امروز شنبه، یک روز تعطیلِ آرام، ۱۸ فوریه ۲۰۱۷. قدیم ها، وقتی از آمریکا به ایران آمده بودیم، پدر با یک تغییر در رفتار، برای یک مدتی نه چندان طولانی، کوشش کردند تا ما را مذهبی بار بیاورند.
برای ایشان مهم بود رفتار عمومی خانواده اش خیلی رنگ غربی نگیرد. دست ِکم دکوراسیون اش. آن زمان نقطه مقابل از غربی شدن را، بیشتر مذهبی شدن تلقی می کردند تا ایرانی شدن. خاطرم هست برای ترغیب ما جا نمازهای زیبا می خریدند، چندبار به نماز جمعه بردند، و سعی کردند با روحانیون خوش مشرب ما را تنها بگذارند در مراسم های دانشگاهی یا وزارتخانه تا جذب فضای فکری شان شویم. بیشتر البته مرا می بردند. یکی از کارهای پدر، در یک مقطعی این شد که پیشنهاد کرد به نماز جماعت در خانه. سبک پدرخوانده؛ پیشنهادی که نمی توانستید ردش کنید. خودشان جلو می ایستادند، ما عقب تر.
تفاوت مهم من و برادر کوچکم از همان روزها عیان بود. او در این چیزها همیشه آرام و ریلکس رفتار می کرد. به فکر تنها رد شدن و درگیر نشدن. پدر که آن جلو با یک الله اکبر غلیظ شروع می کردند به اقامه نماز، برادر یا گوشش را پاک می کرد، یا آویزهای لوسرها را می شمرد، یا موقع سجده و رکوع پدر پیراهنش را داخل شلوارش مرتب می کرد، یا آخرهای نماز، در حال نشسته، مُهر را قل می داد تا برود روی آن گل قالی که او می خواهد بایستد. انگار که بازی گلف است! با مُهرِ کربلا گلف بازی می کنند؟
من اما با نارضایتی پا به پای پدر زمزمه گویان می خواندم. با هر خمی، خم می شدم، با هر راستی، راست. نمی خواستم نماز خواندن را، هیچ تاثیری بر روح و روان ام نداشت، اما بی احترامی را هم نمی کردم. خاصه احترام پدر. می دانید، اجبار، آخرین شانس را برای جذب شدن از میان می برد. در همه چیزی. درهر جایی. آخر نماز هم که می شد، برادر عزیزم زودتر از همه یکی دوتا الله الله از عمق گلو می گفت و به پدر دستِ قبول باشدی می داد و توپ گلف اش را با احترام می گذاشت روی میز. نگاه خرسند پدر را چون تشویقی می گرفت و می رفت. آدم درآن سن از دین باید چه بفهمد؟ برادرم باهوش تر بود.
بعد تازه ایشان می گفتند صدای تو را می شنیدم، “ولا الضالین” را هنوز خوب نمی کشی شما! فایده ندارد! معنی اش فرق می کند. یا می گفتند پسرجان من با چشم های پشت ام می بینیم حتی سجده ات را کامل پایین نمی آیی! می گفتم پدرم، بیشتر پایین بیایم که کمر می شکند. می گفتند نه، دقیقا ۹۰ درجه! ۸۰ درجه هم غلط است. نمی فهمیدم. یعنی چه؟ باید به ناف ام گونیا می بستم؟
زندگی همیشه همین است نه؟ آن ها که ساده تر می گیرند راحت ترند تا آن ها که می خواهند دقیق و درست انجام بدهند. وظیفه شناس ها اغلب، بازنده اند. غیر از این است؟ عزیزِ من که با مهر تیله بازی می کرد آدم خوبه می شد؛ من سر یک “ضاد” و زاویه اقلیدسیِ تواضع به ایزد منان باید جواب پس می دادم.
این داستان درگیری های فکری و کلامی من با پدر و چیزهای خیلی بزرگتر و عمیق تر تا سال ها بعد، تا زمان اخراج و طرد من از خانواده ادامه داشت. اما هسته اش به گمانم فرو کردن دیدگاه های مذهبی شد. و برادر عزیزم، با Take it easy گرفتن، همیشه در حاشیه امن ماند، بی بحث، با آرامش بیشتر شاید. خوب اگرچه سال ها بعد روش پدر تغییر کرد، و رابطه ما به طرز عمیقی ترمیم و تزئین شد، سال هایی که به سمت خانواده بازگشتم.
… امروز هوا ابری بود، صبحانه را کنار مادر خوردم. یک برنامه پیاده روی با یکی از بچه های موسیقی نواز را داشتم برای مرور بعضی چیزها، یک کلاس آموزشی پرواز، چندین کار بانکی و حقوقی. قرار بود هم بعد از مدت ها پیش مادر بودن بروم آپارتمانم و هم آنجا را که حسابی خاک گرفته بود تمیز کنم، هم صبر کنم تا الکس بیاید آنجا و با هم برویم در GYM مجموعه ورزش کنیم.
دو هفته پیش متوجه شدم در همسایگی آپارتمانم یک خانواده ایتالیایی آمده اند. مثل همیشه برای همسایه های جدیدم کارت خوش آمد گویی می گذارم. آمدم کارت را بچسبانم که درب باز شد. یک خانم میانسال خیلی خوشبو درب را ناگهان باز کرد و اما کمی ترسید. عذرخواهی کردم. گفتم کارت خوش آمد گویی است و من همسایه هستم. (این کار در آمریکا معمول نیست). کسی به کسی توجه ندارد. کلی تشکر کرد.کمی حرف زدیم.
می خواستند بروند اطراف مجتمع را ببینند. گفت با همسرش آمده تا دختر دانشجوی اش را اینجا ساکن کند. بر می گردند به رم. خونگرم بود. برخی تلفظ هایش را نمی فهمیدم. چقدر دستش را تکان می داد. دخترشان را دیدم، کفش می پوشید که سلام کرد و دست داد. سِرِنا. مادرش معرفی کرد. چه خوش سیما بود. خاصه موهای بلند و صافش. (ادامه دارد)
این چند روز، روزی یک ساعت تمرین موسیقی داشتیم. دوشنبه President Day است. تولد جرج واشنگتن، یکی از رئیس جمورهای مهم آمریکا. کسی که باعث شد ایالت های آمریکا یک پارچه بشوند و نام آمریکا بشود ایالات متحده آمریکا، کسی که پرچم آمریکا از آن پس به تعداد این ایالت ها گوشه اش ستاره آمد.
اگر چه این روز تعطیل است اما در بعضی جاها مراسم و میهمانی برگزار می شود. از جمله در دانشکده طراحی و معماری، که این روز بهانه ای شده برای تجلیل از چند استاد بازنشسته، دو اجرای موسیقی هست، یکی اش به من پیشنهاد شد برای یک دوئت با یک نوازنده هم دانشکده ای، که ویلنسل می نوازد. دو روز دیگر اجراست و اما این مدت در استودیوی صدابرداری دانشکده مدام تمرین و ضبط می کردیم تا ایرادهای اجرا رفع شود. اتفاقا امروز یاد سِرِنا افتادم. اسمش مرا یاد این نام هایی انداخت که پدر و مادرهای جدید در ایران در رقابت و چشم و هم چشمی با هم برای بچه هایشان انتخاب می کنند. در یک قشری مد شده هرچه اسم خاص و عجیب است رو بچه می گذارند. تا می پرسید یعنی چه؟ می گویند اسم یک سردار ایرانی بوده! من نمی دانم فقط سانتاشا و شوشانا و سورنا سردار ایرانی اند؟ محسن رضایی خودمان بزغاله است؟ بهمن جادویه پرتقال خونی است؟ این ها سردار نیستند؟
این داستان اسم گذاری در ایران قصه ای شده برای خودش. یک عده از این سوی بام افتاده اند، یک عده از آن سوی بام. یکی را دیدم اسم بچه اش را گذاشته بود نجم الدین، فامیل اش هم اسعد خوارزمی است. گفتم تو اسم بچه ات را “نجم الدین اسعدخوارزمی” می گذاری، خوب این که محکوم است به شاعر و فیلسوف شدن. می شود مثلا از اطلاعات بیمارستان بگویند آقای دکتر نجم الدین اسعد خوارزمی به بخش CCU؟ می شود ۳۰ سال بعد داخل یک هواپیمای فوق مدرن پسرت به مسافران بگوید من کاپیتان نجم الدین اسعد خوارزمی هستم، به این پرواز خوش آمدید؟
ساعت ۲ باید یک کلاس پروازی (Lecture) می رفتم. شنبه ها لس آنجلس خلوت است. هوا بارانی شد. در باران کاری جدی کردن را دوست ندارم. در کلاس حواسم پرت شیشه های کلاس بود، و چقدر زیباست باران ریز ریز. مثل بوسه های ریزی که از صورت آن که دوستش داری بر میداری. لذت بخش تر از با بوسه کسی بیدار شدن نیست، حسی که خیلی از ما، تنها در کودکی تجربه می کنیم. و چرا کمتر مردی از این معجزه می داند؟ موهایش را کنار بزن، نگاهش کن، گردن اش را آرام آرام ببوس، آنقدر که بیدار شود. این مینیاتوری های عاطفی لعنتی. کلاس تمام شد. به سمت آپارتمانم رفتم. الکس پیغام گذاشته. این که راس ۵ عصر می آید. گفتم با خودش حوله کوچک بیاورد برای ورزش.
امروز خیلی گرسنه بودم. خودم را رساندم به یک رستوران زنجیره ای مکزیکی. خواستم فقط سیر شوم. اصولا این قوم عاشق حبوبات و برنج و آناناس هستند. سلف سرویس بود. دیدم چیزهایی شبیه فلافل های اهواز داشت. پرت شدم به ایران. کجا بود؟ لشکر آباد. اگر واشنگتن پایتخت دیپلماسی جهان است، لشکر آبادِ اهواز پایتخت فلافل ایران است. جای عجیبی بود. مرا یاد میدان جامع الفنا در مراکش می انداخت.
یک دوستی بزرگتر از خودم داشتم قادر، قادر آلبوشوکه، خدا رحمتش کند. عمرش به دنیا نبود. دوبار مرا آنجا برد و همیشه می گفت اینجا سلف سرویسی که می آیی باید فلافل زیاد برداری. من دو سه فلافل برنمی داشتم بیشتر. با سس اش سنگین بود. صدایش در گوشم هست که می گفت ” ایی سوسول بازینا چنه؟ یه تعدادی رو کره ای له کن کف نون تا لب نون، بقیه رم عمودی بزار شق باشه، باقیشم خیارشور و گوجه و جعفری بِچَپون” . بعد می گفت “مهندس ایطوری تا ۱۴ تا فلافل رو میتونی جا بِدیا، نتونستی، نیا، ایی چیزا آداب دارنه” دو فلافل مکزیکی برداشتم، یک فاتحه در دلم برای قادر خواندم و زدم بیرون. زمان می گذرد، و آدم مرور می کند کسانی که هیچ وقت فکر نمی کرد یک روز نباشند. اما سال هاست که دیگر نیستند. به همین سادگی. به همین سختی.
آپارتمانم را تمیز کردم. حمام کردم، چند مجله معماری گذاشتم به خواندن تا الکس بیاید. به تصویرها بیشتر دقت می کنم. دوست دارم اول از عکس ها برداشت های خودم را داشته باشم، بعد نوشته را بخوانم. ساعت ۶ الکس آمد. از دیر کردن اش ناراحت بودم. حوله هم نیاورده بود. به او یک حوله نو دادم، از همین حوله های یک رنگ و یک شکلی که مجموعه به ساکنین می دهد که در GYM و استخر استفاده کنند. خواستم برود تا من هم بیایم.
نشستم موسیقی دوئت را ادیت کردم تا در کانال بگذارم. نواختن و گوش کردن چقدر دو احساس متفاوت است. درست مثل راننده بودن و کنار راننده نشستن. دیده اید بعضی وقت ها یک مسیر همیشگی را وقتی این بار در تاکسی هستید چقدر چیز تازه برای دیدن در اطراف کشف می کنید، اما وقتی رانندگی می کردید نمی دیدید؟ تفاوت گوش کردن و نواختن هم همین است.
به GYM رفتم. اینجا شنبه ها اکثرامردم دنبال عشق و حال اند. کمتر کسی ورزش می کند. دیدم صدای بلند می آید. معمول نیست. رفتم داخل و دیدم الکس دارد بحث می کند. خوب که دقت کردم دیدم سِرِنا است. همین همسایه تازه آمده. مرا دیدند. سرنا آمد سمت ام و گفت فکر نمی کرده اینجا اینقدر آشغال باشد. پرس و جو کردم. تعریف کرد که این آقا حوله اش را برداشته خیلی خونسرد عرق زیر بغل و گردنش را پاک کرده. جا خوردم. دیدم حوله های هردو یک شکل اند. با سرم از الکس خواستم عذرخواهی کند، الکس هم نه گذاشت و نه برداشت گفت خوب چرا نمی گویی میهمان تو هستم؟ سرنا هم یک سر به تاسف نشان داد و رفت. این دختر زیبا. نمی دانم. واقعا نمی دانم باید با الکس من چه کنم؟ آفریده شده برای جیش کردن به آبروی من. به دیوار تکیه داد و پرسید ورزش کنم یا بروم دنبال کارم؟ نمی دانم چرا بغض کردم. بغلش کردم. خوب ورزش کردیم….
با الکس یک شام مختصر سالادی درست کردیم و خوردیم، دوست دخترش هم آمد. از کار اخراج اش کرده اند، تعدیل نیرو. پیش می آید. اما الکس کلی او را خنداند، جوک های خوبی می داند. البته برای من خنده دار نیست. اصولا جوکی نیستم. یک بار پدر یک جک تعریف کردند، یک چیزی با این مضمون که مثلا چندتا ولک از آبادان پا شدند رفتند آلمان شرکت خودروسازی تأسیس کردن و اسمش را گذاشتن وُلِکس. گفتم خوب بعدش؟ پدر گفت یعنی چه بعدش؟ بنده خدا دیگر هیچ وقت جوک نگفتند. شاید هم من خنگ ام.
شماره جدید مجله تایمز روی جلد تیتر و تصویر خیلی بامزه ای دارد. آن را گذاشته ام آرام آرام مطالعه کنم. پاسخ های نظرسنجی ها را هم نگاه کردم. خیلی از جواب ها کاملا دور از انتظارند. شرکت بچه ها فوق العاده بود. به خصوص این اواخر خیلی ها شرکت کردند. حتی آن هایی که نقدهای غیر منطقی کردند و مثل همیشه دشنام دادند و به تمسخر چیزهایی نوشتند هم وقت گذاشتند.
این مهم است، “وقت گذاشتن”! من شخصا برای آدمی که برای ام مهم نباشد وقت نمی گذارم. فکر می کنم بقیه مردم هم همین اند اگر اشتباه نکنم. اگر کسی از تو بدش می آید و حال اش را بهم می زنی، اما باز کنارت می ماند تا یک ضربت دیگر بزند، گاهی معنی مشخصی دارد. تو آدمی نیستی که بگذرد و برود دنبال کارش. پس می شود به نیمه پر لیوان هم فکر کرد. چشمک. در هر حال، هر فضایی را با قواعدش باید تحمل کرد. دستچین نیست.
بعضی ها نامه می زنند که می دانیم سازمان یا نهادی یا فکر مرموزی پشت این نظرسنجی و نوشته ها و کانال است. چه بگویم. اگر یک نفر یک کاری را دقیق و با حوصله انجام دهد بعضی فکر می کنند کاسه ای زیر نیم کاسه است. به نظرم این جماعت را باید گذاشت در حال مخصوص به خودشان بمانند. راحت باشند. آن ها خوبند. برخی تصور می کنند خیلی تیز هوش تر از بقیه، همیشه در بزنگاهی توانسته اند مچ محکمی را باز کنند و مدال آن را به سینه افتخارات زندگی شان بیاویزند. (لبخند) خودمانیم ما با این همه باهوش و نکته سنج پر پتانسیلی که داریم، پس چرا هنوز اندر خم توسعه علمی و سیاسی و فرهنگی مان مانده ایم؟ پس این اندیشمندان و دانشمندان همه چیز فهم خروجی شان کجاست؟ فقط داخل فضای مجازی؟ واقعیتش دنیا به خودی خودش پیچیده هست، دیگر بهتر است ما با حدس ها و گمانه های احساسی مان پیچیده ترش نکنیم. تا بزودی….