صفحه اصلی قلم رنجه حمامِ ترکی

حمامِ ترکی

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

یک بار عاشق شدم. عشق نه به معنای اصیل اش، به مفهومِ یک خواستنِ عمیقا کودکانه. ۲۱ سالم بود. ایران بودم. و مکعب روبیک زندگی ام، اکثر خانه های اش قرمز و به رنگ احساس و عاطفه بود. هرچه می چرخاندم، به یک سطحِ عاطفی می رسید. دلباخته شدم، غرق در یک خواستن، آنقدر که “به دست آوردن”، برای ام مهمتر از درستی یا غلطی آن “خواهِش” شده بود.

مرا نخواست، انکار کرد، تحقیر کرد. ماه های زیادی که گذشت، وقتی شهر و دانشگاهم را عوض کردم تا دیگر نبینم اش و دلباختگی را در خودم آرام آرام دفن کنم، که کردم، یک روز اما او مرا خواست، این بار من او را تحقیر کردم، نخواستم، و این خواستن را انکار کردم. تا یک روز، تصمیم او درباره خودش سبب شد یک رابطه پا نگرفته، تبدیل به یک تراژدی شود.

اگرچه بیش از یک دهه از آن زمان می گذرد اما من دیگر هیچ وقت عاشق نشدم، نشد یا نخواستم چه اهمیتی دارد؟ مهم این بود که مرا تا امروز تبدیل به آدمی کرد که تصمیم گرفت سر ریز احساساتش را در موسیقی و نوشتن سرشکن کند. آن را در دنیایی موازی، دیلماج کند. من منتقد عشق نشدم، علیه دنیای زن نشوریدم. بعد از آن تجربه تلخ، نگاه ام به دوست داشتنی عمیق از یک زن، خالی از هر دلبازی کودکانه ای شد. منظره عشق زیباست، اگر چه دیگر جدی اش نگرفتم پشیمان نیستم. خیال می کنم این یک دوست داشتن عمیقِ دو سویه است که جهان ما را واقعی می کند، نه برخی فانتزی های شاعرانهِ گمراه کنندهِ تخیلی، که به عشق مشهور است.

امروز چهارشنبه است، اول مارچ ۲۰۱۷. این روزها هوای لس آنجلس فوق العاده است، مثل امروز. بهاری بود و پر از نسیم هایٍ یواشکیِ خنک. وقتی هوا خوب است مردم خوش اخلاق ترند، بیشتر می خندند، بیشتر حرف می زنند. خوبی آمریکا این است مردم برای خوشحال بودن دنبال بهانه اند، به عکس سرزمین پدری، که مردم بیشتر برای عصبانیت دنبال بهانه اند. خوب، این یکی از تفاوت های فرهنگی مهم است.

از پنجره اتاقم خیابان را نگاه کردم. ۵:۳۰ صبح. دختر و پسری را دیدم که صبح به این زودی جلوی اتومبیل شان ایستاده اند و همدیگر را می بوسند. صحنه ای زیبا بود. پرنس جانِ درون ام اما پرسید به نظرت دندان هایشان را مسواک زده اند؟ صحنه را شهید کرد. رفتم که اصلاح کنم و به حمام بروم. دوش را عوض کرده ام. صفحه اش پهن است. یک مدل گرانتر داشت با چراغ LED. از این قرتی بازی ها. می خواهی دوش بگیری دیگر، زیرش که نمی خواهی نخ سوزن کنی. دوش پهن عالی است. دوش کوچک یک جوری است. باید زیرش رقص میله کنی تا همه تن ات خیس شود.

درب اتاقم را که باز کردم بوی دارچین می آمد. عودی که مادر روشن کرده بود. سلیقه ام در عود با ایشان متفاوت است. مادر دوست دارند عود بوی ادویه های خوشبو بدهد. من عود هایی انتخاب می کنم که بوی پرفیوم ها را دارند. تم بوی شان عوض می شود. پیام های گوشی را چک کردم. از Amazon کلی پیام داشتم. تاییدِ کم شدنِ پول از حسابم بابت خریدهایم. Notification bar را بالا بردم. چند پیام از الکس، پدر، استاد سابق علوم سیاسی ام و یک پیام هم از آن دختر خانم.

پدر خواسته اند برای شان یک اکانت توئیتر باز کنم، می گویند می خواهد اکانت های چند مقام دولتی را پیگیری کنند. خدا کند فقط قصدشان Following باشد، چون وقت و فرصت مطلب گذاری ندارم. استاد سابق ام مرا به مراسم معرفی کتاب جدیدش دعوت کرده. از او چیزهای زیادی یادگرفتم.ارزش واقعی Public Policy را برای یک کشور به من یاد داد. چیزی که در حکومت ایران تقریبا وجود ندارد. باید باشد، نه با این روش های عقب مانده. خیلی هوشمندانه تر.

امروز زودتر از خانه زدم بیرون. کادیلاک را می فروشم. باید آن را به یک فروشنده می رساندم. یک ماشین کافی است. این روزها در نخ مدل های Jaguar هستم. چندماهی است روی طراحی بدنه های شان تحقیق می کنم. این Ian Callum لعنتی، سر تیم طراحان این کمپانی، دیزاین اتومبیل های سری F اش را از بدن سحر انگیز زن الهام گرفته. پر از نرمی در خطوط، برآمدگی های اغواگرانه و نازِ وحشی منحنی هایی که نگاه تو را از این سو با خود به آن سو می دزدند. یک مکاری انگلیسی در طراحی این سری کمپانی است.

در انتظار برای تحویل ماشین و از آنجا رفتن به استودیو، پیام آن دخترخانم را باز کردم. هیجان اش را از جایزه بردن La La Land ابراز کرده بود. فیلمی که دیدنش را پیشنهاد کرده بود. تایید کردم. به پیغام های الکس نگاه کردم. از نظرم به حمام ترکی سئوال کرده بود. آخرش هم کلی استیکر خنده. آمدم جواب بدهم که آن دخترخانم Reply کرد، ۶:۳۰ صبح! برای تماشای Fifty Shades Darker دعوت کرده به سینما. خوب خدا روشکر، سری دوم این فیلم اکران شد و ناگهان یک ابری کم کم بالای کله دوستان می آید و من یادشان می افتم. Die Hard بیاید کسی یاد من نمی افتد، سری The Bourne Ultimatum بیاید کسی یاد من نمی افتد. جواب ندادم. در عوض یک جواب تپل به الکس دادم. حال اش باید جا بیاید.

ما اخیرا یک تجربه Turkish bath رفتن داشتیم. همان حمام ترکی. خیال کردم یک چیزی مدرن تر از حمام های عمومی ایرانی است. سالم رفتم، جانباز ۹۵ درصد برگشتم. الکس اما سالم رفت، همان طور برگشت. ساده اش این که او از یک جایی به بعد گفت من تمیز شدم. رفت به چای خوردن در Tea house، من به خاطر ۶۰ دلاری که داده بودم گفتم که بمانم. ماندم و درست مثل یک مقوا تا می شد مرا تا کردند. آخر هم مثل یک کاغذ اوریگامی شده ژاپنی گذاشتند در بخش چای و استراحت.

اول در Bathhouse یک دست Loincloth دادند. مثل لنگ های داخل ایران بود. گفتند عریان شوید و این ها را بپوشید. پرهیز کردم. خوب گره این پارچه به فوتی بند است. اینجا هم حمام بزرگ و خلوتی بود، پارچه می افتاد تا دوباره گره بزنی که دیگر باکره نمی ماندی، آن هم وسط این دیگر مشتری های پشمالوی مثل گوریل که همه دوبرابرت سن داشتند. گفتند اما بایدی است. یک لیست پلاستیکی هم دادند پر از Things to do or not . این loincloth را خوب گره زدم. رفتیم به ، یک جایی که یک آب نما مانندی وسط بود. اطراف هم پر از Atriumهای قرار گرفته دور Bathhouse. نمی دانم در فارسی چه می گویند. بخار گرم بود و بوی صابون , صدای بلند موسیقی ترکی، با نورهای زیبایی که روی کف مرمر آنجا منعکس می شد. مرمر لیز داخل حمام! متصدی ها، ترک های قوی هیکل بودند. عین بادیگاردها. بی احساس. خشک. تقریبا زبان انگلیسی نمی دانستند، اصلش هیچ نمی دانستند. صدا هم که به صدا نمی رسید. و مشکل از همین جا شروع شد.

اول از همه منوی ماساژها را دادند. به من منویی دادند که پر از Pampering options بود، ماساژ های مخصوص خانم های حامله. گفتم این مال بخش خانم هاست، گفتند Thank You. دوباره حرفم را تکرار کردم، گفتند Enjoy it. فهمیدم از زبان تعطیل اند. راه برگشت نبود. خوب دیدم منوی الکس درست است، از روی همان یک Massaging relax package انتخاب کردم. الکس اما گفت من فقط شستشو می دهم. به او گفتم اصل اش به ماساژ و Scrubbing قبلش است. گفت من اوکی هستم. در دلم گفتم چه مشنگی است. در اصل مشنگِ ویژه خودم بودم. آخر حمام فهمیدم.

قاعده این بود که اول یک دور با کف می شستند و Scrubbing می کردند. بعد شروع می شد ماساژ. یک پکیج رویایی بود. که دیدم یکی از آن متصدی های درشت آمد و با دست هایش نشان داد که بخواب. پرسیدم Mat دارید (زیر انداز)؟ گفت Thank you. دوباره با انگشت نشان داد که بخواب. چاره ای داشتم؟ دیدم دو سه نفر هم خوابیده اند روی زمین. من تا سینه اش بودم. محیط خیلی ترکی بود، جدی بود. مقاومت نکردم. خوابیدم. الکس اما خودش خودش را می شست. سرم را موازی زمین گرفته بودم. داشتم سعی می کردم زمین را چک کنم که کثافت و آشغال نباشد که یک باره رفتم داخل کف، من نرفتم، یک دیگِ کف داغ ریختند روی ام. داشتم جزغاله می شدم. مثل ماکارونی که بیندازند داخل دیگ جوش. شل شدم. وا رفتم.

آمدم کف ها را بزنم کنار که غول ترک با یک چیز زبری شروع کرد روی کمرم کشیدن. رسما فَرش می شست. من هم روی زمین لیز مرمری جلو و عقب می رفتم. loincloth داشت گره اش باز می شد. عصبانی شدم. گفتم Stop. گفت Thank you. فکر کردم نفهمیده. وسط عربده های عصبی ابراهیم تاتلیس که آهنگش پخش می شد بلند می گفتم ” Please, No please, God “. این هم من را جلو عقب می کشید و با صدای کُلفتش می گفت Enjoy it.

پوست داشت به گوشت می رسید. آمدم وسط این کف داغ دستش را پیدا کنم و بزنم کنار که دستم را گرفت و محکم Scrubbing کرد. سعی کردم با آن یکی دستم loincloth را نگه دارم که چیزی به تن ام حداقل باشد و لخت و عور نشوم، آن را هم گرفت. مثل هشت پا. الکس را صدا کردم، جواب نمی داد. این ابراهیم تاتلیس هم پشت سر هم چهچه مزخرف می زد. من نمی فهمم، بین شعر نفس چرا نمی گرفت که این غول لعنتی صدای مرا بشنود. احساس کردم دست هایم دارد بی حس می شود. به خصوص انگشت هایم. تازه خوب شده بودند. دست هایم را که رها کرد تقریبا سِر شده بود. آمدم بلند شوم که روی کف مرمر لیز خوردم. این هم زانوی اش را گذاشت روی نشیمنگاهِ من و شروع کرد به Scrubbing گردن ام. انگار زیر پوست خوک دنبال انگل می گشت. لایه بود که بر می داشت. آن هیچ، مردانگی ام بین من و کف مرمر گیر کرده بود. این هم با زانو فشار می داد روی تن ام که زیر دستش لیز نخورم.

تاتلیس که آهنگش تمام شد، تنها کلمه ترکی که بلد بودم تزول بود، همان را گفتم و همه چیز ده برابر بدتر شد. تاتلیس آهنگ بعدش Play شد. این هم شروع کرد روی دور سریع. پای ام را تا و خم می کرد و این پارچه زبرش را به بدن ام می کشید و بعد ناگهان از آن پایین جاده چالوسی می آمد بالا و پشت گوشم را scrubbingمی کرد. ده بار این کار را کرد. پاره شدم. صورتم را روی مرمر فشار می دادم وگرنه زبان و داخل دهانم را هم کف می زد. دست هایم را داخل آن همه کف دراز کردم. سعی کردم لبه کاشی یا حوضی پیدا کنم و بگیرم و خودم را از آن افتضاح بیاورم بیرون. چیزی نبود. دیگر مقاومت نکردم. فقط سعی کردم زودتر تمام شود (I just screamed inside my head).

وسط ور ور های ایراهیم تاتلیس، وقتی دیدم دیگر scrubbing نمی کند ، سعی کردم تا مطمئن شوم پایین ام کنده نشده. خوشبختانه سرجایش بود. بی رمق بودم. معنی لغت نامه ای سرویس شدن را اینجا کاملا فهمیدم. برگشتم و رو به سقف دستم را به سختی آوردم بالا که بگویم بس است که یک حجم عظیمی آب داغ ریخت روی ام. تازه حمام را دوباره دیدم. پر از گوریل های سبزه پشمالو، سفیدشان من بودم. آمدم الکس را با چشم هایم جستجو کنم که طرف سئوالی گفت تیکرار؟ میزان خلوصِ مشنگیِ من همین جا بود. فکر کردم می پرسد راضی هستی؟ دومین کلمه ترکی که بلد بودم را گفتم: اِوت. و همه آن مراحل بالا، از نو تکرار شد.

آخرش هم زیر بغل مرا گرفتند و مثل یک لواشک تازه ، پهن کردند داخل یکی از این Atrium که الکس بود. چایی آوردند و شیرینی سنتی ترکی و قلیان. متصدی گفت Tip؟ با باقی مانده جانم گفتم اینجا پول ندارم، که گفت تیکرار؟ زبان نفهم بود خوب. با پانتومیم نشان دادم وقتی لباس هایم را بپوشم حتما بهش می دهم… الکس صبح پیام داده بود بازهم برویم حمام؟ همان جا بود که یک جواب تپل به او دادم.

… امروز چند ماموریت شهری معماری داشتم، بازدید کردن از چند جا برای برآورد های مربوط به هزینه. بعد هم باید به یک مرکز دکور و مبلمان می رفتم. اسمش هست PDC. آنجا تقریبا بهشت معماران داخلی لس آنجلس است، از آخرین طراحی های مبلمان و دکوراسیون گرفته تا سیستم های دکوری خنک کننده و نورپردازی. اگر انجیل معماران داخلی لس آنجلس یک مکان باشد، همین Pacific design center است. سعی می کنیم خودمان را با هفته ای یک بار سرزدن بدان به روز کنیم. چه معمار باشیم، چه طراح یا علاقه مند به هنر.

یک پیانوی الکترونیک قسطی خریده ام. خوبی اش این است که می توانم هدفون بگذارم و شب هایی که بی خوابم تمرین کنم. اگر موسیقی نبود، انسانی ضعیف تر بودم. عشق واقعی، یکی از زیبایی هایش غرق کردن تو است، در چیزی که تو را از این دنیا می کَند. و سرشکن کردن احساساتم در دنیای موسیقی و نواختن، دلیل اش همین خاصیت “کَندن” بود. شاید برای همین است که ما وقتی به کسی که دوستش داریم فکر می کنیم، موسیقی گوش می کنیم. فیلم نمی بینیم، یا کتاب نمی خوانیم. چون آن ها رها کننده ضامنِ زمینیِ تو نیستند. یادم نمی رود که استاد روشن روان همیشه به من می گفت: بهترین موسیقی ها را آن هایی نساختند که عاشق بودند، آن هایی ساختند که یک روزی، یک دوست داشتن عمیق را از دست دادند. تا بزودی…

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه