صفحه اصلی قلم رنجه هیاهو برای هیچ

هیاهو برای هیچ

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

کمی بعد از بحران های سال ۸۸ در ایران، تصمیم گرفتم به آمریکا بازگردم. مصمم که شدم، مکاتبه هایم برای پذیرش که به سرانجام رسید، دانشگاهی در Washington D.C را برای خواندن علوم سیاسی انتخاب کردم. اتمسفرِ سخت سیاسی آن روزها حتی برای من ای که خیلی اعتقادی به تقلب در انتخابات نداشتم هم غیرقابل تحمل شده بود. شور همه چیز از بیشعوری یک عده در مدیریت یک بحران درآمده بود. وقتی روی وسایل آپارتمان ام پارچه می کشیدم و پرافسوس نگاه می کردم، چه غمی از تَرکِ ایرانی داشتم که امیدوارانه خیال می کردم می تواند جای بهتری برای زندگی کردن نسبت به زادگاهم باشد.

از ایران وقتی خیلی مریض و نحیف شده بود جدا شدم. وقتی هنوز دوستش داشتم. داستان من و ایران چون داستان دو تن ای شده بود که برای باقیماندن آخرین علاقه و احترام، عامدانه از هم دور شدند. ایران آن روزها، دیوانه، مملو از یک فضایِ امنیتیِ انتقام گیر، تهمت زنی های مهلک، و طرح عبارت احمقانه یا با ما هستید یا خائن بود. و در این میان محمود احمدی نژاد در نهان، با خونسردی به ریش همه می خندید. هم اصول گرایانی که بعدها برای کنارزدن شان برنامه ها داشت، هم اصلاح طلبانی که برای مدتی از صدقه سر او از فعالیت عقیم شده بودند.

او اگرچه پیش بینی می کرد در این برکه گل آلود سیاست ایران ماهیگیری بزرگ شود، اما یک قاعده ساده را فراموش کرد؛ هرچقدر هم که فکر کنید باهوش هستید، کسی هست که دست تان را بخواند. کسی هست که در زیر همان آب گل آلود، به قلاب تان به جای یک ماهی درشت یک جوراب بوگندو وصل کند. درگیر شدن ذهنی ام با فضای سیاسی ایران، دلیل اصلی ام برای خواندن علوم سیاسی شد. برای ام مهم بود در یکی از دانشگاه های خوب آن را بیاموزم. ۶ روز قبل از خروج از ایران، اما از رفتن به واشنگتن دی سی منصرف شدم. تصمیم گرفتم اول به لس آنجلس بروم، نزد یک دوست ارمنی. اما این شد که همان جا ماندگار شدم. و کمی بعد در یکی از دانشگاه های کالیفرنیا آن رشته را دنبال کردم. جایی که اساتید سخت گیرش مرا باوسواس آموزش دادند. آن روزها وقتی در راهروهای دانشگاه به این فکر می کردم که حتما یک روز به ایران بازمی گردم و در دستگاه دیپلماسی امور خارجه اش کار می کنم حتی تصورش را نمی کردم که چند سال بعد، یک معمار شوم. و زندگی همین است؛ غیرقابل پیش بینی، مثل تخم مرغ شانسی. و شما خوشبخت اید اگر از داخل آن تخم مرغ شانسی، همانی در بیاید که با “دنیای فکری شما” می خواند.

امروز پنج شنبه است؛ ۲۳ مارچ ۲۰۱۷. خواب عجیبی دیدم. در مجلس ترحیم آقای شجریان بودم. پدر بزرگ مرحومم کنارم نشسته بود. سرتکان می دادند و می گفتند او هم بالاخره آمد. آن سوی ام مادربزرگ نشسته بود، هیچ نمی گفتند. جلوتر کیارستمی بود و عموی خدابیامرزم، ندیدمش و از سرطان مرد. این ها با من زنده بودند و شجریان از دنیا رفته بود؟ نمی دانم. شاید من مثل این ها مرده بودم. نمی دانم از خواب که بیدار شدم مضطرب به سراغ آیپد رفتم. خبرها را خواندم. اتفاق بدی نبود. نفس راحتی کشیدم. یاد خودم افتادم. بینی ام را فشار دادم. خداروشکر، امروز هم زنده ام. تا فردا خدا کریم است.

