صفحه اصلی قلم رنجه جماعت زیراکسی

جماعت زیراکسی

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

بعضی آدم ها، به دنیا می آیند تا چیزی بیشتر از یک سارق نباشند. سارق مال، سارق وقت، سارق احساس، سارق فرصت، سارق فکر و هنر. همیشه فکر کرده ام کسی که فکر و حرف دیگری را می دزدد آن لحظه چه حسی دارد؟ محتاج چه هست؟ جوابش ساده است. محتاج توجه. دنبال آدم حساب شدن. مثل ملخی که به خیال هواپیما بودن برود روی باند فرودگاه، در حالی که فکر می کند بقیه تحسین آمیز نگاهش می کنند با پررویی منتظر اشاره برج مراقب هم بماند. خوب دیگر؛ ملخ، خودش که ملخ است، وای به حال این که ملخ ملنگ هم باشد.

امروز چهارشنبه بود. برابر با ۴ ژانویه ۲۰۱۷. ساعت ۵ بلندم شدم. با صدای دریای روی گوشی ام. دیشب خواب مادربزرگ را دیدم. صبح فهمیدم که پوست صورتم از گریه خشک شده. خاطرم آمد در خواب برایم شعری می خواند. و چقدر برایش سخت بود هنوز برخی کلمه های فارسی را ادا کردن، حتی در خواب. و اخم کرد که چرا کمتر شیر می خورم. مثل قدیم ها. مثل آن روزها که بود.

هیچ وقت یادم نمی رود که یکی از بدترین لحظه های عمرم اوانی بود که می دیدم سنگ بزرگی روی اش می گذارند. دلم می خواست آن کارگر قبرستان را از گردنش می گرفتم و به دیوار می چسباندم. مادربزرگم برای همیشه می رفت زیر آن. نمی شد اما. بقیه هم تنها نگاه می کردند، مثل مادر. مثل خاله و دایی. من چه می کردم؟ اصلا آن کارگر چه گناهی داشت. نانش را از زیر سنگ کردن آدم ها در می آورد. چقدر فرو کردن ما زیر این تخته سنگ ها می تواند بچه های کوچکش را سیر و خوشحال کند. نه؟ چه بگویم. عین راز بقا.

سخت است. شاید برای من، بدتر از مرگ، محکم کردن اطراف آن سنگ مستطیل بود، با سیمان. تا عشقی برای همیشه آن زیر بماند. کاش بی انصاف یک بند انگشت سوراخ باز می گذاشت. اما حواسش بود. نگذاشت. و بعد فکر می کنی زیر آن سنگ، داخل آن تاریکی و نم و آن همه کرم خاکی و گودی هندسی، کسی است که تا دیروز لمسش می کردی، حس داشت، بو داشت، صدا داشت، از تو گاهی سئوال داشت، این ها به کنار، اصلا تو را داشت. و تو، حال حتی نمی توانی به او دست بزنی. کاش بعد از مرگ غیب می شدیم، اما زیر سنگ نمی رفتیم. این تخت خواب لعنتی و پتو سنگی ابدی.

کمد لوازمم را باز کردم. اما امروز حوصله اصلاح کردن صورتم را نداشتم. خواستم با ته ریش باشم. کمد را بستم. دوباره باز کردم. ست های ریش تراشی زیادی هدیه آورده اند، تصمیم گرفتم یکی از آن ها را بگذارم کنار برای الکس، یکی را هم برای استادم، می دانم استاد ست های چرم و استیل را مثل خودم دوست دارد. به حمام رفتم. شمردم. ۱۶ تا از موهای سینه ام سفید شده اند. اولین بار بود می دیدم. آدم انتظار دارد اول شقیقه هایش سپید بشوند.

یاد تخمین های بچه های کانال می افتم. یک دوستی از روی دست هایم سن ام را حدس زده، یکی قدم را، یکی وزن ام را، اخیرا هم یکی نوشته بود بعد از بررسی دقیق عکس ها و ویدئوها، از دست هایم پی برده که چه آدم “بی شرفی” هستم. من سال ها دوره های Body Language Training دیده ام. تبحر دارم. اما این چیزها را هنوز از روی دست آدم ها نمی فهمم. نمی دانم این دوستان چطور می فهمند. می دانم. کیفیت آموزش در آمریکا ضعیف است. پاهایم چه می گوید؟ احتمالا منجر به کشف ساختار DNA ام می شود. اگر هم کسی بیاید بگوید از پاهای ات فهمیده ام سه مورد دندان عصب کشی شده داری؛ تعجب نمی کنم.

مادر صبحانه را حاضر کرد. با ساندویچ های پنیر پر از گردو. آب پرتقالم را کمی داخلش آب آلوورا ریختم. میکس شانسی امروز بود. نخورده بوی گند آب سیفون می داد. آمدم بریزمش دور که مادر رسید. برای این که وانمود کنم خوش نتیجه و خوشایند است داخلش دارچین هم ریختم. حال دیگر آب سیفونی بود که داخلش کیک خیسانده اند. به ناچار مجبور شدم تا آخرش بنوشم.

تلویزیون را روی یک کانال خبری گذاشتم. اتفاق مهمی نبود. آقای ترامپ یک اعتماد به نفس کاذب دارد، طبیعی است. هنوز داخل آن اتاق بیضی پر مسئولیت نرفته. خانم کلینتون دو بدبختی بزرگ لحظه آخری داشت. افشاگری های ویکی لیکس از نامه های حزب دمکرات که اطلاعاتش را روس ها به ویکی لیکس دادند، و بازی های روانی رئیس FBI که او را بی مبالات در حفظ اسرار نظامی نشان داد. هردو، ضربه نهایی را وارد کردند. رای الکترال از آن ها تاثیر گرفت. مطمئنم. و حال پرزیدنت اوباما انتقام دمکرات ها را با اخراج دیپلمات های روس گرفت. کاری که حتما درست بود، به همان نسبت لحظه آخری. حال این روزها تلویزیون ها در این باره حرف می زنند.

مادر وقتی خبر نگاه می کردم ناگهان پرسید می گذاری اش کنار؟ نگاهش کردم. گفت منظورم این میکس کردن ها است. لبخند زدم. لبخند نزد. چیزی نگفتم. چیزی نگفت. انگار که پرت شدم به دوران کودکی ام. خیلی ها فکر می کنند به دنیا آمدن در خانواده ای که پدر و مادرت پروفسور دانشگاه باشند عین خوشبختی است. اما از دور این طور است. هر چیز دشوارهای خود را دارد. من هیچ وقت در زندگی کودکانه ام تا نوجوانی از طرف پدر و مادر تشویق نشده ام. یادم نمی آید واقعا. در حالیکه می دانم از این موهبت خیلی از هم سن و سالهایم برخوردار بوده اند.

در خانواده ما، نمره کامل گرفتن از مدرسه، آفرین نداشت. وظیفه بود. کمترین کار بود. حتی اگر B می گرفتیم، یعنی شکست خورده ایم. وقتی پدر و مادر با صدها A Grade به مدارج علمی بالا رسیده باشند، خوب درس خواندن و بالاتر از متوسط بودن دیگر موفقیت توی بچه نیست، وظیفه تو است. این روح قالب “یادگیری” در خانواده بود. و این همه چیز را خراب می کرد. چیزی که مراقبم برای فرزندان آینده ام پیش نیاید. یادم نمی رود همه اخم و تلخی هایی که به خاطر نمره های B می شدم و همه بی تفاوتی هایی که به خاطر A ها با آن ها مواجه بودم. همکلاسی هایم از نمره خوب گرفتن چقدر خوشحال می شدند و اما من، انگار فقط شانس سرزنش نشدن را برده ام و نه بیشتر.

بعدها که بزرگتر شدم گاهی فکر کردم که چقدر خوب است که پدر و مادر آدم کم سوادتر باشد، نخبه نباشد، اما وقتی بچه اش A می گیرد به او افتخار کند و تشویق اش کند. چقدر خوب است پدر و مادر آدم کمتر درس خوانده باشد و اما هر روز موقع درس خواندن، ببینی با امید و نگاهی پر از آفرین تماشای ات می کند.

وقتی پدر و مادرت با ممتازترین نمره ها و در بهترین دانشگاه های آمریکا درس خوانده باشند، من بیچاره چه قدمی بالاتر از آن ها باید بردارم؟ تخم نوبل بندازم؟ حتی اگر به جایگاه خود آن ها هم برسی، کاری را کرده ای که آن ها ۴۰ سال پیش کرده اند! از نظر آن ها یعنی عقب گرد داشته ای. از نظر آن ها یعنی هیچ به هیچ. و تا دوران نوجوانی ام، همیشه این نگاه با والدینم بود. و نگرانی خودم. اگر چه گذشت. حال دنیای من از پدر و مادر متفاوت است، شاید یک شخصیت قوی آکادمیک مثل خودشان نشدم، اما خوب، معتاد هم نشدم. به نظرم آفرین دارد.

ترم جدید شروع شده. حساب کردم به طور متوسط هر روز ۱۰ ساعت سرکار هستم، ۶ ساعت در دانشگاه. امروز کلاس آخر وقت بود که سرکلاس برای اولین بار خوابم برد، استاد بیدارم کرد. بعد از این همه ساعت کار، درس فهمیدن واقعا آسان نیست. گاهی در طول روز اینقدر خسته می شوم که دلم می خواهد فقط داخل کوچه ای صندلی را عقب بزنم، ژاکت را روی صورتم بیندازم و بخوابم. این روزها نوشتن در کانال برایم سخت شده. خود نوشتن واقعا سخت است. دقیق نوشتن سخت تر. این دقیق تر نوشتن را طوری نوشتن که کسی اعتراض و نقد خشن نکند هم از آن سخت تر.

نمی دانم. اخیرا دیدن این برداشته شدن متن هایم باعث شده دلسرد شوم. این که می بینیم میان این همه کارو خستگی می نویسم، بعد یکی هزاران کیلومتر آن سوتر، بی آنکه تجربه های من در زندگی اش باشد و شیوه فکر کردن ام ، پایش را می اندازد روی پایش و با یک کپی پیست حرف مرا برای جذب مخاطب و پر کردن کانال و بلاگش به اسم خودش می گذارد در فضای خودش. مشکل ام با نشر حرفم نیست، مشکل ام با این وقاحت است. این که کسی مثل من برای تازه نگاه داشتن فضایی که با دوستانش به اشتراک گذاشته وقت بگذارد، بعد یکی مترصد است که بیاید و آن را قاب پزند وصاف بگذارد در فضای خودش.

واقعا به نظرم بعضی آدم ها، به دنیا می آیند تا چیزی بیشتر از یک سارق نباشند. سارق مال، سارق وقت، سارق احساس، سارق فرصت، سارق فکر و هنر. و همیشه فکر کرده ام کسی که فکر و احساس دیگری را می دزدد آن لحظه چه حسی دارد؟ محتاج چه هست؟ جوابش ساده است. محتاج توجه. مثل ملخی که به خیال هواپیما بودن برود روی باند فرودگاه، در حالی که فکر می کند بقیه تحسین آمیز نگاهش می کنند منتظر اشاره برج مراقب هم بماند. خوب دیگر؛ ملخ، خودش ملخ است، وای به حال این که ملخ ملنگ هم باشد.

این دلسرد کننده است. اینقدر که رفتار این افراد ناراحتم می کند کسانی که مستقیما مرا به خاطر نوشته هایم دشنام می دهند ناراحتم نمی کند.امروز داشتم فکر می کردم با ننوشتن خیالم آسوده تر است، تا دیدن این سارق ها. از این که با حرف تو مخاطب جمع می کنند و با مخاطب جمع شده پول بیشتر برای تبلیغات می گیرند. این توهین آمیز نیست؟ حتما هست. متنفرم از این آدم های زیراکسی، آدم هایی که نه سواد کافی دارند و نه فهم، اما می آیند متولی فضاهایی می شوند که مجبورند با این کارها دکان شان را باز نگه دارند و حرف این و آن را زیراکس کنند.

شنبه پیش با الکس رفتیم ماساژ. می خواست اول با دوست دخترش برود که نشد. تای ماساژ. دوچیز هست که بسیار دوست دارم. شانه کردن موها، و ماساژ دادن؛ خاصه کسی که دوستش دارم. فقط یک بارهم الکس را ماساژ دادم. گرانقیمت ترین روغن ام را هم برایش استفاده کردم. آن اوایل، فکر کردم ارزشش را دارد. بعد از یک ساعت گفت اصولی ماساژ ندادی، یک ساعت دیگر! حیف روغن. تقریبا از آپارتمان کردمش بیرون. حتی روغن ترمز هم برایش نمی زنم.

تجربه شنبه اما خوب بود. یک اتاق نامزدی مانند داده بودند. یعنی تصورشان این بود یک آقا با خانم برای ماساژ می آید به خاطر کوپن تخفیف دو نفره. ولی خوب ما را دیدند. یک خانم فیلیپینی آمد برای ماساژ من، یک خانم ایرانی برای او. اولین بار بود که ماساژور ایرانی می دیدم. این خانم فیلیپینی انگلیسی حرف نمی زد، یک اشاراتی می کرد و من فقط می گفتم Ok. وقتی هم یک جای ناجوری دست می زد فقط اگر می گفتی Not Okay گوش می کرد.

اما الکس مدام حرف می زد با ماساژورش. می گفت یک ماساژور ایرانی داشته که ماساژ نمی داده، با او ور می رفته. این شد که آمده اینجا تا خوب ماساژ داده شود. خانم ایرانی هم با لهجه فارسی می گفت گود! گود! رایت پلیس (Place)! الکس هم از زیر حوله به من می خندید. حیف میهمانش بودم. وگرنه پول آن روغن اعلا را هم از جیب هایش بیرون می آوردم.

قرار داد ساخت یک موسیقی گرفته ام. بعد از سال ها. برای یک بازی کامپیوتری. دستمزد خوبی دارد. اینقدر گرفتار شده ام که در روز ۳۴ ساعت هم کم است. از بی وقتی خریدهایم را با آمازون می کنم. حتی میوه و خوراکی. امروز پیاز از اینترنت گرفتم. پیاز مجازی! از کم فرصتی عادت کرده ام به چند کار همزمان انجام دادن. خوب نیست. وقت نکردم برای بچه های کانال موسیقی بنوازم. شاید بار بعد. شب شده، کمی قبل تر رسیده ام خانه. بعد از صبحانه چیزی نخورده ام تا شام امشب، دونات و قهوه هم که ندارم. بروم چیزی بخورم. تا بزودی…

 

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه