صفحه اصلی قلم رنجه آدامس موزی

آدامس موزی

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

امروز چهارشنبه است، ۲۸ دسامبر ۲۰۱۶ به وقت لس آنجلس. تقریبا دیشب خوابم نبرد. آنقدر که نزدیک به ساعت ۴ صبح چشمهایم باز شد و دیگر بر هم نرفت. همه شب موسیقی City of stars در مغزم پخش می شد. احتمالا تاثیر فضای فیلم La La Land بود. هیچ وقت طرفدار فیلم های موزیکال نبودم، شاید چون از رقص های لوس داخل آن گونه فیلم ها خسته می شدم. شاید هم چون بازی های اغراق آمیز داخلش برایم حوصله بر بودند. اما خوب، این فیلم را کسی خواست بروم و ببینم. یعنی مصر بود. آن روز گفت جواب سئوالم آن داخل است.

چراغ آباجور کنار تخت را روشن کردم. چشم هایم به نقشه روی سقف می افتد. معماری کلیسای مشهور Peterborough Cathedral. اینقدر جزئیات دارد یک هفته ای روی سقف نگه اش می دارم. همیشه همانقدر که از معماری گوتیک ترس داشته ام ، شیفته هنر خارق العاده رفته در زیر پوست بناهای شان بوده ام. عظمت طاق های جناغی و قوس تیز داری که در روشنی و تاریکی بعد پیدا می کردند. به معنای واقعی روحانی، برزخی، جهنمی. و ظرافت هنری اما ترسناک جرزها و نازکی دیوارها، کشیدگی برجها و پیکره ای که چون آتش از زمین به آسمان شعله می کشد تا تیزی سر مناره‌ها که همه و همه، مثل معمای برمودا، ذهن کنجکاوت را به درون خودش می بلعد و تو را در این عجب می گذارد که معماری اگر نبود، ادیان چقدر عظمت خود را کمتر از امروز داشتند.

از رختخواب بلند شدم. گوشی را نگاه کردم. یک پیام از برادر، اجازه خواسته از مجله های دکوراسیونم در تهران استفاده کند و مدتی آن ها را به خانه اش ببرد. توضیح می دهم که اول از همه آن ها عکس بگیرد و برایم ارسال کند. به امانت داری او اعتماد کامل دارم، اما می دانم همسرش آدم کم دقتی است. می رسم به پیامی از پدر، از دستخطش عکس گرفته، خواسته سئوال های امتحانش را برایش تایپ کنم و بفرستم.

پدر خوش خط اند. اما نمی دانم چرا هر وقت برایم می نویسد، باید اکثر کلمه ها را حدس بزنم. مثل معما. انگار موقع دویدن می نویسند، یا برعکس، موقعی که می نویسند می دوند، اصلا شاید روی تردمیل می نویسند. واقعیتش همیشه از تایپ سئوال ها و طراحی پاورپوینت های پزشکی پدر و مادر فراری بودم. نمی فهمم شان. سئوال ها و جمله های پر از حرف های th و sch که دائم در تایپ شان به مشکل بر می خورم. اما پدر است و جان دل.

یاد آن بنده خدایی می افتم که با اعتماد به نفس می گفت که فهمیده پسر یک اقتصاد دان در دولت پرزیدنت روحانی هستم. اول صبحی خنده ام می گیرد. دیده اید در فوتبال طرف هرچه بیشتر در آفساید باشد، با اعتماد به نفس بالاتری شوت می کند، حال داستان این قشر هرکول پوآرو ها و خانم مارپل ها است. با کمترین اطلاعات، می آیند و با اعتماد به نفس تئوری می دوزند و نخ نظر داخل سوزن منم منم شان می کنند. خاصه آن هایی که دشنام می دهند. یک دوستی می گفت چرا این ها را بلاک نمی کنی؟ جوابش ساده است.

واقعیت جامعه را باید بپذیری؛ بپذیری و برای خودت ساده اش کنی. چرا باید از روبرو شدن با آن فرار کنم؟ بالاخره خیابان های فکری یک جامعه که همیشه داخلش ماشین حسابی و راننده معتقد به درست راندن نیست، تا وقتی در آن رانندگی می کنید، باید به زامیادهایی که ناگهان پیدایشان می شود و با گاز و گوز می خواهند متفاوت عمل کنند و لایی بکشند و دست فرمانشان را به رخ بکشند هم عادت کنید. یعنی آن را هم جزئی از خصوصیت خیابان های این شهر در نظر گرفت.

