امشب ساعت ۸ رفته بودم به سینما. رفتم تا فیلم Fifty Shade Darker را تماشا کنم. یک لیوان بزرگ نوشابه و پاپ کورن پنیری خریدم و روی صندلی ۱۱ جا خوش کردم. صندلی همیشگی ام. شاید نوشابه حال شکمم را هم خوب می کرد، این مواقع برادرم می گفت نوشابه مثل آبِ روی آتش است. اینجا در لس آنجلس وقتی MPAA برای یک فیلم Rating ای در محدوده R می گذارد؛ یا مجردهای بی کَس و کار به تماشایش می آیند؛ یا تازه دوست شده هایی که نمی دانند چطور شروع کنند، عده قلیلی هم کنجکاوها. من هم که از بدو تولد جزو قلیل و ملیل ها بودم. واقعیتش اغلب ما تماشاچی ها می دانیم در چنین مواقعی، یک فیلم بدون پیام و فیلم نامه خواهیم دید.
فیلم که R باشد، یعنی پر از صحنه های بیفاصلگی (SEX) و برهنگی (Nudity) است. خوب معنی دیگری هم دارد. این که بی خود با پزِ روشنفکری ۱۴ دلار زبان بسته تان را ندهید و برای تماشای اش بروید و بعد هم بیاید بیرون مثل یک کودن منورالفکر، بی محتوی بودن اش را نقد کنید. پول آن شنا سوئدی های داخل فیلم را دادید که دیدید، نه یک پیام خاصی که فکر می کردید پشت اش باید باشد و نیست. این فیلم پر از خشونت های فانتزی جنسی (BDSM) هم بود. می خواست آن را در قالب یک روایت رومانتیک و هیجان انگیز به تصویر بکشد. موفق بود؟
از روایت اش خوشم نیامد. ۱۰ دلار کوفت شان بشود. ۴ دلار اما نوش جان شان، صحنه های دلچسبی بود، هرجا که حرف نبود. بغل دستی ام اما گویا خیلی خوشش آمده بود. از وسط هایِ فیلم شلوارش یک سایزی تنگ شد. این را وقتی نور از پرده به صندلی ها پاشید فهمیدم. دیگر وسطهای فیلم ترسیدم شلوار این بنده خدا پاره شود. رفتم روی صندلی ۱۲. خوشبختانه خالی بود. اتفاق است دیگر، نگاه نمی کند که مثل خودش مرد هستم، تا به او ثابت کنی، داخل این تاریکی کار از کار گذشته.
از نکات جالب فیلم این بود که Fifty Shade Darker در اکثر کشورهای دنیا برای تماشای بالای ۱۸ سال آزاد بود، به جز فرانسه. آنجا ۱۲ ساله ها هم می توانستند آن را ببینند. بطور سنتی، فرانسوی ها بیفاصلگی دوست هستند. اصلا مرد فرانسوی به خوش بیفاصلگی بودن مشهور است. برعکس ما مردهای ایرانی، بزنم به تخته همه اهل مطالعه، خوره دکارت و چوخوف، به خانم ها هم زیاد نه می گوییم، بیشتر مشغول تذکره الاولیا خوانی هستیم.
از سرکار برگشته بودم که حمیدرضا آمد. با یک هماهنگی آخرِ لحظه ای. از این کار خوشم نمی آید. شرایط اش اما بحرانی است. درک می کنم. خواست داخل اتومبیل اش حرف بزنیم. من هم راغب نیستم کسی را دعوت کنم به خانه. مگر خیلی بخواهم اش. لباس هایم را پوشیدم و مادر قهوه درست کردند و بردم داخل ماشین اش. قهوه برای من یک ملین قوی است. نمی دانم چرا. از او خواستم برویم روی صندلی عقب بنشینیم و حرف بزنیم. به نظرم مردها پشت فرمان خیلی خودشان نیستند، خانم ها هم. برایم خیلی چیزها را توضیح داد. و من اما ناراحت که چرا پیش روانکاوی که معرفی کرده بودم ناقص رفته اند. حمیدرضا همان Session دوم زده بود بیرون. می گفت زیاد نصیحت می کند. و در همه حرف هایش پیوسته از این گفت که همسرش او را تحقیر می کند. احساس مردانگیِ را از او گرفته. جای نظر دادن نبود. قهوه می نوشیدم و گوش می کردم.
وسط حرف هایش پرت شدم به قدیم. ماه هایِ کار کردن برای دکترمجد یادم آمد. ایران که بودم. دوسالی مرا با دنیای زن آشنا کرد. مرا در آن گم کرد و رها کرد. و از آن روز من از کشف دنیای “جنس مقابل ام” لذت می برم، و افسوس که هنوز برای خیلی ها هنوز “جنس مخالف” مانده است. یادش به خیر. این که دکتر عادت داشت مراجعه کننده اش قصه نگوید، از مشکل اش حرف بزند. و حمیدرضا چقدر قصه می گفت و حرف نمی زد. شاید ما آدم ها وقتی از مشکلات قصه می سازیم، می خواهیم به ما حق بدهند. می خواهیم شرایط را به گونه ای بچینیم تا دیگران را قانع کنیم که آن ها هم جای ما بودند همین کار را می کردند. خوب نتیجه اش این که ما برای حرف متفاوت شنیدن پیش دوست و روانکاو نمی رویم، برای تایید شدن می رویم تا راضی برگردیم.
با او درباره مشکلاتِ بعد از طلاق اش حرف زدم. بخش مالی اش، و احساسی اش. خواستم آنقدر بترسانم اش تا تصمیم اش زیر خوش خیالی دفن نشود. اصلا به آن ها فکر نکرده بود. درست مثل کسی که می خواهد از داخل هواپیما بپرد بیرون. اما نه مطمئن است که چترش باز می شود، و نه می داند که آن پایین شهر جوجه تیغی هاست. وسط های حرف زدن اش چند تکست به گوشی ام آمد. الکس بود. اجازه گرفتم. نگاه کردم. پرسیده بود بالاخره Fifty Shade Darker را دیدی؟ آمدم بگویم نه که سئوال کرد بگو کجا هستی؟ پرسیدم داری فیلم را می بینی؟ جواب داد نه، این طرف ام. تو آن پشت با آن آقا چه می کنی؟
از حمیدرضا عذرخواهی کردم. چند دقیقه ای پیش الکس رفتم. چرا امروز همه یکهویی ظاهر می شوند؟ توضیح داد که می خواسته پرفورمنس هایی را که ضبط کرده بودیم زودتر به دستم برساند. کلی تشکر کردم. صورت اش را بین دست هایم گرفتم و از خوشحالی فشار دادم. خودش با گروهش یک کنسرت محلی دارد. می دانم حسابی سرشلوغ است. الکس پرسید من هم بیایم؟ پرسیدم کجا؟ گفت پیش تان. گفتم ما خصوصی حرف می زنیم. بعد هم به فارسی حرف می زنیم. اذیت می شوی. گفت من نمی فهمم. خصوصی می ماند. گفت زود می روم. در نهایت حمیدرضا قبول کرد. بردمش داخل ماشین. هردو را بهم معرفی کردم. الکس یک بسته آدامس درآورد و شروع کرد به خوردن. حمیدرضا گفت این تعارف نمی کند؟ گفتم نه، این جوری است.
از حمیدرضا خواستم ادامه دهد. سرم درد گرفته بود. او هم انگار که الکس نیست. دوباره قصه می گفت. الکس هم هرجا این سکوت می کرد That’s right و Oh my gosh می پراند. مسخره بازی. چیزی که با آن به دنیا آمده. حمیدرضا هم بُراق تر می شد و بیشتر حرف می زد. فهمیدم داخل شکمم دارد اتفاق هایی می افتد. قهوه اثر کرده بود. به حمیدرضا گفتم جمع بندی کنیم؟ گفت اصل اش را که نگفته ام. همان لحظه اولین حمله داخل شکمی ام شروع شد.
روی ام نشد واقعیت را بگویم. گفتم که باز هم حرف می زنیم. الکس که آن جلو نشسته بود گفت یک کلیپ باحال می فرستم تماشا کن. گفتم داریم صحبت می کنیم. حمیدرضا گفت اصل ماجرا این است که من به او شک دارم. حمله شکمیِ دوم آمد. آن لحظه فقط به یک دستشویی فکر می کردم. حمیدرضا گفت بپرس چرا شک دارم؟ گفتم چرا؟ گفت چون مدام لباس می خرد و می رود بیرون. الکس گفت That’s right، گفتم این که دلیل نمی شود. حمیدرضا گفت من زنم را می شناسم. الکس گفت Yap! و من از ماشین بیرون آمدم و درب الکس را باز کردم و خواستم برود استراحت کند. بدش آمد. خوب من هم بدم آمد. رفت….
امروز در محل کار یک قرارداد خیلی عجیب داشتیم. یک خانواده ثروتمند می خواستند دریکی از املاک شان برای عروسی فرزندان شان یک پروتوتایپ کوچک از Royal Albert Hall بسازیم تا مراسم در آن اجرا و فیلم برداری شود. خدا می داند چقدر پول اش می شود. همان ِالمان های داخل بنا، اما تا جای ممکن روی دیواره پروتوتایپ همه چیز به صورت Real نقاشی شود. طاق ها و فرورفتگی ها و برآمدگی ها. تنها بخش واقعی سقف است. و از این حرص داشتم که مدام اصرار داشتند آن قارچ های سقفی هم باشد. آن ها که قارچ نیستند، برای تنظیم اکوستیک سالن (Acoustic diffusing) طراحی شده اند. در اصل پروژه بیشتر یک سالن گرد و گنبد دار کوچک بود که قرار بود گنجایش چهارصد نفر را داشته باشد. بعد هم خراب شود. تحقیق درباره نورپردازی و سقف به دوش من گذاشته شد.
نزدیک های ساعت یک ظهر بود که برایم پاکتی آمد. بازش کردم. نوروز مبارک بود. از طرف دو استاد سابق ام. با هم امضا کرده بودند. آن ها که در کلاس شان سیاست خونده بودم. یک خطی هم نوشته بودند “نگران ترامپ نباش، این هم بخشی از تاریخ است”. خبر نداشتند من خودم به او رای دادم. لبخند. وقتی به محل کار رسیدم، دیدم روی میز کار یادداشتی است. مدیر استودیو خواسته بود برای یکی از پروژه ها از هیچ متریالی که از بدن حیوانات استفاده شده است، در دیزاین استفاده نکنیم. Redesign ساختمان یک NGO حمایت از حقوق حیوانات است در Culver City. این یعنی باید روی کفپوش ها و مبلمان و پارچه های بکار رفته تجدید نظرهایی بکنیم.
خیلی سال پیش جنبش های حقوق حیوانات، وقتی فیلم پدرخوانده به نمایش درآمد، به صحنه ای که سر بریده ی اسب در آن بود اعتراض کردند. ماجرا این بود که تهیه کنندگان به فرانسیس فورد کاپولا پیشنهاد دادند در آن صحنه از یک Mockup سر بریده اسب استفاده کند، نه از یک سر واقعی. او اما قبول نکرد. مساله ای که حتی بازیگر آن صحنه هم آن را نمی دانست. فیلم که روی پرده رفت، برای اعتراض به آن تجمع هایی شد. اما در واکنش فرانسیس فورد کاپولا کارگردان فیلم با تمسخر گفت این همه آدم در فیلم لت و پار شدند و اما شما به خشونت نسبت به یک اسب اهمیت می دهید؟ او گفت خیلی از این هایی که با سگ های شان به این تجمع آمدند و اعتراض کردند، خبر ندارند که داخل کنسروهای خوراکی سگ های شان بدن همین اسب هاست. آن ها حتی نمی دانند ما کله ی واقعی اسب را از داخل کشتارگاه اسب های پیر که گوشت شان برای حیوانات خانگی سلاخی می شود به صحنه آورده بودیم….
اتوبان ۴۰۵ امروز پرترافیک بود. تصمیم گرفتم یک موسیقی را آنقدر پلی کنم تا به استودیو برسم. فوت علی معلم دلم را خیلی لرزاند. امسال چه سال شومی بود. پر از غمم کرد. چقدر به پدر فکر می کنم. من این سال های اخیر هر چه او را بیشتر شناخته ام، داشتن اش برای ام مهمتر می شود. دلم برای پدر بی اندازه تنگ است. وقتی برای اولین بار کتابچه شعرش را که ۴۵ سال پنهان کرده بود دیدم، وقتی اسم تکراری لیلا را داخل اش صفحه به صفحه خواندم، فهمیدم که او زمانی عمیقا عاشق بوده. آنقدر که به کلمه پناه ببرد و احساساتش را با آن نقاشی کند. آن هم پدر من. با روحیه خشک و نظامی اش. و من، همیشه او را به این خاطر که کتابخانه اش پر از بود از کتب علمی و دانشگاهی و خالی از یک کتاب شعر، بارها در درون خود قضاوت عجولانه کردم.
و حال پدر نمی داند که کتابچه دست نویس شعرهای او، سال هاست که پیش من است. آن را با خودم به این سوی دنیا آورده ام و گاهی با ورق زدن اش، حرف های شعرگونه او با لیلا را به دور از چشم مادر ورق می زنم. من این شناخت جدید از دنیای پدر را، مدیون عمه ام هستم. عمه ای که بهترین دوست پدرم بود، و هست. صبحانه را با مادر خوردیم. یک سفره مفصل. هردو خوب خوابیده بودیم. مادر گفتند برس ات را گم کرده ای؟ گفتم چطور؟ گفتند آن قدیم ها کارهایی می کردی. حواسم هست. نکند هوو دارم و نمی دانم؟ خندیدم. خندید. خنده ام تنها از حرف اش نبود، به این فکر می کردم که امروز متوجه نشدند در داخل لیوان آب پرتقال ام آب اناناس و کمی دارچین ریختم. نفهمیدند چون تند تند قورت می دادم تا مزه مزخرفش به چهره ام نیاید…
بوی نیمرو می آمد، وقتی از حمام آمدم. امروز با آب سرد دوش گرفتم. آنقدر سرد که می خواستم فریاد بزنم. دوران سربازی خاطرم آمد، داخل پادگان شهدای کرمانشاه. حمام ده دقیقه بود. مرا انداخته بودند با زیر دیپلمه ها. دو دقیقه لباس پوشیدن و درآوردن، در اصل هشت دقیقه بود. هشت دقیقه ای که بهشت بود، آب را سرد می کردم تا یادم برود کجا هستم. آنقدر به یخ زدن فکر کنم تا به پختن زیر انتخابم خیلی فکر نکنم. من برای معافی پزشکی نرفتم تا به پدر ثابت کنم از سختی فراری نیستم. پیشمان نیستم اما، دیگر هیچ وقت برای اثبات خودم به کسی، قدم برنداشتم. آخرین بار بود. با صدای هلیکوپترهای پلیس از خواب بلند شدم، ساعت ۵ صبح. نسیم خنکی از پنجره می آمد. از روی صورتم می گذشت و ورق های کنار تختم را بالا و پایین می برد. دستم را زیر پتو بیرون آوردم و انگشت های ام را تکان دادم. از این که امروز هم حس دارند خوشحالم. چه روز خوبی است، سه شنبه، ۱۴ مارچ ۲۰۱۷. تا بزودی…