امروز جمعه، برابر با ۲۷ ژانویه ۲۰۱۷. خاطرم هست ۸ سال پیش، بعد از سال ها که دوباره به آمریکا بازگشتم؛ اولین پرسشی که پلیس گذرنامه فرودگاه جان اف کندی از من پرسید این بود: “این همه سال دل ات برای کشورت تنگ نشد؟” آن لحظه تنها واکنش ام، یک لبخند و سکوت بود. و شاید بیشتر حواسم به این که بعد از این همه سال قرار است چطور زندگی را از صفر شروع کنم.
وقتی بعد از سال ها زندگی در ایران، دوری از آنجا و مردمش روحم را متاثر کرد، این سئوال ساده بیشتر به درونم گره خورد. این که وطن جایی محسوب می شد که در آن به دنیا آمدم و رشد کردم؟ یا سرزمینی بود که پدر و مادرم در آن به دنیا آمدند و بزرگ شدند؟ بعد تازه اگر این طور می بود، من ایرانی بودم به خاطر پدر یا فرانسوی به خاطر مادر؟
بعضی اعتقاد دارند وطن جایی است که شناسنامه را کف دستت می گذارد و برای اولین بار آنجا قنداق می شوی، بعضی هم می گویند به این ها نیست که. اصل اصلش، وطن آنجاست که بینش ها و احساس تعلق ها وابستگی های ات را از آن جا بیشتر گرفته باشی، آنجایی که ایزوگام شدی. خوب این طور اگر باشد که هست، فکر کنم به امثال من می گویند تراوطنی، مثل این ها که بهشان می گویند تراجنسی!
ساعت ۵:۱۰ صبح بلند شدم. هوای لس آنجلس سرد شده، از آن سرماهایی که وقتی می روی بیرون مثل چوب شور، خشک می شوی. از آن بدتر؛ قرص های زولپیدم آلمانی ام تمام شده. تا بروم دکتر؛ چند بسته ایرانی در کمد داشتم که پدر فرستاده بود. از آن ها این چند شب استفاده کردم. قورت شان که می دهم، با یک گیجی عمیق، یک ساعتی طول می کشد تا به بخواب بروم، دو ساعتی هم طول می کشد تا کاملا بیدار شوم. وسط کار تمام منگول ام. بخواهم تجسم کنم مثل این است که آمده باشند معادل اثر “ضربه چوب بیسبال” به کله آدم را یک قرص ۱۰ میلی گرمی کرده باشند. زولپیدم ایرانی چنین حسی دارد.
مادر دیشب حال شان خوب نبود. دوسه روزی این طور هستند. پریشب اتفاقی دیدم تا صبح با عکس مادربزرگ خوابیده. خیال می کنم اثرات فوت مادربزرگ دارد هویدا می شود. این روزها خیلی بیشتر با اوهستم. موهایشان را شانه می کنم. برایش ساز می نوازم… صبحانه با خودم بود. یک کشف جدید دارم؛ آناناس با پنیر! چند روزی به جای پنیر و گردو آن را می خورم. محشر است. خیلی هم کشف نیست. یک صبحانه مکزیکی است. مکزیکی ها حتی آناناس پلو هم دارند. یک چیزی مثل این پلو سبز رنگ ها با باقالا و گوشت که در ایران هست، جای باقالا اما، آناناس داخلش خرد می کنند. پیتزای آناناس هم دارند. نیمرو با آناناس هم. فکر کنم این ها وسط بیفاصلگی (SEX) هم آناناس می زنند. نمی دانم؛ خیلی آناناسی اند. مثل برخی ایرانی ها که خیلی پیازی هستند.
صبحانه که آماده شد تلویزیون را روشن کردم. روی CNN گذاشتم. CNN صراحتا ضد پرزیدنت شده. دور از انتظار هم نیست با تحقیر اخیری که آقای ترامپ خبرنگار آن شبکه را کرد. چه جمله ای شد! از آن سو هم سخنگوی کاخ سفید “شان اسپایسر” مشغول تحقیر و متهم کردن رسانه های آمریکاست. مچ گیری می کند. متلک می پراند. رفتاری کم سابقه. چندین خبرنگار هم در آمریکا دو سه روز پیش به جرم اغتشاش دستگیر شده اند. حدس می زنم تا ۴ سال آمریکا جهنم خبرنگاران منتقد کاخ سفید شود. همین طور جهنم روشنفکران و مهاجران. وقتی در یک کشور طبقه Elite و دانشجویی به دمکراسی اش مغرور شود و آن را الگوی “بایدی” جهان بداند، از خودش اردنگی می خورد. و حال این یک گذر فرهنگی سیاسی است که باید اتفاق می افتاد تا دمکراسی باز هم پوست اندازی کند و ایرادهایش را بگیرد و کامل تر شود. هر چند دهه آمدن پرزیدنت ترامپ ها، در نهایت، برای صافکاری شدن دمکراسی آمریکا حیاتی است، اگر چه می تواند یک نسل را با خود بسوزاند.
این روزها روی همسر پرزیدنت ترامپ، مالنیا حساس شده ام. به زبان بدن و طرز حرف زدن و رفتارش دقت می کنم. ده ها ساعت ویدئو را کنار هم گذاشته ام. عقب و جلو برده ام. و هر بار بیشتر به این نتیجه می رسم که چقدر آدمی است که فارغ از یک IQ پایین، و EQ نا امید کننده ای نیز دارد. معمولا مردان “بیزنس من” باهوش، سراغ چنین خانم هایی می روند. زیبا اما منگول. اگرچه ترجیح می دهند منشی های شان هم زیبا باشند، هم باهوش. چرا؟ از نیوتون بپرسید. دختر بزرگ ترامپ اما بسیار باهوش است. به نظرم مالنیا اعتماد به نفس پایینی دارد، و مطمئن نیست همیشه دارد کاری که می کند درست است یا نه، اگرچه سعی می کند آن را پشت دزدیدن نگاه هایش از جمع یا لبخند های مصنوعی اش (non-Duchenne smile) پنهان کند.
روزنامه صبح را ورق زدم. وال استریت ژورنال این روزها برعکس همیشه مقاله های بسیار محتاط آمیزی می نویسد. اما نکته ای هست و آن این که تاثیر حرف های پرزیدنت ترامپ به شدت حال بازار بورس را تغییر می دهد. این را گرگم به هوای شاخص های اقتصادی مندرج در این روزنامه می گوید. چه زمانی که تهدید می کند، چه زمانی که تشویق. بطور کلی پرزیدنت شخصیت یک Mixer را دارد. همین دستگاه ها که به آن آب طالبی درست می کنند. آمده مخلوط کند، حال یا یک معجون مقوی خوشمزه می شود، یا “هرچه شد باید بخوری” می شود!
موقع صبحانه فکرمی کردم که کمتر دیده بودم مردم آمریکا تا این حد بحث های سیاسی کنند. خاصه مکزیکی ها بسیار ناراحتند. احساس تحقیر زیادی می کنند. بیشتر از مسلمان ها. ترامپ از همان روزهای ابتدایی رئیس جمهور شدن اش دارد سعی می کند به وضوح به شعارهای انتخاباتی اش عمل کند. یکی نیست بگوید برادر شما یک هفته استراحت کن، برو پشت کاخ سفید یک دوری بزن، بعد. دیر که نمی شود.
تک تک دارد عمل می کند به شعارهایی که به خاطرش برعلیه اش جوک می ساختند و دست اش می انداختند. بیشتر یک اعمال قدرت لج بازانه است تا اعمال سیاست. محدود کردن مهاجرت، لغو بیمه ارزان سلامتی اوباماکر، شروع احداث دیوار مکزیک، و شروع لوله کشی های نفتی متضاد با نگرانی های محیط زیستی؛ حال او می خواهد تحکم و قاطعیت خود را نشان بدهد. کنگره و سنا هم با اوست. یعنی رقیب قدرتمند در داخل ندارد.
این روزها خیلی می پرسند آیا او درباره مهاجران و دستورهای جدید مهاجرتی حق دارد؟ باید بگویم بله. روی کاغذ این به نفع مردم آمریکاست. اما مساله روش تهاجمی زننده ای است که او انتخاب کرده. روشی که خاصه بر علیه ایرانی هاست. ترامپ که قانون را دارد به شکلی تحقیر کننده اجرا می کند. یک کار درست را دارد با رفتار غلط انجام می دهد. آن را به روش تبعیض آمیز اجرا می کند. این به رفتار ضد ایرانی دامن می زند.
موضوع این است که مهاجران غیر قانونی در امریکا، از مهاجر قاچاقی آمده از مکزیک گرفته تا دانشجویی که ویزای تحصیل یا ویزای کارش تمام شده و اما در امریکا مانده، هر سال برای آمریکایی ها ۹۹ میلیارد دلار هزینه اضافی می تراشند. تنها حدود ۵ هزار دانشجو هر سال دیگر به کشورشان باز نمی گردند و تا مدت ها یواشکی در آمریکا می مانند. آمریکا حدود ۱۳ میلیون مهاجری دارد که بیش از نیمی از آن ها با ویزا به امریکا امده اند و اما با پایان ویزای شان باز نگشته اند. این آمریکایی ها را عصبانی می کند. احساس می کنند آن ها را دور زده اند و نه تنها از اعتمادشان سو استفاده شده است، که باید از جیب شان تاوان بدهند. در میان هم وطنهای خودمان، اکثریت زیاد ایرانی هایی که می مانند نه نخبه اند، نه ثروتمند، نه تخصص مهمی دارند، در نتیجه از نگاه آن ها بار اضافی هستند.
در اصل پرزیدنت با اخراج و جلوگیری از صدور ویزاهایی که تعداد این مهاجرین غیر قانونی را بیشتر کند، بیشتر از مساله امنیت، می خواهد برای آمریکا صرفه جویی اقتصادی بوجود بیاورد. تحکمی هم نشان بدهد. همین طور گرفته نشدن فرصت های کاری ارزان توسط این مهاجران و رسیدن این فرصت ها به کسانی که در بحران اقتصادی شغل های شان را از دست داده اند. از نگاه دیپلماتیک، کارش درست است. بسیاری از افرادی که با گرین کارت لاتاری به امریکا آمده بودند بالای ۴۰ سال یا کم سواد یا با عدم توانایی انگلیسی حرف زدن بوده اند که کمک خاصی به رشد اقتصادی امریکا نمی کرده اند، بیشتر با گرفتن مستمری ها و کمک های دولتی سربار می شدند. کمک هایی که از جیب مردم غیر مهاجر آمریکا بیرون می آمد…
دیرم شده بود. لباس هایم را می پوشم. امروز یک کت دنیم (لی) پوشیدم با پیراهن سفید و شلوار مخملی مشکی. آلکس برایم یک ست دکمه سردست هدیه آورده ؛ شاید به تلافی ست ریش تراشی که به او دادم. امروز آن ها را استفاده کردم. اما از دستش عصبانی ام.
… یک شنبه پیش با هم به یک مراسم کلیسا در شهر لانگ بیچ رفتیم. مشتاق بودم تا معماری آن کلسیا را از نزدیک ببینم. دلم برای دعاهای آهنگین داخل کلیسا هم تنگ شده بود. نخواستم تنها بروم. وسط های موعظه clergyman، حوصله ام سر رفت. دوتا خرما خشک از داخل جیبم درآوردم. یکی را خوردم. یکی را دادم به الکس. آمد بخورد که از دستش افتاد. قل خورد و رفت جلوی پای یک پیرزن فیس و افاده ای که داشت عینکش را پاک می کرد؛ او هم وسط سکوت پرید هوا و جیغ زد که اینجا یک سوسک است! ردیف عقب کلیسا بهم ریخت و همه بلند شدند و هرکس با دراز کردن لنگش سعی می کرد پا روی خرمای از همه جا بی خبر بگذارد. الکس داد می زد مرده مرده! نگران نباشید! من هم داد می زدم خرماست! خرماست! له اش نکنید. وضعیت تاسف آوری بود. یکی نیست بگوید آخر مرد حسابی کی با خودش خرما می برد داخل کلیسا؟ انجیل می برند. خرما که نمی برند.
… بعد از یک ترافیک سنگین، به محل کار می رسم. از چند روز پیش یک کتاب از هنری کسنیجر می خوانم. یکی از بهترین کتاب های این دیپلمات را. چقدر اندیشه ها و طرز تفکر عجیب اما قوی دارد. تحسین برانگیز. می دانم به پرزیدنت ترامپ هم مشاوره می دهد. کسینجر همان کسی است که یکی از کتاب هایش را به آقای دکتر ظریف تقدیم کرد. تا ۹ صبح کار خاصی نبود. از خلوتی استفاده کردم و یک فصلی مطالعه کردم. روز معماری نبود.
کمی بعد تلفن زنگ زد. دوستم بود. همسر حمیدرضا. بابت حرف های آن روز حمیدرضا عذرخواهی کرد. گفت نباید مرا وارد اختلافشان می کرد. زیاد پیش می آید دوستانم یا همسران شان با من حرف می زنند. مشورت می گیرند، یا کمک فکری. حال من تخصصم که روانشناسی نیست، سوادی ندارم. بیشتر گوش می کنم. با این وجود کسی گوشش بدهکار نیست و باز می آیند سراغم. مثل حمیدرضا. که هم خودش با من دوست است و هم همسرش. چند روز پیش با خانمش به شدت دعوای شان شد. خانمش تماس گرفت و خواست بروم پیش شان. ظاهرا دنبال ریش سفید می گشتند. حمیدرضا هم تا من رسیدم شروع کرد به داد و بیداد و پیش من شکایت بردن.
گوش می کردم. بعد کم کم کار به جای باریک کشید. یعنی خیلی باریک تر. برگشت و به من می گفت “تو که می دونی توی بیفاصلگی چطوری ام؟ ضعیفم؟” “تو که می بینی من چقدر گرمم. نیستم؟” …. خوب من از کجا باید بدانم آخه؟ مگر با من تالاپ تولوپ می کرد؟ کم کم بلند شدم و گفتم باید بروم. ترسیدم خانمش فکر کند با حمیدرضا بیفاصله شده ام. خسته بودم، خسته ترم کردند.
امروز مثل روزهای گذشته روز سختی بود. گاهی روزی ۱۶ ساعت کار و درس. فکر کنم متوسط خوابم شده شبی ۴ ساعت. اضطراب زیادی دارم. درس و کار با هم و هر دو را خوب انجام دادن، آن هم در آمریکا، واقعا سخت است. گاهی از خستگی دست هایم می لرزد. در کلاس استرس کار دارم و موقع کار استرس انجام پروژه های دانشگاهی. به قول آمریکایی ها؛ بشقابم را زیاد پر کردم!
در کانال بی نظم مطلب می گذارم. ناراحتم. خیلی زیاد. مطلب نوشتن، فکر می خواهد، فکر هم وقت. آدم یا نباید کاری را شروع کند، یا درست انجامش دهد. نامه چند مخاطب باعث شده که نا منظم شدن کانال بیشتر سنگین شود. تعدادی از اعضای کانال می گویند مطلب که نمی گذارم، یا که قلم رنجه نمی نویسم مضطرب می شوند. نا آرام می شوند. از بیرون نمی دانم این کانال چطور به نظر می آید. اما از این که بی نظمی این حد می تواند روی روحیات برخی اثر منفی بگذارد، خوب متاثر می شوم.
از ساعت ۶ تا ۱۰ شب که کلاس بودم، تقریبا هیچ نفهمیدم. کلاس مدل سازی بود و فلسفه هنر. کلاس های معماری را با چای سبز و قهوه و خرما دوام می آورم، به فلسفه که می رسم، مثل بادکنکی می شوم که همین که سرش را باز کنند تا خالی شدن به در و دیوار می خورد و آخرش چروک می افتد گوشه ای. آخر کلاس فلسفه را ۸ شب می گذارند؟ من فلسفه را ۸ صبح هم نمی فهمم، چه برسد به ۸ شب.
از کلاس که زدم بیرون خوشحال بودم. گفتم می آیم و قلم رنجه ای می نویسم. تعطیلات آخر هفته را شروع می کنم. حساب کردم ۱۰ ساعتی کسر خواب دارم و باید جبران شود. کیک و چای را با مادر خوردیم و دیگر شام نخوردیم. برادر تکست داده که یک سریال ترک در ایران دارد پخش می شود و یک بازیگر خانمی دارد که حتما از او خوشت می آید. اسمش یک چیزی شبیه اسامی ژاپنی بود. بعد داشتم با خودم فکر می کردم برادرم سلیقه مرا از کجا می داند؟ نمی دانم. برادر را دعوت کردم به کانال، دایی گرامی و دختر عمه گرامی هم آمده اند. فکر می کنم داداش دارد مطالب را فوروارد می کند برای فامیل کلهم اجمعین. لبخند… تا بزودی…