آدم هایی که در هر محیطی با ساز مخالف زدن و پلیس بازی و غلط گیری شبه روشنفکری و توهین می خواهند جلب توجه کنند را چرا باید جدی گرفت؟ اصل داستان ساده است. یک آدم حسابی محیطی را که دوست ندارد بزرگسالانه ترک می کند و داخل اش نمی ماند، اما آن که می ماند تا هم زجر بکشد، هم مثل زنگ اخبار مدام زینگ زینگ کند؛ خوب یک چیز دیگر لابد می خواهد. من که ندارم، خدا بدهد…

… صبحانه را آماده کردم. بعد برای دویدن به بیرون رفتم. در این سرمای صبح زود دیدم همسایه ای که طرفدار ترامپ بود با شتاب در حال پاک کردن استیکرهای تبلیغاتی ترامپ از در و دیوار خانه اش است. به گمانم خیالش راحت شده. به او سلام می کنم. با شصتش یک علامت موفق باشی به من می دهد. همان بیلاخ ما ایرانی ها. این روزها صبح، یک نم عالی و خنک در هوای لس آنجلس هست که نفس کشیدن داخلش دل انگیز است. خاصه اگر همراه با موسیقی باشد. در مسیر دختری با صورتی بسیار زیبا را دیدم. اما کوتاه قد، با پاهایی تپل، دست هایی ورم کرده و بازوهایی پر از تتو. این ها همان ها هستند که در فیس بوک فقط کله شان را می گذارند و گول همان کله را می خوری و بعد سر قرار از فشار باید دوتا پروپرانول ۴۰ بخوری.

مادر با من بلند نشد، دیشب می دانم تا دیر وقت کتابش را می نوشت. حمام رفتم. زیر آب داغ. مزه داد. شروع کردم به اتو کردن لباس هایم. خط انداختن خیلی سخت است. چندتا از بچه های کانال نظرشان را با پیام صوتی فرستاده اند. گذاشتم پخش شوند و کارهایم را انجام دادم. صبحانه را تنها خوردم و کمی اخبار گوش دادم. حوصله روزنامه خوانی نبود. زدم بیرون و به سمت محل کار. در مسیر، همین طور که موسیقی پخش می شد و ترافیک سبک تر از همیشه اجازه می داد با شتاب بیشتری بروم به اوضاع سیاست در ایران فکر می کردم. این که یک شخصیت کاملا امنیتی مثل پرزیدنت روحانی این وسط است، و بعد این جناح و آن جناح سعی دارند او را برگ برنده خود بدانند برای انتخابات بعدی. پرزیدنت روحانی باهوش است. زیرک تر از همه قبلی ها. طبیعی است که خود را بی طرف و در میانه نگاه دارد. کسی که هم کیاست آیت الله رفسنجانی را دارد، هم دکوراسیون آقای خاتمی ، و هم روحیات و دغدغه های کامل یک مقام امنیتی را.

فکر می کنم وقتی سال ها در سطح بالای سازمان های امنیتی و استراتژیک مشغول باشی، دیگر انسان مستقل و خارج از حزبی می شوی. درستش نیز همین است. که وقتی پای نگاه داری از نظام باشد، لازم باشد، پرزیدنت روحانی پایش را روی هم اصلاح طلبها می گذارد، هم روی اصول گراها، هم روی چیزهای دیگر.

احتمالا مردم در ۴ سال دوم، که دوران متفاوتی خواهد بود، خواهند دید که او برای خودش، یک پوتین مقتدر ایرانی است. به خیالم پرزیدنت روحانی، فارغ از انتخابات، تنها شطرنج اش را با یک نفر بازی می کند، کسی که از او قوی تر است، نه ضعیف تر و تنها یک نفر این خصوصیت را دارد. به محل کار می رسم، پارکینگ خالی خالی. اولین نفر بودم. به داخل رفتم. کارهایم را شروع کردم. اخیرا یک سفارش کار متفرقه هم گرفته ام. دکوراسیون داخلی یک کافی شاپ. با سبک و سیاق یونانی. کسی مرا در لینکدین پیدا کرده بود و پیام فرستاد. از سرمایه گذار خواستم طراحی منوها و تابلوی سردر کافه را هم به من بسپرد. قبول کرد. به دو دوست پیام فرستادم. یکی شان چراغ طراحی می کند، یکی دیگر مبلمان و Sign. می خواهم همه چیز اختصاصی دیزاین شود. گران تر در می آید. سرمایه گذار اما زیپ جیبش را برایم باز گذاشته.

امروز جلسه های متعدد داشتیم، دو کار جدید برای شرکت. اما پر دردسر، هر دو مربوط به دو خانه ویلایی در تپه های شهر گلندل، منظره اش را دیدم. خوشبحال آن کسی که اتاق خوابش چنین منظره ای خواهد داشت، خود کارت پستال…. … روی گوشی ام پیام آمد، از ظهر گذشته بود. خواست ببیند نظرم درباره فیلم چه هست. اول جواب ندادم. اما نیم ساعتی بعد پرسیدم دلیل تو هم همان بود که در فیلم بود؟ گفت همان. گفتم خوب این را همان روز می گفتی. گفت هر طور می گفتم مسخره به نظر می آمد.

چهارشنبه پیش او را دیدم. همکلاسی یکی از کلاسهای معماری ام بود. تا به حال به او دقت نکرده بودم، جز یک بار که جوراب های بلند چهارخانه پای اش بود و دامنی سفید. کم حرف، اما حاضرجواب. دیدارمان ده دقیقه هم طول نکشید. شاید ۵ دقیقه ای او حرف زد، ۲ دقیقه ای من، باقی اش را هم گارسون درباره غذاها وراجی کرد. به همین کوتاهی. وقتی گارسون حرف می زد و حواسش نبود، به او خوب نگاه کردم، به گردن اش، یک پلاک نت سل از گردنش آویزان بود که با آن مدام بازی می کرد.

گارسون که رفت گفتم که درباره شکلات بازی اش با نگاهبان های دانشکده حرف زده ام. جا خورد. گفتم روشش کودکانه بود. گفت اما این پیشنهاد بامزه خواهرش بود. کوتاه از خودش گفت. پرسیدم که چرا این کارها را کرد؟ گفت بیشتر به خاطر گوشهایم اینجا هستم. روی صفحه گوشی اش یک فیلم را نشان داد و گفت جوابت را آن داخل ببین، لطفا و لطفا. بعد عذرخواهی کرد و خداحافظی کرد و رفت. عین این دخترهای ننر ۱۸ ساله. گارسون آمد و گفت خانم رفت؟ گفتم هست؟ گفت نه رفت. بعد با شک ادامه داد شما حالا خودتان چیزی سفارش می دهید؟ یک سالاد سیزر خوردم با آب خالی. سسش اما انصافا سس بود.

… عصر شده بود. با خاله فاطی (دوست مادر) تماس گرفتم و گفتم یک روز مادر را می آورم پیش شما. یک پیانوی دست دوم خریده. تنها زندگی می کند. پرسیدم برای که؟ گفت برای خودش. خاله فاطی ۷۵ سال دارد. می دانم برای خود خودش نخریده. با یک آقای ۷۷ ساله ای دوست شده که همسرش تازه فوت کرده است. معلم موسیقی است. در نخ اوست. نخ که چه عرض کنم، ضخامتش کابل فشار قوی است. قبلا هم درباره موهای پرپشت و لفظ قلم حرف زدن آن آقا با مادر صحبت کرده.

او را دوبار دیده ام، چهره اش مثل مایکل داگلاس است، خوشتیپ و قد بلند، اما خاله فاطی مثل همسر پرزیدنت اوباما است، ۱۰ پرده سفیدتر. واقعا بهم می آیند؟ مثل این است که آدامس موزی با کندر دوست شود. نمی شود خوب. حساب وکتابی هست. فکر کنم خاله فاطی عزیزم یک دختر ۷۵ ساله شکلاتی است.

الکس تماس گرفت. گفت یک کوپن تخفیف ماساژ تایلندی برایش آمده است برای دو نفر. تاکید کردم با دوست دخترت برو. فرصت خوبی است. گفت او ماساژ تایلندی دوست ندارد. تجربه بد دارد. قرار شد شنبه با هم برویم. آدرس را برایم فرستاد. عاشق ماساژم. اما آدرس را چک کردم و دیدم محله خلاف کارهای سیاه پوست است در Downtown. تکست دادم می دانی آدرس اش کجاست؟ اینجا برویم باکره نمی آییم بیرون. تا این ساعت هنوز جواب نداده. فکر کنم ساعاتی عمیقا مربایی را با دوست دخترش می گذراند. به من گفته بود فقط موقع دوف دوف گوشی اش را جواب نمی دهد.

از روز کریسمس تا تحویل سال نوی میلادی، آمریکا تقریبا نیمه تعطیل است. اکثر مردم یا در سفر، یا در فروشگاه ها در حال خریدن. شهر ها نورانی و زیبا می شوند. از جلوی پنجره خانه ها که رد می شوی داخل اکثرشان یک درخت کاج چراغانی شده است. بچه ها برای این درخت ها کیف می کنند.

اخیرا یک کمپین دفاع از حقوق درختان کاج هم راه افتاده، که تشویق کنند به استفاده از درخت کاج های پلاستیکی. از آن طرف هم یک کمپین ضد درخت پلاستیکی راه افتاده، چون قابل Recycle نیستند به طبیعت. یاد عیدهای ایران افتادم. جنبش ماهی قرمز! مردم هفته ای یکی دوتا ماهی جزغاله می کنند و با پلو و ترشی هلوپ هلوپ می خورند، اما عید که می شود همه یکهویی ماهی دوست می شوند! حال داستان این هاست، اگر راست می گویید مبلمان چوبی نخرید، سرتا پای خانه های تان دکور چوبی، اما حال همین یک کاج دراز حقوق مدنی دارد!

موسیقی فیلم La La Land را پیدا می کنم. سعی می کنم نت هایش را بنویسم و بنوازم. خیلی دلم می خواهد فیلم را دوباره ببینم. اما این که او گفته، انگار نمی خواهم، کاش خودم این فیلم را کشف می کردم. در آخرین سکانس های این فیلم، صحنه ای است که حتی اگر همه فیلم به قول آقای فراستی در ایران در نیامده باشد، آن یک سکانس بدجوری درآمده است. شاید پر رنگ ترین پیامی که این صحنه به من داد فکر کردن به این بود که آیا هدف های انسان ارزش گذر کردن از یک دوست داشتن را دارند، یا نه، دوست داشتن می تواند خودش یک هدف باشد. نمی دانم. همه ما در ذهن مان یک La La Land داریم، یک سرزمین رویاها… تا بزودی

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه