امروز جمعه است، ۱۴ ژانویه ۲۰۱۷. و گوشی ام داخل کیف زنگ زد. امروز عصر، نزدیک به شب. با هیجان گفت پایین آپارتمانم است. بسته ای آورده. خشکم زد. پرسیدم آدرس مرا چه کسی به شما داده؟ گفت هوا سرد است این بیرون و بیایم پایین تا داخل ماشین توضیح بدهد. خواستم اول از پشت تلفن توضیح بدهد. عذرخواهی کرد و شرح داد یک روز بعد از دانشگاه دنبال اتومبیلم راه افتاده. صدایش می لرزید. عصبانی شدم. حرف هایش را دیگر نمی شنیدم. داشت حرف می زد که گوشی را قطع کردم. او هم دیگر زنگ نزد. هیچ چیز بدتر از این نیست که یک نفر با رفتار غیرنرمالش باعث شود در عصبانیت کاری کنی که از خودت هم بدت بیاید…
… هوای لس آنجلس سرد شده، و ابری، و روزهای زمستان چقدر برایم معصوم است. فصل دختر کبریت فروش. ساعت ۵ صبح بلند شدم. خوب خوابیده بودم اما کمرم حسابی گرفته بود. مربوط به بد خوابیدن است. شاید هم استرس. دست هایم را باز و بسته کردم، خداروشکر خوبند و کار می کنند. چراغ کنار تخت را روشن کردم. عکس های اینستاگرام چند دیزاینر را تماشا کردم. همین طور عکس های پورتفولیوی چند آرشیتکت را و تکست های آمده به گوشی ام را.
اولی از پدر است. خواسته بود متن ویدئوی خداحافظی اوباما را برایشان ارسال کنم. اتفاقا دیشب مرورش کردم، فوق العاده بود. فوق العاده به معنای اصیل اش. دومین تکست از برادرم، گفته دل تنگ است. مگر من نبودم؟ سومی را او فرستاده. گفته دیدی فیلم La La Land چقدر جایزه برد؟ پاسخی نفرستادم. آخری هم یک تکست از سایت آمازون. گفته امروز پایه های دوربین GoPro ام می رسد. خوب حالا می توانم زاویه های بیشتری برای فیلم برداری از داخل ماشین و کاکپیت داشته بشم.
مادر صبحانه را درست کرده. املت قارچ. رفتم آب پرتقال بردارم که مادر گفت روی میز است. کمی معطل کردم. پرسیدند دنبال چیز دیگری می گردم؟ گفتم مادرجان صبح شما متعالی. بعد رفتم. فکر کنم می خواست مطمئن شود چیزی را میکس نمی کنم. امروز نکنم فردا می کنم. میکس کردن را می گویم.
تلویزیون را روشن کردم. دقیق شدم روی گوش کردن به اخبار. حرف و حدیث ها روی رفتار تحقیر آمیز آقای ترامپ با یک خبرنگار از CNN است. نه تنها اجازه نداد حرف بزند، که مقابل همگان به کمال تحقیرش کرد. این رفتار با رسانه ها بی سابقه است. خیلی ناراحت نشدم. درس تلخ را باید داد، نباید شیرینش کرد. CNN یکی از شبکه هایی بود که همه تحلیل هایش عامدانه ضد ترامپ بود، همین طور نظرسنجی هایش. مردم این چیزها را نمی فهمند. اما برای تحلیل گرهای بی طرف و دقیق عیان بود. حتی در ایالت هایی که ترامپ خوب رای آورد، بارها CNN نشان می داد ترامپ خیلی شانس ندارد. بازی با روان مردم ایالت های Swing. اسم اش چه هست؟ ایرانی ها می گویند گاو بندی رسانه ای.
هیچ چیز لذت بخش تر از این نیست که بگذاری یک دیوانه به میدان بیاید، تا قواعد یک بازی کثیف را به هم بزند. آن قواعدی که با حیله برای تحمیق مردم بنا شده است. گاهی دیوانه ها، ارزش این را دارند که بگذاری بیایند و ویران کنند. صبحانه که تمام شد از مادرخواستم موهایش را شانه کنم. پرسید باشد شب؟
اشتباه کردم. این ترم واحد زیادی برداشتم. حتی بعضی روزها نمی رسم نهار بخورم. یکی نیست بگوید مرد حسابی مغزت ۱۰۰ گرم است، بعد قدمی برمی داری که ۲۰۰۰ گرم مغز می خواهد؟ اکثر تلفن ها را جواب نمی دهم. خاصه آن هایی که عادت به حرافی و صغری کبری چیدن دارند. حتی وقت نمی کنم خیلی در کانال باشم و ایمیل ها را جواب بدهم. از بی نظم و آشفته به نظر امدن در نزد دیگران خیلی خوشحال نیستم. در محل کار هم فشار زیاد شده. چند مناقصه را برده ایم که بار طراحی کارها زیاد شده. مدیر استودیو خواست ۳DMAX را یاد بگیرم. اینجا بیشتر Maya طرفدار دارد. افرادی که ۳DMAX کار می کنند اغلب معمار نیستند. آموزش های خارج از دانشگاه برای این نرم افزار دیده اند.
در دانشگاه های آمریکا خیلی روی نرم افزار تاکید نمی شود. اشاره ای گزیده می کنند. می خواهند دست طراح قوی شود، همین طور قدرت سریع روی کاغذ آوردن ایده. طراح ۳DMAX استودیوی ما دوتا دختر خانم آمریکایی و اروپایی هستند. به نظرم بد سلیقه اند. وقتی ایده های اولیه را از خطوط و زاویه ها می دهیم تا کار بعدا Polish شود اولین اتودها را برای رنگ آمیزی و بافت با سلیقه خودشان می زنند. پر از رنگ های جیغ و شلوغی و آبجکت. بعدهم عشق طبیعی و Real درآوردن همه چیز. مفهوم برجسته را برسان، وقت تلف نکن.
هر فاصله خالی زمانی در محل کار که پیش می آید، تکلیف های دانشکده را انجام می دهم. برخی مساله ها ۳۰ دقیقه طول می کشد. بی حوصله می شوم. اما به عکس مادربزرگ روی میزم که نگاه می کنم، می روم سراغ مساله بعدی. به وضوح می فهمم مغزم مثل گذشته نیست. یک زمانی هرچیزی را سریع می گرفتم، این روزها آنقدر باید تکرار کنم تا بفهمم. حتی فکر کنم حافظه ام هم روز به روز بدتر می شود. حاضرم زیبایی را بدهم، اما دوباره مغزم چون بیست سال پیش بشود. وحشی در فهمیدن، تشنه در به خاطر سپردن. بادمجان تیز و بز باشی، باقلوای مشنگ نباشی.
خبر فوت آقای آیت الله رفسنجانی خیلی متاثرم کرد. همان قدر که فوت فیدل کاسترو. این ها نمی میرند. چون انسان های معمولی نیستند. تاریخ سازند. معماری تاریخ می کنند. یک بار ایشان گفته بود کسی آیت الله صدایم نکند، اما همه در روز فوت او را به همین لقب صدا کردند جز آیت الله خامنه ای در نامه اش. فکر می کنم نامه مقام رهبری می توانست یک قدردانی کامل و حماسی باشد، اما ترجیح داد به جای آن یک خداحافظی صادقانه باشد. هم او را خطاکار دانست، هم دوستی وفادار و قابل اعتماد. من فکر می کنم انسان های بزرگ، سایزشان را کسی نمی تواند کوچک کند. فارغ از کارنامه شان، فارغ از خوبی ها و خطاهایشان. برای من ایشان امیرکبیر معاصر نبود، اما یک نخبه سیاسی عملگرا، به غایت زیرک و انسانی بی کینه بود. روح اش در آرامش.
آقای رفسنجانی در استخر قلب شان گرفت. ده دقیقه طلایی در این مواقع بی اندازه مهم است. می تواند یک نفر را برگرداند، یا برای همیشه ببرد. شاید اگر در ان ده دقیقه پزشکان بالای سرش بودند هنوز زنده بود. یاد آیت الله خمینی افتادم، این که آن اواخر بعداز حمله های مداوم و در همان ده دقیقه های طلایی بارها او را ریکاوری کردند. اگرچه سال های آخر در نهایت برای قلب شان باتری گذاشته بودند. تا سال ها به مردم گفته نشد. شاید هنوز هم خیلی ها مطلع نباشند. اما ایشان بارها رفتند و برگشتند.
اتفاقا چند روز پیش من هم استخر بودم. یک جای خوب پیدا کردم. در اصل پدرام پیشنهاد داد. یکی از بچه های نوازنده. خلوت، تر و تمیز، با فضای گرم. از شنا کردن در استخرهای با دکوراسیون آبی و سرد خیلی خوشم نمی آید. علتش را نمی دانم. شروع کردم به شنا کردن، سقف استخر شیشه ای بود و بارش باران روی سقف بی اندازه فریبا. برایم نوشیدنی موهیتو آوردند. عاشقش طعم نعنایش هستم. خاصه شکرهایی که روی لبه لیوان می پاشند. ده دقیقه ای نگذشته بود که دوتا دختر خانم آمدند. اول شک کردم. بعد که نزدیک شدند فهمیدم اشتباه نکردم. نوشیدنی پرید داخل گلوی ام. از استخر زدم بیرون.
از خانم هایی که موهای زیر بغل را شیو نمی کنند خیلی بدم می آید. دست خودم نیست. خوب آن موی زیر بغل که مثل ابشار نیاگارا زده بیرون یعنی چه؟ عصر دایناسورها که نیست، این همه مواد نظافت و بهداشتی. یعنی چه با این وضعیت آن هم عریان می آیی محل عمومی. وقتی زیر بغل ات این است، آن پایین لابد مثل جنگل های بکر آمازون است. بعد با این ها کلهم اجمعین می آیی داخل آب!؟
اصولا خانم های امریکایی کم پیش می آید موهای بدن شان را کوتاه کنند. دختران و زنان ایرانی بسیار تمیز تر و پاکیزه ترند، بی هیچ اغراقی. خانم ایرانی اکثر مواقع بوی عطر می دهد، نظیف است، در بهداشت دقیق است، آن وقت این ها. خوب خیلی خیلی مهم است. تن زن از نظر من تندیس تمیزی و درخشندگی و پاکی است، حتی مردها هم باید همین قدرتمیز باشند، خوشبو، آراسته، همیشه، هر لحظه. برخی خانم های آمریکایی از دور موهای تن شان عیان است. بعد کافی است بین تو و یک منبع پرنور قرار بگیرند، پوستشان مثل مزرعه بلال می شود. بارها شده قید دوستی با یک دختر زیبای آمریکایی را به خاطر پر مو بودنش زده ام، حتی دوستی اجتماعی. نمی شود خوب، وقتی حرف می زند اینجا اگر به کاشی و سقف نگاه کنی که نمی گویند چشم پاک است، می گویند چشم چول است.
…به خانه آمدم. کیک خریدم و کمی چیپس تا با ماست بخورم. یک برند ماست کیسه ای ایرانی آمده اینجا. خواستم امتحان کنم. بد نبود. برای پدر متن سخنرانی پرزیدنت اوباما را ارسال کردم. گزارش تقدیرش از معاونش را هم از یوتیوب دیدم، آقای جو بایدن. بغض کردم. یک مغازله سیاسی بی نظیر بود. آقای اوباما که برود، مفهوم جنتلمن بودن تا چهارسال از دنیای سیاست آمریکا برای همیشه می رود.
گوشی ام داخل کیف زنگ زد. امروز عصر، نزدیک به شب. با هیجان گفت پایین آپارتمانم است. بسته ای آورده. خشکم زد. پرسیدم آدرس مرا را چه کسی به شما داده؟ گفت هوا سرد است این بیرون و بیایم پایین تا داخل ماشین توضیح بدهد. خواستم اول از پشت تلفن توضیح بدهد. عذرخواهی کرد و شرح داد یک روز بعد از دانشگاه دنبال اتومبیلم راه افتاده. صدایش می لرزید. عصبانی شدم. حرف هایش را دیگر نمی شنیدم. داشت حرف می زد که گوشی را قطع کردم. او هم دیگر زنگ نزد. هیچ چیز بدتر از این نیست که یک نفر با رفتار غیرنرمالش باعث شود در عصبانیت کاری کنی که از خودت هم بدت بیاید…
مجله نیویورکر را باز می کنم. چند مقاله عالی دارد. با لذت می خوانم. کمی خبر می خوانم و بعد یادم می آید کلی تمرین انجام نداده دارم. می خواهم حواسم پرت شود. اتاقم شلوغ شده، وسایلم را کف اتاق می چینم تا دانه دانه سرجای شان بگذارم. مادر با شام می آید به اتاقم. می گوید بنشینیم زمین؟ می گویم باشد. ورق ها را از کف اتاق جمع می کنم. مدت ها بود داخل اتاقم شام نخورده بودیم. همین طور موقع شام یکی از اجراهای دو نفره موسیقی ام را پیدا می کنم. با یکی از همکلاسی های ویلونیست نواختم. ضبطش خوب نیست. اما بدک هم نیست.
بعد از شام موهای مادر را شانه می کنم. آن موسیقی را هم می گذارم پخش شود. مادر هم مشغول ورق زدن یک مجله معماری می شود. ساختمانی می بیند، می گوید تو می توانی یک روز چنین چیزی طراحی کنی؟ حواسم می رود اما به تلفنی که قطع کردم. مادر فکرم را خواند. مجله را بست و گفت که بود زنگ زد؟ گفتم هیچکس مادرم! گفت هیچ کس زنگ می زند؟ گفتم بله مادرم، می توانم چنین ساختمانی را روزی طراحی کنم. … تا بزودی