دلم دویدن خواست. حمام را گذاشتم بعد از دویدن. زدم بیرون. هوا عالی. یک کلاه بافتنی سر کردم و یک آلبوم از موسیقی های فیلم Her را گذاشتم. روی اقیانوس یک قایق خصوصی بود، نزدیک ساحل، نگاه اش می کردم و با خودم فکر می کردم که کاش یک قایق برای خودم داشتم. حواس ام به بادبان هایش رفت. زرد و آبی بودند. داشتم آدم های داخل اش را می شمردم که با پارس یک سگِ بی شعور یک متری به هوا پریدم. کوچک و پاکوتاه بود. نمی دانم این ها چرا هرچه کوچک تر می شوند حنجره شان بزرگ تر می شود. اگر پارس نمی کرد اما از روی اش رد می شدم. صاحبش اما ریز ریز می خندید. صبح به خیر گفتم، رد شدم. برگشتم و اما دیدم سگ هنوز مرا نگاه می کند. یک انگشت بهش نشان دادم طوری که قشنگ بفهمد.

کفش های ورزشی ام دیگر کهنه شدند. باید یک جفت نو بخرم. خرید در آمریکا گاهی یک بازی فرسایشی است. مثل ایران نیست. در ایران یک کفش را یکی دوجا دارد و بالاخره از یکی از همان ها با چانه یا بی چانه می خرید. اینجا یک مدل کفش را شونصد جا دارد. هر روز هم یک فروشگاه قیمت اش را بالا و پایین می کند. رقابت هست، رقابتی که گاهی به قیمت پاره شدن مشتری تمام می شود. صبح یک کفش ۳۰۰ دلاری می خرید، شب می بینید جای دیگر همان را ۲۴۰ دلار می فروشد. نپوشیده پس اش می دهید و می روید با احساس زرنگی ۲۴۰ دلار می خرید و می پوشید، فردا ظهرش می بینید همان جان که ۳۰۰ دلار می داده قیمت اش برای ۲۴ ساعت شده ۲۰۰ دلار!

حال اگر خوش شانس باشید و باز بتوانید پس بدهید و دوباره از همان جای اول ۲۰۰ دلار بخرید، بعد دیگر واقعا بپوشید و حال اش را ببرید، احتمالش کم نیست آن را فردا پای دوستتان ببینید و بفهمید او اما در یک Clearance 170 دلار همان را خریده است. آنجاست که رسما پاره می شوید. از بالا، تا منتهی الیه پایین. نتیجه این که من وقتی در آمریکا خرید بالای ۱۰۰ دلار می کنم، دو سه روزی خل وضع می شوم. از خستگی می ایستم. به گوشی نگاه می کنم. تا نفس گرفتن چند پیام می خوانم. کلی تبریک عید جواب نداده. امسال تعداد دوستان امریکایی که نوروز را تبریک گفته اند زیاد شده. جالب است. پیام بچه هایی که کپی پیستی تبریک گفته اند را مثل همیشه پاک می کنم. تبریک هایِ سری دوزی به درد نخور. نمی دانم از کجا شروع کنم با این همه پیام. این متن اخیر درباره آرایش کردن هم مزید علت شد. واکنش ها خیلی زیاد بود. موافق و هم غیرموافق.

چند نفر عکس با آرایش بدون آرایش فرستاده اند. خواسته اند نظر بدهم. نفهمیدم. خوب به من چه ارتباطی دارد؟ دوستی نقد کرده بود و آخرش پرسیده بود واقعا تو اگر کسی درباره چهره و اندام اش با تو روراست نباشد ترک اش می کنی؟ چرا برای شان عجیب است؟ این کار را می کنم اگر در پروسه تشکیل یک رابطه عمیق با او باشم. وقتی از دوست شدن با یک انسان با اندامی متفاوت از آنچه می پسندم با همه احترامی که برای شخصیت و روان اش قایل هستم برای یک رابطه عمیق عاطفی خوشم نمی آید، چرا باید آن را بپذیرم؟ می دانم به آن عادت نمی کنم. آدم روحیات خودش را می شناسد. چرا باید در رودربایستی با چیزی بمانیم که مورد پسندمان نیست؟

یکی هم ممکن است چهره و اندام مرا به عنوان دوست پسر یا همسر نپسندد. خوب نپسندد. دنیا که به زمین نیامده. از همان اول صادق بودن نسبت به خواسته های جسمی تان از پارتنر، تلخ است، اما از نظر من لازم است. وقتی کسی حرف زدن و طرز فکر مرا نمی پسندد و از یک حدی نزدیک تر نمی شود، چرا حق ندارد درباره تاثیر بدن و چهره ام در یک رابطه بلند مدت هم همین طور فکر کند؟ موضوع بدیهی و ساده ای است. هر انسان یک مجموعه از خصوصیات نرم افزاری و سخت افزاری است. به نظرم اکثر آن هایی که روی بخش روحی و فکری بیشتر تاکید می کنند و بخش های زیبایی و اندامی را روشنفکرمآبانه کم اهمیت جلوه می دهند، خیلی هم فرزانه فکر نیستند. شاید کاسه ای زیر نیم کاسه این طرز فکرشان است. تناسب همه جا مهم است، تناسب همه جا کار می کند.

در این سه روز می بایست با ۹ عمه و عمو و دایی و خاله تماس می گرفتم. تبریک سال نو. در ذهن ام برای صحبت با هر کدام ۱۵ دقیقه وقت گذاشتم. حساب کردم که در دو ساعت می توانم تبریک و حال و احوال بزرگ های فامیل را بپرسم و موضوع را جمع کنم. با عمه بزرگ که صبح زود تماس گرفتم.Big boss خانواده پدری. تازه از کانادا آمده بودند تهران. ۱۲ دقیقه اول یک نفس فقط قربان و صدقه رفتند. یاد عبدالباسط قاری قرآن افتادم. خوب حساب کردم در ۳ دقیقه باقیمانده چطور جمع اش کنم. یک دقیقه ای تبریک گفتم و آرزو کردم و وارد فازِ خداحافظی شدم که گفت عمه اگر بگذارم بروی! ۲۰ دقیقه ای هم گذشت و خاطرات هوای سرد کانادا و کلاس انگلیسی رفتن و شکسته شدن پای همسرش فریدون خان را تعریف کرد و دیدم شد ۳۵ دقیقه. از هول ام برای خداحافظی برای همسرش به جای طلب سلامتی طلب آمرزش کردم که خودش داستانی شد و تا عذرخواهی کنم فهمیدم کفاره اش را باید با شنیدن چند خاطره دیگر از ایشان پس بدهم، آخرش شد ۵۵ دقیقه.

تلفن را که قطع کردم دیدم ۸ نفر دیگر در لیست هستند. به خاله بزرگ در رشت زنگ زدم. ایشان Big boss خانواده مادری هستند. ۵۰ سال شان بود که آمدند به ایران. الو را که گفتند ۱۰ دقیقه ای فقط می گفتند بیا عزیزم اسکایپ، بریم عزیزم لاین، صدا در وایبر بهتر نیست عزیزم؟ چرا مستقیم زنگ نزدی عزیزم؟ مگر برای تو این چیزها خرج است عزیزم؟ این پینگ پنگ بازی ها با مجموع خاطرات گرانی ماهی در رشت و میزان برف امسال و یاد مادربزرگ و یک مقدار امتحان فرانسه حرف زدن پس دادن و محاسبات درست وزن و قدم (ایشان متخصص تغذیه است)، شد ۴۳ دقیقه. آخرش هم پرسید تو به ترامپ رای دادی؟ از ترس ادامه بحث گفتم نه خاله جان. مگر دیوانه ام. گفت معلوم می شود! حال دیگر منظورش را نفهمیدم. فقط به یک نفر داخل این کانال شک دارم.

به دایی که زنگ زدم، گفتم دایی جان من اجابت مزاج دارم اما خواستم قبل اش به شما تبریک بگویم. دیگر فکر کنم اینقدر خندید که خود به خود تلفن قطع شد و توانستم با کمک و تعاون مثانه ام در ۶ دقیقه جمع اش کنم. بقیه را هم گذاشتم برای فردا، اما با همین استراتژی مثانه باید تماس بگیرم.امروز سرم در محل کار خلوت بود. اما فکرم مشغولِ چند کار Art Installation با بتون و گچ شده برای کارگاه روز شنبه در دانشکده. استاد خواسته کار با این دو متریال را خوب تمرین کنیم. به خاطرش یک کیسه گچ و سیمان خریده ام و هن و هن کشانده ام تا خانه.

استاد محدود کرده که ایده های مان (Inspiration) را برای اثر نهایی از آثار نقاشی پیکاسو یا ژرژ براک بگیریم. در میان نقاشی شان دنبال ایده برای فرم می گشتم. کارهای شان یکی از یکی تخیلی تر. حال خودتان آن کلمه بهتر را جایگزین کنید. داخل روح اکثر آن هایی که مدعی اند کارهای این ها را می فهمند و یک ساعت جلوی تابلوهای شان عمیقانه فکر می کنند. به والله اگر سر دربیاورند. اینجا بیشتر تخصص ما بچه های معماری روی شناخت مشخصات چوب هاست، در معماری آمریکایی چوب متریال بسیار مهمتری است، جز در انبوه سازی. از دوستم که مدرس معماری در ایران است مشورت گرفتم. بنده خدا راه و چاه آب وسیمان مخلوط کردن را پیامِ نوری یاد داد.

بعد از سال ها، دوباره خواندن تذکره الاولیای عطارنیشابوری را شروع کردم. نسخه دکتر استعلامی دستم رسیده. در کنارش خواندن دوباره کتابی از شکسپیر را هم دارم، هیاهو برای هیچ. او یکی از خدایگان ادبیات انگلیسی در بکار بردن صنایع ادبی (Rhetorical figure) است. شکسپیر با این که ۴۰۰ سال بعد از نیشابوری نوشتن را شروع کرده، اما به وضوح می بینید که نویسندگان فارسی زبان تا چه حد در هنرنوشتن و مهارت در خلق صنایع ادبی، پیشگام تر از آن ها و همه اروپائیان بوده اند. ادبیات عرب نیز برجسته بوده است بدون تردید.

تذکره الاولیا اولین کتاب ادبیات فارسی که بعد از آمدن به ایران سال ها پیش زن عموی ام مرا به خواندن اش توصیه کرد. برای ام خیلی زود بود. خیلی اش را نمی فهمیدم. مثل همین تابلوهای پیکاسو. اما معانی را پیدا می کردم و حاشیه نویسی می کردم. آن اوایل فارسی نوشتن ام ضعیف و خجالت آور بود. شاید هنوز هم هست. اما اگر بخواهم صادق باشم، هرآنچه از دایره لغات فارسی در من هست، اول، مدیون خوب خواندن این دو کتاب است. همین کتاب و تاریخ بیهقی. تاریخ بیهقی را اما آقای بهنود پیشنهاد دادند. بسیار هم به جا بود. در دنیای شاعر زده ما، نثر افرادی چون عطار نیشابوری و بیهقی گنج های ناشناخته اند. خاطرم هست اوایل کانال خیلی ها به فارسی نوشتن ام مشکوک بودند، آن را زیادی عجیب می دیدند برای کسی که ایران دنیا نیامده. فکر کنم عجیب این است که ما آنقدر با ادبیات سرزمین خودمان کم لطف باشیم که دیگران بیایند کتب باستانی ادبیات ما را تصحیح کنند و تکمیل کنند! در این دنیایی که خیلی های مان عادت کرده ایم “ترجمه خوان” و آثار ادبیات “آن سو خوان” باشیم، یا صبوریِ مطالعه را از دست داده ایم و بیشتر توییتر و تلگرام خوان شده ایم، کم کاری ما یک بی توجهی و غفلت از شاهکارهایِ ادبی باقی مانده از گذشتگان خودمان نیست؟

پز تمدن ۳۵۰۰ ساله را می دهیم، اما برخی های مان یک کتاب ادبیات مهم از داخل این ۳۵۰۰ سال تمدن را از اول تا آخر با صبوری و دقت نخوانده ایم . ورق نزده ایم. سهل خوان شده ایم. بعد از فارسیِ دیگرانی که علاقه مند و وابسته به این ادبیات اند تعجب هم می کنیم، مشکوک هم می شویم. لبخند. در ذکر حسن بصری در فصل سوم این کتاب عبارتی است که عالی است، آنجا که عطار از قول بصری می گوید: “جان فرزند آدم از دنیا مفارقت نکند الا به سه حسرت؛ یکی از آن که سیر نشده بُوَد از جمع کردن، دوم آن که در نیافته بود آنچه امید داشته بود، سیوم آن که زادی نساخته بُوَد، چنان راهی را” و چه زیبا سه تراژدی زندگی یک انسان در این عبارت کوتاه نهفته است…

…امشب یک فیلم انیمیشن خیلی شیرین هم تماشا کردم، Moana. پیشنهاد یک دوست. بعد از مدت ها در میان انیمیشن های اخیر، قهرمان داستان حیوانات نیستند، یک آدم است. و مهمتر، یک دخترخانم است. یک انیمیشن پر از موسیقی های خوب، که ابتدای آن فکر می کنید باید حتما در آن یک رومنس سیندرلایی باشد، اما نیست. راست اش را اگر بگویم بیشتر از همه عاشق خروس مشنگ داخل فیلم شدم. دلم خواست اش. مرا کمی یاد الکس هم انداخت. بعد از سال ها جذب یک انیمیشن بلند شدم. خوشحالم کودکی نکردن هایم را این روزها دیرتر، اما تجربه می کنم. تا بزودی…

 

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه