صفحه اصلی قلم رنجه جدایی

جدایی

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

همیشه فکر کرده ام که این جهان چقدر عادل است؟ مثلا می گویند دنیا پاسخ خوبی و بدی را می دهد. بدها به سزای شان می رسند، خوب ها به کارت های صدآفرین شان. اما آخر عمرمان، شاید هم کمی قبل ترش، می فهمیم که این ها پرت و پلاهای قشنگ است. جهان خیلی هم این طور کار نمی کند. افسوس که این را از اول کسی به ما نمی گوید. چرا محلِ تولد یک نفر، چیزی که انتخابِ خودش نیست می تواند اینقدر بر سرنوشت او تاثیر بگذارد؟ یا این که پدر و مادرش “که و چه” باشند؟ اگر من به جای آمریکا، در یک نقطه ای دورافتاده در بلوچستان به دنیا می آمدم، یا پدر و مادر به جای استاد دانشگاه و ثروتمند بودن، نجار و خانه دار و کم سواد بودند، امروز می توانستم همین آدمی باشم که هستم؟ می توانستم زمان و توان کافی برای با آسودگی درباره هرچیزی فکر کردن و عمیق شدن داشته باشم؟ ابدا. آدمی مثل من اگرچه برای از نو ساختن خودش سختی کشید، اما آخرِ آخرش، نقطه شروع اش جلوتر از خیلی ها بود.

چرا خط شروع ما آدم ها، عادلانه نیست؟ چرا شانس، اکثر وقت ها اربابِ پیشرفت بوده، و اراده بَرده اش. و چرا آن که از زیر زمین به همان قله ای رسیده که دیگری از طبقه همکف، آخرِ آخرش، رنجورتر است، افسرده تر است، و روح اش پُر تَرک تر است؟ می دانید، آدم هایی مثل من، وقتی یک روز می فهمند که داخل لوله آزمایشگاهی شان از قبل مقداری جیوه شانس ریخته بودند، یک احمقِ خوشحال اند اگر بخواهند به جایی که امروز هستند، و چیزی که شده اند متکبر بمانند.

امروز پنج شنبه، ۹ مارچ ۲۰۱۷. پوستر معماری روی سقف اتاقم، نمای کلیسای Notre-Dame است. ده دقیقه ای خوابالود نگاهش کردم. ساختمان عظیم و پرشکوهی که سیصد سال ساختنش طول کشید. گویا قرار بود عظمت جایگاه اسقف ها را به رخ مردم بکشد. همیشه از تاریکی و روشنی های معماری گوتیک. در نهان ام مضطرب می شدم. تشعشع نور در معماری داخلی این کلیسا استعاره معماری گونه از نگاه خداوند است. یادم هست که حتی می ترسیدم پای ام را داخل تابش آن نور بگذارم. گویی معمارانش می خواستند سرِ تعظیم فرود بیاوری حتی در برابر نقاشی های حیرت انگیز شیشه ها که معجزه هایی با رنگ و نور بود.

امروز صبحانه را در خانه نخوردم. مادر خواب بود. دلم تنوع خواست. به یک رستوران در همان محله خانه مادر رفتم. یک جای جمع و جور در Palos de verdes. اینجایی ها معمولا صبحانه کامل می خورند، مفصل تر از شام و نهار. منوی صبحانه را که نگاه کردم، از پیشخدمت خواستم راهنمایی کند، یک خانم میانسال. توضیح داد و اما من حواسم به گردنبندش بود. روی پوست مثل برفش این سو آن سو می رفت، مرا یاد تاب بازی های کودکی ام انداخت زیر آسمانی پر از ابرهای سفید. پرسید کدام اش؟ بی خودی گفتم دومی، با آب پرتقال. از پنجره اقیانوس را نگاه کردم. غمگین بودم. پدربزرگ یکی از عزیرانم فوت کرده بود و چقدر روزهای آخر مادربزرگم را یادم انداخت، روح شان شاد.

گوگل مپ را نگاه کردم، تا محل کار یک ساعتی داشتم. تصادفی شده بود در اتوبان ۴۰۵. صبحانه را آوردند، اول صبح و استیک! پرسیدم گوشت اش چه هست؟ گفت همان Pork. گفتم Pork؟ گفت Order خودتان بود، همان دومی. راست می گفت. دستمال کاغذی گذاشتم روی اش و مشغول خوردن سیب زمینی ها و آب پرتقال و کلم های پخته شدم. از گوشت خوک بدم می آید. یک بار امتحان اش کرده بودم. چند ساعت از گرما عرق می ریختم و دو روزی دستشویی ام نمی آمد. یک چیزی بوده که اسلام قدغن کرده، نمیدانم کدام جاهلی آن را زیر گرمای ۵۰ درجه مدینه و حجاز می خورده.

دیروز روز جهانی زن بود، برنامه ام این بود برای مادر هدیه ای بخرم. یک عینک طبی جدید. مشخصات عدسی عینک شان را داشتم. دلم می خواست برای برخی لباس هایشان، یک فریم قهوه ای روشن هم داشته باشند. مادر چشم و موهایش زیتونی روشن است. چهره اش حتی در این سن زیباست. می دانم فریم های تیره به چنین صورت های روشنی نیک می نشیند. گاهی با خودم فکر کرده ام که چرا مادر از پدر خواستگاری کرد. معمول این است که دختران زیبا از پسران پیشنهاد می گیرند. خاصه این که مادر از خانواده ای متمول و بسیار تحصیل کرده تر بود. از خیلی نظرها تفوق داشت. نمی دانم. پدر هم یک شخصیت حمایتگر داشت؛ و تیزهوشی. در همه این سال ها دیده ام که میان آن ها همیشه یک خواستن بوده، اما عشق نبوده. مینیاتوری های عاطفی نبوده. این را می دانم. خیال می کنم برخلاف آن ها، و حتی برادرم، اما من پسری با روحیات متفاوت شدم. حال هرچه بوده شاید یک روز به ما بچه ها بگویند، شاید هم نگویند…

صبحانه را که خوردم حرکت کردم. مجموعه ای جدید از موسیقی های فرانسوی یافته ام. شنیدن اش حالم را کوک کرد. زبان فرانسوی (فرنچ)، خاصه دکلمه ها و آوازهایش، مرا به ارگاسم فکری می رساند. نمی دانم شیوه ادای این زبان چه چیزی است که از آن رومنس می بارد. ماشین های پلیس با سرعت از کنارم عبور کردند. حتما آن جلوترها خبری بود. از ماندن در ترافیک سنگین استفاده کردم و ایمیل ها را خواندم، ایمیل های دوستانه را. حدود ۱۰-۱۲ نفری آقا و خانم هستند که منظم برایم از خودشان می نویسند. معمولا فقط می خوانم، اما دقیق. یکی از آن ها ساکن هاواناست. یک آقای ایرانیِ ۶۰ ساله. در ICAIC کار می کند، صنعت فیلم سازی دولتی کوبا. عکس هایش را نیز گاهی ضمیمه می کند. نوشته هایش را دوست دارم. ساده، بی تکلف و صادقانه. خواسته پاسخ اش را هیچ وقت ندهم. جالب است. این کانال باعث شده دوستان عجیب و غریبی پیدا کنم. یک دوست خانم هم دارم، گفته بودند متولد ۱۳۲۹ هستند. منظم تشکر می کنند و می گویند برخی مطالب رابطه ها را برای دختر کوچک شان فورواد می کنند. یک بار گفتم خوشحال می شوم دخترشان هم در کانال باشد و شما زحمت فوروارد نکشید. گفتند لازم نکرده! حال دیگر نمی دانم. من که حرف بدی نزدم. سربه زیر هم که هستم.

این روزها خیلی ها درباره دسته گل های مهاجرتی ترامپ سئوال می پرسند، خصوصا فامیل. خسته شدم. حتی کسانی که قصد آمدن به آمریکا نداشته اند سئوال می کنند حال چطور پذیرش تحصیلی بگیریم؟ شده داستان “إن ابن آدم لحریص على ما منع”. یک نفر به همراه نصفِ جمعیت آمریکا دارد شخصیت و جایگاه ایرانی را تحقیر و له می کند، بعد ما برای رفتن به همان جا تلاش می کنیم و رقابت بیشتر داریم. از آن سو می گوییم دَم اصغرِ فرهادی گرم که نرفت، از آن سو خودمان برای رفتن به داخل آنجا یواشکی از هزار سوراخ تلاش می کنیم. این هم از تناقض های رفتاری ماست. از غرورِ چراغ نئونی ما که روشن و خاموش شدن اش بر حسب منافع شخصی مان است، نه شخصیت ملی مان. فکر می کنم وقتی یک ملت خودش احترام خودش را نگاه ندارد، نباید انتظار داشته باشد غریبه آن را نگاه دارد. گدایی که تنها برای پول دست دراز کردن نیست، برای جا و فرصت التماس کردن هم هست. آدم باید جایی باشد یا آینده اش را بسازد که او را با عزت واحترام بخواهند، نه با منت.

چند دادستان در ایالت ها برای فرمان جدید ترامپ می خواهند دوباره دادگاه تشکیل بدهند. کسی که سیستم آمریکایی را می شناسد می فهمد که این ها نگران اتیکت بین المللی ملی شان هستند، دل شان واقعا با مردم آن ۶ کشور نیست. این ها جنگ نهادهای قدرت در آمریکاست که می خواهند اعتبار خود را نزد مردم حفظ کنند. اگرچه به خودی خودش زیبا و چالش برانگیز است، اما این که شهروندی داخل سومالی فکر کند این روزها دادستان کل واشنگتن نگران اوست که بتواند از فرصت های امریکا استفاده کند، یک تفکر کوته بینانه است. موضوع ساده است. Visa یا اجازه ورود یا اقامت در آمریکا یک Privilege محسوب می شود. یک امتیاز است. یعنی از لحاظ حقوقی یک حق یا Right نیست. درست مثل گواهینامه. دولت هر زمان بخواهد می تواند گواهینامه شما را بگیرد یا باطل کند. هیچ کس حق قانونی برای داشتن این گواهینامه را ندارد.

ویزا هم همین است. دولت تصمیم می گیرد به افرادی که صلاح می داند امتیاز استفاده از خاک امریکا برای اقامت، تحصیل یا گردشگری را بدهد. لذا کسی نمی تواند بگوید اگر دولت ترامپ بخواهد این Privilege را به همه ندهد، این کارش غیرقانونی است. کاملا هم قانونی است. غیرقانونی وقتی است که تبعیض قایل شود. یا مثل فرمان قبل، ویزاهای صادر شده و گرین کارت ها را نادیده بگیرد، که این بار آن را اصلاح کرد. حتی اگر فرض کنیم پرزیدنت ترامپ این فرمان اش در برخی ایالت ها لغو شود. این چیزی است که او می خواهد. او تشنه است تا هزینه ها و دفعات دخالت نهادهای قضایی را آنقدر بالا ببرد تا روز موعود از آن به نفع خود استفاده تبلیغاتی کند.

همین روزها او در حال آماده سازی طرحی است که دانشگاه ها و شرکت های استخدام کننده از خارج از امریکا اگر برخلاف نظر دولت عمل کنند بودجه های فدرال آن ها را کم کند، یا Tax آن ها را افزایش دهد. این معنی مشخصی دارد. او Plan B هم دارد، و با لجالت روی اجرای این نظرش به هر ترتیبی مانده است. شما هیچ وقت نمی توانید مقابل یک گاو خشمگین بایستید، خاصه وقتی آن گاو برای برنده شدن اش در دور دوم، هنوز به اعتماد و تشویق طرفدارانش نیاز دارد. پس برای اش مهم است قدرت خودش را نشان بدهد.

نکته دیگر این که فرمان اخیر ترامپ روی کاغذِ او یک فرمان ضد اسلامی نیست، می گوید ۹۰ درصد کشورهای مسلمان شامل این قانون نشده اند. اما این ۶ کشور، آن هایی هستند که سیستم های اطلاعاتی و امنیتی شان با CIA و FBI برای دادن اطلاعات شهروندان مسافرشان به امریکا همکاری نمی کند. دلیل اصلی وکلای ترامپ برای دفاع از فرمان همین است. کما اینکه دولت عراق با قبول این مساله از لیست خارج شد. حال سئوال این است که آیا دولت تهران این شرط را قبول خواهد کرد؟ مطمئنا خیر. ترامپ می خواهد امنیت را تبدیل به یک Product کند. آن را بفروشد. اساسا کابینه نظامی اش برای همین است. این به روحیه بیزنسی او باز می گردد. یا این که معامله Barter کند، همان پایاپای، یعنی کشورهایی مثل ایران را که حاضر به تامین امنیت شان توسط دیگر کشورها نیستند را مجبور کند دریافت های امنیتی خودشان را درباره شهروندان شان به آمریکایی ها بدهند، آن ها هم در عوض یک امتیاز هایی مثل اجازه ورود بدهند.

اولین پرداخت کنندگان این کالا عربستان و ژآپن و اسرائیل و پاکستان هستند. خاصه سبب روابط حسنه امروز برخی از این کشورها این است که در پشت پرده رضایت داده اند تا نه تنها خرج تامین امنیت شان را بپردازند، که درب سازمان های اطلاعاتی شان را تاجای ممکن برای آمریکایی ها باز کنند… چند روز است که در محل کار، پروژه ها فشرده نیست. فرصت می کنم روی پروژه های دانشگاهی کار کنم. خاصه طراحی بخشی از این مرکز اسلامی. این روزها تحقیق ام روی رنگ است. اگرچه رنگ های آبی و سبز، به شکل سنتی رنگ های مهم دنیای اسلام هستند اما این روزها به ترکیب هایی متفاوت فکر می کنم. مثل مسجد باشکوه شیخ زائد در ابوظبی. برای من یکی از شاهکارهای معماری اسلامی است.

این مسجد با تردستی گروه Speirs and Major Associatesدر شب ها تنها بهشتی از نورهای مدهوش کننده نیست، بلکه ترکیبی خلاقانه از مفهوم سنت در فرم و مدرنیته در اجرا است. مخلوق “یوسف عبدلکی” که آن را با دقت طراحی کرده است. او با نبوغش چنان سه سبک معماریِ مملوک (Mamluk Style)، عثمانی (Ottoman Style) و فاطیمید (Fatimid Style) را در هم آمیخت تا مسجدش هم معماری سنی ها و هم شیعیان را توامان در خود داشته باشد، و هم یک گالری ماندگار هنری از تاریخ معماری اسلام باشد.

نزدیک به عصر، تولد یکی از همکاران بود. استودیو، تدارک یک جشن کوچک را دیده بود. لحظات خوشی داشتیم. کیک ها را که تقسیم کردند به من یک تکه بزرگ رسید. آمدم بگویم زیاد است که همکاری گفت شریکی با هم می خوریم. حمیدرضا زنگ زد و با من کمی حرف زد، تلفن که تمام شد، کیک نبود. ظرف را بردم داخل آشپزخانه و شستم. این هم سهم امروز من بود از تولد. فردا صبحِ زود پرواز دارم. همین طور عصر یک کلاس و کارگاه در دانشگاه. از آن روزهای شلوغ و پر استرس. پریود روحی ام از امشب شروع شده. وقتی هایی که اگر کسی زیاد با من حرف بزند ناخودآگاه پس اش می زنم. این مواقع، از بیرون که به خانه می آیم، مثل یک کودک بی پناهِ خودخواه به گوشه ای می خزم، خودم را با سازم حبس می کنم تا باعث رنجش و ناراحتی کسی نشوم. نمی دانم بقیه هم این حالات روحی را دارند یا نه، اما خوب، زندگی من یکی با آن گره خورده. روزهایی که گاهی داخل اش هیچ کس را بیشتر از تنهایی ام دوست ندارم.

چند روزی است که ده ها نفر درباره پرفیومی که معرفی کرده ام نظر می دهند. عده ای محدود به خاطرش رفته اند و بو کرده اند و شیفته شده اند. عده ای هم می گویند بوی لاستیک و حبوبات و قالپاق می دهد. چقدر زیاد بودند آن هایی که وصف رایحه برای شان مهم تر از خود پرفیوم شده بود. قلم، مثل صداست، می تواند تو را با خود ببرد، آنجا که حتی خدا نبرده است. امروز هم کسی نوشته بود یک زمانی برای قلم رنجه های ات به کانال ات می آمدم، این روزها برای موسیقی نوشته هایت. خوب دیگر، آخرش می ترسم معماری را هم رها کنم و یک روز نویسنده بشوم. اسمم را هم بگذارم قالپاق نویس سابق، پ جیم.

امروز حمیدرضا گفت که دارد جدا می شود. گفت دیگر نمی تواند به این زندگی اشتراکی ادامه بدهد. در شرکت بودم. وسط تولد. و چه تناقص عجیبی بود صدای شادیِ جایی که بودم و حرف های غمبار حمیدرضا. ای حمید رضا جان عزیزم، رابطه همین است. هیچ کس یکهویی نمی رود، اول شور و شوق اش می رود، بعد امیدش می رود،بعد باورش می رود، و یک روز می رسد که خودش هم می رود. مثل یک قطار، که واگن به واگن از جلوی چشمانت هر مرحله اش رد می شود و از تو هیچ کاری جز تماشا بر نمی آید… تا بزودی

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه