقت نکردم. سعی کردم مشتری را توجیه کنم. نشستم و درباره تاثیر رنگ ها با او تلفنی حرف زدم. بعد از ۳۰ دقیقه پرسید خوب اگر زرد نه، قرمز چطور؟ گفتم قرمز و آبی؟ گفت البته. یاد قوطی های پپسی افتادم. گفتم نه، اجازه بدهید همان رنگ روی قرار داد بماند. ختم به خیر شد.
نمره های دانشگاه خوب شده، جز یکی شان. برای اولین بار است چنین نمره بدی می گیرم. فکر می کنم کانال پرنس جان روی درس خواندنم تاثیر بد گذاشته. از وقت درس خواندنم بعد از کار بسیار کمتر شده. روزی یک ساعت، یعنی ماهی ۳۰ ساعت کمتر درس خواندن. باید فکری کنم.
… امروز عصر با الکس رفته بودیم آپارتمانم. با هم معامله ای بامزه کردیم. قرار شد او درباره آن دخترخانم شکلاتی با اطلاعاتی که می دهم تحقیق محلی کند تا قبل از صحبت با او چیزهای دقیق درباره اش بدانم، و همین طور از یک مارکت محلی ماهی تازه بخرد تا با هم کباب کنیم و فردا صبح جای صبحانه بخوریم، من هم به او چیزهایی بگویم.
الکس فکر می کند در معاشقه (Flirting) آدم موفقی نیست. یعنی گمان می کند که ناشی گری او در معاشقه همیشه کار دستش می دهد. وقتی حرف هایش را گوش می کردم حس می کنم بی راه فکر نکرده. با کمی اغراق، او در این زمینه افتضاح است. وقتی برایم جزئیاتی را می گفت سعی می کردم از تصور عکس العمل دوست دخترش خنده ام نگیرد. چیزهایی آورده بود نشانم دهد. فقط او این طور نیست، خیلی از پسرهای آمریکایی که می شناسم بدیهیات معاشقه را نمی دانند. اما دوستان فرانسوی ام در آن معرکه اند. به همین دلیل است دخترهای فرانسوی، حتی اینجا به دنبال پسر فرانسوی می گردند!
آمریکا کشوری است که هر ۳۰ دقیقه، یک فیلم پورن ۲۰ دقیقه ای در آن ساخته می شود و روی اینترنت قرار می گیرد. بزرگترین کشور تولید کننده محصولات بیفاصلگی (SEX) در دنیا با تجارت تریلیون دلاری. اما، یک مشکلی که وجود دارد این است که به ندرت رفتار درست در بی فاصله شدن (Intimate Relationship ) آموزش داده می شود. شما در هیچ فیلم، کتاب یا محصول انگیزاننده پورنی معاشقه را نمی بینید. تنها (Fucking) می بینید. اساس دنیای تجاری بیفاصلگی در آمریکا هیچ وقت به تمرکز روی بخش های عاطفی نمی رسد، و همه چیز در خدمت ارگاسم است. همه چیز در خدمت یک لعنتی ۵ دقیقه ای است که از دور که نگاه کنیم، واقعا خودش در زندگی انسان هیچ ارزش بزرگی ندارد و قاب زیبا و اما شگفت انگیز قبل و بعدش به سادگی نادیده گرفته می شود.
حتی از خودم سئوال می کردم چرا الکس به زعم خودش باید برای بیفاصلگی خوب، مشتری آموزش های پورن باشد. آموزش های بی روح و ذوق. این فیلم ها برای فروش افزون تر آنچنان توانایی های مردان را به دورغ فراتر نشان می دهند که اکثر مردها در واقعیت، با سقوط اعتماد به نفس موقع بی فاصله شدن روبرو می شوند.
امروز از الکس خیلی ناراحت شدم. اما چون برای مشورت آمده بود به رویم نیاوردم. خاصه وقتی از داخل کیفش یک مشت محلول و فیلم آموزشی و کاندوم بیرون آورد و گفت این بار می خواهد کاری کند که او عاشقش شود. در میان آن ها کاندوم های رنگارنگ، یکی اش کاندومی بود با طعم دارچین. آوردمش بالا و پرسیدم الکس، قرار است دارچین چه غلطی برای تو بکند؟یک کاندوم طعم انار هم پیدا کردم. گفتم آلکس، کاندوم شب یلدا (Yalda’s Night) هم داری؟ گفت چی؟ نفهمید شوخی ایرانی کردم. ولی فکر کرد شب خاصی است و تا به حال نمی دانسته. اصرار کرد درباره یلداز نایت به او بگویم. مرده بودم از خنده. به او چیزهایی گفتم. چیزهایی یاد گرفت، چه فایده، می دانم موقعش که بشود وسط معاشقه یادش می رود و هی فکر می کند که چه کند. او با دختر باهوشی دوست شده، مشکل اصلی این است که موقع دوست شدن به EQ دقت نکرده.
… تنها شدم. اول کمی روزنامه و مجله خواندم، خاصه باقی مجله تایم را. بعد با وکیل سرمایه گذاری ام هم یک ساعتی صحبت کردم. دو هفته پیش خواسته بودم از شرکت تسلا موتورز سهام بخرد. امروز فهمیدم مدیر تسلا شده مشاور ارشد ترامپ. پیش بینی خوبی بود. خواستم مطمئن شوم وکیل سهام را خریده، که خریده بود.
مادری پیام داده بود که می خواهد برای پسر ۱۲ ساله اش یک پرفیوم بخرد. خواسته بود کمک کنم. اول خیلی بد جواب دادم. گفته بودم از این کار اصلا خوشم نمی آید. اما بعد از طرز رفتارم ناراحت شدم. از یک فروشگاه نزدیک محل کارم برایش چیزی پیدا کردم. عکسش را امشب فرستادم. امیدوارم پسرش لذت ببرد.
چند نفر با پروفایل دخترانه به من پیام می فرستند و لابد می خواهد حرف بکشند. از طرز ادبیاتشان می فهمم پسر هستند. و یکی دو خانمی که می خواهند مرا امتحان کنند و لابد با دوست هایشان شرط بندی کرده اند. احمقانه است نه؟ از نمونه های ملت عقب مانده ای که اگر وقتشان را برای پیشرفت خودشان می گذاشتند اوضاع بهتری داشتند. اختلال شخصیت دارد در ایرانیان زیاد می شود و چرا؟… یاد لئونادرو کوهن می افتم، عاشق صدایش هستم، یکی از کارهایش را می نوازم تا در کانال بگذارم. او یک انسان واقعی بود، و حال یک خاطره واقعی …. تا بزودی