صفحه اصلی قلم رنجه یک عشق و دو نفر

یک عشق و دو نفر

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

در زندگی لحظه هایی هست که به دوراهی می رسیم. دوراهی های انتخاب. هرکس، هرجای دنیا، هر وقت که بوده، یکی اش را داشته. سخت ترین دوراهی ها آن هایی نیستند که باید بین دو انتخاب منطقی، یکی اش را بر می داشتی. آن هایی بوده که می بایست میان دو انتخابی که هر دو با حس های ات گره خورده، یکی اش را بر می گزیدی. آن انتخاب هاست که حتی اگر درست هم باشند آدم را چروک می کنند. عقل، از انتخابش حمایت می کند و اما حس ات، نه. گاهی تنهای ات می گذارد؛ با شک هایی ابدی.

امروز شنبه است، ۱۱ فوریه ۲۰۱۷. صبح زود پرواز داشتم. به یک فرودگاه محلی در نقطه مرزی ایالت اورگن. یک پرواز آموزشی. ساعت ۵:۲۰ که با صدای دریای روی گوشی چشمهایم را باز کردم، بوی نیمرو به مشامم آمد. مادر برای صبحانه دست به کار شده بود. تخم مرغ های اینجا اغلب بدبو هستند، نمی دانم چرا، خوزستانی ها به این بوها می گویند بوی سِک. ولی مادر آنقدر روی آن ها فلفل سیاه می پاشد تا کمتر بوی اش را حس کنم.

تاری چشمهایم که بر طرف شد چراغ آباژور کنار تخت را روشن کردم. به پوستر معماری چسبانده روی سقف نگاه کردم. این بار ساختمان کاخ سفید. “جیمز هوبان” اول یک نجار بود؛ بعدها شد سازنده پله و سقف خانه و عمارت ها. تا این که ذوق زندگی در آمریکا باعث شد در ۳۰ سالگی به آنجا مهاجرت کند. به فیلادلفیا که رسید تصمیم گرفت معماری بخواند. کمی بعد به خاطر یک بنایی که ساخت مشهور شد. تا این که در ۳۷ سالگی برنده مسابقه طراحی یک عمارت برای محل سکونت رئیس جمهور آمریکا شد. ساختمانی که آن را ساخت و بعدها به White House مشهور شد.

در طول ۱۵۷ سال بعد، چندین معمار اقدام به بزرگ کردن و تغییرات بخش های کاخ سفید کردند. بعد از جیمز هوبان معماران بزرگ دیگری بال های دیگر کاخ سفید را طراحی کردند تا به شکل امروزی درآمد. همین طور که در تخت خواب داشتم به آن پوستر نگاه می کردم، از خودم پرسیدم چقدر کمدی است که یک رئیس جمهور زیر سقف عمارتی قوانین ضد مهاجرتش را امضا کند که سال ها پیش یک مهاجر آن را ساخته است!

روی گوشی ام تکست می آید، مادر است. تصویر میز صبحانه را فرستاده. (لبخند) اما نه حمام کرده بودم نه کاری دیگر. مسواک زدم. با همان لباس خواب رفتم پای میز صبحانه. مادر روحیه شان خوشحال بود. به خاطرش؛ من خوشحال تر. مادر خواست به جای خبر یک برنامه بی استرس بگذارم پخش شود. یک کانال موسیقی روی رادیو گرفتم. موسیقی های قدیمی فرانسوی.

از مادر پرسیدم از بچگی یادم نمی آید هیچ وقت برای ما غذا لقمه کرده باشید. چرا؟ گفت مادربزرگ ات هم نمی کرد برای ما. ترجیح می داد لباس و صورت مان کثیف شود، اما لقمه آماده دست مان ندهد. اما این داستان میز صبحانه ما بود، در بخشی از زندگی ام، پدر همه خوبی های زندگی را برای من و برادرم لقمه می کرد، شاید به همین خاطر تا ۲۲ سالگی ما بچه ها به خصوص من با هیچ سختی مهمی روبرو نشدم. سوسول و بی خاصیت بودم. به عکس مادر، پدر همه چیز را می خواست برای مان با پول و رابطه و قدرتش فراهم کند، مثل هر پدر نگران دیگری، اگرچه، می خواست همان طور که درست می داند زندگی کنیم، مثل هر پدر سخت گیر دیگری.

… به فکر فرو رفتم؛ چند روز پیش در فرهنگستان علوم پزشکی سخنرانی داشتند. هفت هشت سالی می شود که از روسای فرهنگستان هستند. متن سخنرانی شان را برای یک همایش یک روزه دندانپزشکی فرستاده بود تا ویراستاری کنم. میداند عاشق نوشتن متن سخنرانی هستم. ۱۲ سالی می شود که متون سخنرانی رئیس جمهورهای مهم دنیا را پرینت می گیرم و کلمه به کلمه می خوانم. صفت ها، قیود و slogan ای که به کار می برند برایم مهم اند. او هم ادبیات نوشتاری ام را دوست دارد. پدر را می گویم. جزو معدود زمینه هایی است که مرا در آن قبول دارد.

پیانو نواختن را اما مطربی می داند. سرحال باشد، به معماری کردن ام هم با خنده می گوید بنایی. سرحال نباشد، به شوخی می گوید کاردستی. با همه این ها برایم خیلی پدر است. می گوید هر زمان شغل ات جان انسان ها را نجات داد، شغل است. خوب این نظر ایشان است. استاد مشایخی استاد موسیقی ام عین همین حرف را می زد، اما می گفت هر زمان شغل ات روح انسان ها را نجات بدهد شغل است. در هر حال، من نه جانی نجات دادم و نه روحی را ، لابد دست فروش بر بازارم.

یادم هست قبل از شروع معماری، وقتی بعد از فارغ التحصیل شدن از رشته ریاضی در ایران، اینجا علوم سیاسی می خواندم، پدر می خواستند تحلیل هایم را برایشان بفرستم. کنجاوی زیادی داشتند. از کالجی که در آن درس می خواندم راضی نبود. از خیلی آمریکایی شدن ام نگران بود.

خوب Claremont McKenna از آن جاهایی است که بچه هایی که از آن فارغ التحصیل می شوند بیشتر برای مدیریت های سیاسی آینده تربیت می شوند. یعنی کلاس ها بیشتر از تئوری سیاسی، آموزش سیاست عملی است. پدر نگران بود که چقدر سیستم آموزشی این کالج شناخته شده روی روحیات من تاثیر می گذارد. بعد از بلوغ اجتماعی علوم سیاسی را خواندم، این باعث می شد بیشتر استوار بر قضاوت های شخصی باشم، تا تزریق های آموزشی.

اصولا این روزها هم خوب رفتار سیاسی پدر با من متفاوت است. او بیشتر یک اصول گرای معتدل است. مثل دکتر صالحی. اما روحیات من مثل دکتر ظریف است. وقتی پای سیاست باشد، کسی نمی فهمد در واقعیت با که هستم. دقیقا چه فکر می کنم. اما از اصل دفاع می کنم. مثلا در ایران، اصل دفاع از عزت یک “ملت – حکومت” است. کدام طرف باشی که مهم نیست. در دیپلماسی این “طرف” گرایی ها پرت و پلاست. این ها مشغولیت های ذهنی فعال های سیاسی است. دیپلماسی یعنی برای حق ات را گرفتن دنبال Solution بودن. به قول اساتیدم هرچه میخواهی باش، اما با نادانی و منفعت طلبی، به اصل ضربه نزن. مهم جز این نیست…

… مادر چندبار زد روی شانه ام. پرسید اگر گفتی این موسیقی را که خوانده؟ حواسم به صبحانه و موسیقی رادیو نبود. گفتم نمی دانم. روزنامه را نخواندم و رفتم به حمام. آب را سردِ سرد کردم. یاد برادر افتادم. عادتش با آب سرد حمام کردن است. می گوید خیلی وقت نمی کنم قلم رنجه های ات را بخوانم، اما اگر به من اشاره کنی دختر خاله اطلاع می دهد و می خوانم.

او عاشق پرواز بود. بعد از این که به خاطر فشار پدر یک رشته بی ربط به علاقه اش را خواند تصمیم گرفت که خلبان شود. یک جایی بود در نزدیک فرودگاه مهرآباد، نمی دانم هنوز هست یا نه، دانشجوی پرواز آنجا شد. هرچیز مربوط به پرواز را جمع می کرد، از ماکت تا کتاب، می خواند، با لذت، با ذوق، اگر تعارف نکنم، حتی برای اش می مرد.

کمی بعد مرا هم تشویق کرد. خودم نیز پرواز را دوست داشتم. عاشقش اما نبودم. علی السویه بود آن زمان برایم. تا این که زمان رفت و رفت و آزمایش های پزشکی که باید ابتدا می گرفتند را اواسط دوره شروع کردند. مثل همه بی برنامه گی هایی که در ایران بود. تست های پزشکی در او color vision deficiency را تایید کرد. و آموزشگاه پرواز دیگر به او اجازه خواندن در این رشته را نداد. برای تایید سلامتی چشمان خلبان ها این مساله مهم است. همان شد که چند ماه بعد نیز دیدن حال بد برادر باعث شد من نیز پرواز را کنار بگذارم. ادامه اش بی معرفتی بود. قشنگ نبود. پروازی که کم کم بدان علاقه مند شده بودم. عاشق اش شده بودم. یک عشق و دونفر. برادر وارد دنیای کاری علوم پزشکی شد و سرنوشت من هم که چیزی دیگر شد.

در زندگی لحظه هایی هست که به دوراهی می رسیم. دوراهی های انتخاب. هرکس، هرجای دنیا، هر وقت که بوده، یکی اش را داشته. سخت ترین دوراهی ها آن هایی نیستند که باید بین دو انتخاب منطقی، یکی اش را بر می داشتی. آن هایی بوده که می بایست میان دو انتخابی که هر دو با حس های ات گره خورده، یکی اش را بر می گزیدی. آن انتخاب هاست که حتی اگر درست هم باشند آدم را چروک می کنند. عقل، از انتخابش حمایت می کند و اما حس ات، نه. گاهی تنهای ات می گذارد؛ با شک هایی ابدی.

می دانم چقدر این اتفاق در زندگی او یک تراژدی بود. می دانم تنها شغلی بود که می توانست عاشق اش باشد. این داستان ادامه داشت تا این که یک روز با من حرف زد و خواست به جای او پرواز را دنبال کنم. دلم می خواست و نمی خواست. عذاب وجدان از تنها ادامه دادن، و ذوق رها شدن در آسمان. حرفی به من زد. از تاثیرگذارترین حرف هایی بود که در زندگی ام به من گفته شده. این که این عشق مرا را تو دنبال کن، بگذار از تماشای رسیدن ات به آن لذت ببرم. بگذار بدانم یکی از ما دوتا می تواند آن را تمام کند.

این مکالمه سبب اصلی بود تا بعدها در آمریکا دوباره شروع کنم. میان درس خواندن ها و شغل های دیگری که داشتم. آموزشی که هنوز می بینم و اما مهمترین لذت این است که عکس ها و ویدئوهایش را برای او بفرستم. ذوق او را می بینم. گویی دنیا را به من داده اند. و ساده اگر بگویم، من فرصت پرواز را، مدیون تشویق ها و ترغیب های برادر هستم.

امروز بعد از پرواز به دیدار چند دوست رفتم. دیدارهای کوتاه ۲۰ دقیقه ای. ماشین ها را بردم به کارواشی که خودم شستشو بدهم. هوس کف بازی کرده بودم و آب پاشی. همسایه ما که طرفدار سرسخت ترامپ است چند پرچم هم به بالای درب خانه اش اضافه کرده. یاد هیئت های عاشورایی افتادم. یک صندلی Rocking chair هم گذاشته آن جلو و پیپ می کشد و موقع استراحت با تفاخر به رهگذران نگاه می کند. خوش اخلاق شده. روی شیشه عقب اتومبیل اش هم پر از استیکرهای شعار پرزیدنت ترامپ. از دور برایم دست تکان می دهد. می پرسم از پرزیدنت چه خبر؟ هارهار می خندد. نخندد چه کند؟

تازگی ها دو کتاب خوب معماری فارسی می خوانم. از دکتر منصور فلامکی. هدیه و محبت یکی از دوستان عزیز از داخل ایران است که با واسطه به دستم رساند. بین دو ترم اوقات فراغتم را پر کرده. عاشق تحلیل و نظریه پردازی در معماری ام، بیشتر از خود معماری. کاری که دکتر فلامکی ها و پیتر کوک ها و نادر البزیری ها انجام می دهند. دید می دهند. بینش می دهند.

اکثر بچه های معماری حتی در آمریکا، بیشتر معماری می کنند. کمتر کسی توان دید و بینش جدید دادن دارد. اگر بقیه سرباز اجرا کارند، او رهبر است. این خیلی بد است. هیچ فن و تخصصی تنها با “خوب اجرا” کردن جلو نرفته، نیاز به “خوب فلسفیدن” درباره اش هم بوده. این روزها مد است همه دنبال خلاق تر نشان دادن خودند، چند نفر دنبال فکر کردن و تشکیک در نظریه ها و فلسفه های معماری برای آفریدن های نو برای آیندگان هستند؟ خیال می کنم خیلی کم…

امروز عصر قید یک دوستی را زدم. خسته شدم. از این که کسی بیاید به تو نزدیک بشود، بعد بخواهد مادری کند. نمی دانم. این تیپ آدم ها فکر نمی کنند دلسوزی زیادی و دائم نسخه دادن از یک جایی به بعد مسخره است؟ خاصه وقتی می بینند داری یک مرزی بین خودت و آن ها می گذاری. نمی دانم چرا برخی فکر می کنند محبت کردن یعنی سینوس و کسینوس بستن به همه زاویه های زندگی آدم. بیزارم از رفتار آدم هایی که مصرانه می خواهند دائم برای ات مادری کنند. طرف مقابل ات که معلول ذهنی نیست. کم مانده آدم را پوشک کنند و پودر جانسون بزنند. هر چیزی به قدر و اندازه اش.

چند فیلم خوب برای تماشا دارم. از آن مهمتر، چند صد نامه و پیام و ایمیل جواب داده نشده. سعی می کنم این دو سه روز همه را اگر جواب ندهم حتما بخوانم. برایم خیلی جالب است که چقدر پسرها و آقایان با من متفاوت تر ارتباط می گیرند. مثل برادرند. مثل پدر. بزرگوار و مشوق اند. یک دوست عزیزی از همین آقایان برای ام همیشه عکس های حرم امام رضا را می فرستد وقتی می رود. فوق العاده است. خداروشکر موسیقی نمی فرستد. آرامش زیادی می گیرم وسط این دنیای آمریکایی زیادی مدرن شده.

رفتار خانم ها کمی متفاوت تر است. مهربان اند. با محبت اند. اما چیز های عجیب و غریب هم داخل شان دارند. گاهی نمی دانم چه عکس العملی داشته باشم. مثل آن هایی که گاهی می گویند نه به موسیقی های داخل اتومبیل ات زیاد دقت می کنیم، نه به تصویرهای پروازهای ات، اما هر سطح صیقلی و شیشه ای را می گردیم تا چهره ات را ببینیم. صراحتا می گویند. تعجب می کنم که می گویند. خوب حتما صادق اند. اما خوب اگر می خواستم دیده شوم که این کارها را نمی کردم. چه اهمیتی دارد چهره ام؟

شب شده. امروز استراحت خوبی کردم. ویدئوی پرواز را هم آماده کردم که در کانال بگذارم. یک مصاحبه خوب هم حسین خان فرستاد تا از حرف های آقای اصغرزاده ببینم. جالب بود. خیلی زیاد. رفتم داخل توئیتر. سر زدم به صفحه های این بچه های زیادی اصول گرا. دارند برای آمریکا خط و نشان نظامی می کشند. یاد مورچه ای افتادم که رفت روی گردن فیل، بعد دوستاش می گفتند یالا! یالا! خفه اش کن خفه اش کن! اگر یک روز ما بفهمیم در دوران مدرن “قدرت دیپلماسی” از “قدرت موشک” بیشتر است، آن روز توسعه سیاسی مان جهش بزرگی داشته است.

خیال می کنم ما کمبود دیپلمات باهوش و قهار داریم. ما در ایران ۳۰ تا دیپلمات بین المللی درجه یک هم نداریم. موشک فکری و اندیشه ای مهم نیست؟ فکر بالستیک خیلی ارزشمندتر است. و نداشتن اش ضعف است. خروجی های دانشگاه های علوم سیاسی ما کجا هستند؟

چند روز لس انجلس بارانی است. روی پنجره ها که قطره می نشیند، پرده را کنار می زنم و با پایین آمدن قطره ها روی شیشه موسیقی گوش می کنم. این داستان ما آدم ها هم هست. کمی روی شیشه زندگی می مانیم و بعد لیز می خوریم و دیگر اثری نمی ماند از ما. قطره هایی که ۳۰-۴۰ سال دیگر ممکن است هیچ کس ما را یادش نباشد. به قول شاعر،

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست،
هرکسی نغمه خود خوانَد و از صحنه رود،
صحنه پیوسته به جاست،
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه