وقت هایی که از کار بی حوصله می شوم؛ گاهی به تفاوت های رفتاری “حکومت ایران” و “حکومت ایالات متحده” دقیق می شوم. یک ابر بالای کله ام می آید و جدول هایِ ذهنیِ مقایسه گر می کشم. گاهی همان کار را برای فهم تفاوت های “انسان ایرانی و آمریکایی” انجام می دهم. از دلمشغولی هایم است. پای این جدول که به میان بیاید، بعضی مواقع ایرانی ها انسان هایی در رفتار دوست داشتنی ترند، پاره ای مواقع آمریکایی ها. گاهی ایرانی ها انسان هایی دقیق تر ند و گاهی آمریکایی ها. شاید فکرم اشتباه باشد. نمی دانم. اما واژه ای هست به اسم “شعورِ اجتماعی” که من هنوز انسان ایرانی را در اغلب ردیف های این جدول ذهنی در جایگاه عقب تری می بینم. ساده اگر بگویم، ما ایرانی ها، خیلی های مان، انسان های عقب مانده ای در این زمینه هستیم، یعنی داشتن شعورِ اجتماعی، متناسب با ادعایِ فرهنگی و تمدنی که تبلیغ و تاکیدش می کنیم. حداقل امریکایی هر غلطی می کند نه ادعای فرهنگ زرین دارد و نه تمدن. در اصل گاهی آن چه را داخل ویترین فرهنگی مان گذاشته ایم، داخل دکانِ رفتارِ روزمره مان موجود نیست.
این ماجرا روی دیگری هم دارد. این که جلو افتادنِ انسان آمریکایی در این زمینه کمتر نتیجه تاثیر ادبیات قدرتمند، اخلاقیات مدون تر است. اگرچه آموزش بر آن ها موثر بوده، اما بیشتر حاصل فشار و جدی بودن قانون در حد و مرز گذاشتن برای بیشعوری اجتماعی است. نظر من این است. آن ها قوانین شان در این زمینه پر از Detail است. گویی سال ها بدان فکر کرده اند. فشاری که باعث شده ملکه ذهن آن ها شود دوری از رفتارهای ریز و درشتِ غلط اجتماعی. در اصل می خواهم بگویم در آمریکا این قانون است که خیلی جاها محافظ شماست از بی شعوری های اجتماعی دیگران. اما در نهایت، شما تبلور آن را در رفتار “انسان آمریکایی” می بینید. (نه همه شان، اکثریت شان). چون اوست که در نهایت رعایتش می کند. به همین دلیل او بسیار باشعورتر رفتار می کند. و حال در فکرم چه می گذرد؟
برای من روح هرآدمی مثل یک پرتقال قاچ شده است. و هر قاچ اش، روحیات متفاوت و اغلب جدای از همدیگر آن آدم. قاچ احساسی اش، قاچ تنهایی اش، قاچ حرفه ای اش، قاچ جسمی اش، قاچ فرهنگی و قاچ سیاسی اش. همیشه فکر کرده ام بخشی از آدم را می شود از روی یک قاچ قضاوت کرد، اما از روی همان قاچ نمی شود روی همه دنیای آن آدم قضاوت کرد. نمی شود درباره عمارتِ شخصیتش، تنها از روی پنجره هایش حرف زد. درست مثل آدمی که چون قاچِ سیاسی اش تلخ یا ناموافق با ماست، فکر می کنیم پس بطور کلی انسانِ بی خودی است.
بخش زیادی از عمر من صرف این شد که از اشتباه های قضاوتی ام درس بگیرم و یاد بگیرم یا “دقیق” قضاوت کنم، یا که آن را موکول به آینده کنم. این یکی از همان شعورهای اجتماعی است که من چون بلوغ اجتماعی ام را در ایران گذراندم، تا مدت ها کژرفتاری در آن داشتم. در آمریکا اما قانون و آموزش توامان مرا تصحیح کرد، اگرچه به مرور به بلوغ فکری رسیدم درباره اش. انسان از نظر من باید خیلی اوقات قضاوت گر باشد، این بخشی از مهارت زندگی است، اما وقتی اشراف کافی به موضوع دارد، و وقتی مطمئن است که قضاوت اش با گذر زمان درست می ماند. اگر گذشته تان نشان داد در قضاوت کردن پر اشتباه اید، شما انسان خطرناکی اول از همه برای خودتان هستید.
مشکل اصلی اما خود قضاوت کردن و نکردن نیست مثلا از روی تک قاچ های زندگی انسان ها، مشکل عمومی کردن آن است. این چیزی است که به نظرم نیاز به جا افتادن فرهنگش و قانونش دارد. آیا بهتر نیست که من قضاوت هایم را برای خودم نگاه دارم؟ آن را مدام بر زبان نیاورم و آن را در غالب خبر و درس و موعظه و درس منبری و سخنرانی در ذهن دیگران نکارم؟ ما می توانیم با دادن دانش و اندیشه و تجربه به دیگران، کمک کنیم قضاوت های درست تری داشته باشند، یا دیرتر قضاوت کنند، اما نمی شود قضاوت خودمان را، به عنوان محصول فرآوری شده به مغز دیگران تزریق کنیم. این فاجعه است. نیست؟
این کاری است که استاد دانشگاه، خبرنگار، محقق، تحلیل گر، و افرادی که بر Public تاثیر دارند به شدت باید از ان حذر کنند. در ایران می کنند؟ خیلی کم. حذر کردن را می گویم. چرا که بسته “قضاوت فکری” یک بقال خیلی مهم نیست، اما وقتی یک فردی با جایگاه هنری یا مدیریتی یا سیاسی بالا قضاوت اش را آشکار می کند و می داند بر ذهن گروهی از مردم موثر است وقتی برای آن ها حکم مرجع دارد، سئوال این است اگر قضاوت اودر گذر زمان اشتباه از آب در بیاید، چطور می خواهد تاوان گمراه کردن دیگران را بدهد؟ آیا این یک بی شعوری اجتماعی ملی در میان ما نیست؟
در آن صورت، او یک محصول فکری غلط به مردم داده است. درست مثل کارخانه ای که یک اتومبیل با نقص فنی وارد بازار می کند و جان هزاران تن را به خطر می اندازد. و حال فرق فضای اجتماعی ایران و امریکا همین است. قوانین در آمریکا کمک می کنند تا افرادی که با جایگاه هایی مشخص، از استاد دانشگاه گرفته تا هنرمند، قضاوت های شان سبب گمراهی یا اشتباه است مجازات شوند. یا به سادگی توسط نهادهای قضایی و نظارتی محدود شوند. این می شود که آن ها از Judge کردن می ترسند، یا که بعدش بلافاصله عذرخواهی می کنند. ترس نه به معنای انجام ندادن اش. آن را در ذهن شان نگاه می دارند. در اصل، مادامی که مطمئن نیستند دقیق و مستدل فکر می کنند، آن را عمومی نمی کنند. پرهیز می کنند. و در مقابل وقایع و آدم ها تا جای ممکن سکوت می کنند.
امروز یک شنبه، برابر با ۲ اِیپریل ۲۰۱۷. امروز به کنسرت الکس رفتم، کنسرتی کوچک که ماه ها برای اجرای آن به همراه گروهش زحمت کشیده بود. بخشی از یکی از پارک های کوچک Downtown لس آنجلس را برای اجرای شان در نظر گرفته بودند. اجرا اگرچه عصر بود من اما قبل از ظهر به نزدش رفتم. برای دیزاین محل اجرا نیاز به مشاوره داشت. خودم هم دلم بود که کنارش باشم. خواسته بود Flayer های کنسرتش را از هفته پیش در دانشکده پخش کنم. تاکید کرده بود بیشتر میان دخترها.
اولین قطعه اش را برای تمرین و Sound check اجرا کرد. شعری زیبا داشت. یک قصه عاشقانه، ماجراجویانه. گروه های فنی پخش بودند. بخشی از هزینه کنسرت برای انجمن بیماران اوتیسم بود. دوست دخترش هم نشسته بود روی زمین و تماشا می کرد و لذت می برد، ماریا. مرا دید و آمد و شروع کردیم به حرف زدن. او هم یک اجرای پیانو هفته آینده دارد در دانشکده اش. الکس هم به ما پیوست. از خوشحالی در پوست اش نمی گنجید. درباره دیزاین سئوال هایی پرسید. نظرم را گفتم. بطور کلی من نمی پسندم رنگ قرمز در کنسرت های موسیقی استفاده شود، قرمز رنگ محیطهای سیاسی است. اما فضای اجرای آن ها بیشتر قرمز بود. با این وجود چند مورد را اشاره کردم. دوست دختر الکس اما کمتر از او ذوق نداشت. خاصه که یکی از شعرهای ترانه ها را خودش گفته بود. الکس گفت حواس ات به او باشد. گفتم از کِی؟ گفت از همین الان. دکمه های پیراهنش خیلی باز بود، دوتا دکمه اش را آرام بستم و موهای اش را مرتب کردم به دور شانه هایش. خندیدند. الکس گفت دیگر اینقدر حواس ات نباشد، معمولی حواس ات باشد.
آن طرف تر چند خیابان را بسته بودند. خیابان های Flower و Broadway. یک شنبه ها کمپانی های فیلم سازی با هزینه های زیادی که به شهرداری می دهند و پلیس، خیابان ها را قرق می کنند برای فیلم برداری فیلم های شان. در یکی از مسیرها از صحنه تصادف یک اتومبیل SUV سیاه با ماشین پلیس فیلم برداری می شد. پشت صحنه پر از آتش نشان بود و آمبولانس. جالب بود، از آن ماشین سیاه، چندتای دیگر هم در کامیون بود. اگر با یک برداشت صحنه در نیاید، از ماشین های ذخیره استفاده می کنند. ماشین های پلیسی که در فیلم های هالیوودی استفاده می شود واقعی نیستند، باید دست کم ده تفاوت با ماشین های واقعی پلیس داشته باشند تا اجازه حضور در فیلم ها را بیابند. چند شرکت هالیوودی بیزنس شان شبیه سازی ماشین پلیس و اجاره آن به کمپانی های فیلم سازی است. اغلب تاکسی قراضه های مدل فورد را ماشین پلیس می کنند…
جالب بود که امروز روز سیزده به در ایرانی ها در لس انجلس هم محسوب می شد. خیلی های شان به پارک های عمومی اطراف شهر رفته بودند. در ایران برای ام یک سبزه گره زدند، آرزو کردم. دو ساعت بعد خودم اما آمدم سبزه خودمان را گره بزنم که ظرف و سبزه مثل ماهی زنده با هم پرید به هوا. فکر کنم دوتا نمی شود آرزو کرد. ظاهرا یکی کار می کند. چقدر بچه ها از متن خاطره ام درباره اولین عید در ایران تشکر کرده بودند. چقدر خندیده بودند. نمی دانستم تا این حد بامزه بوده، برای ما که مثل یک شبیخون فرهنگی بود. هنوز وقتی عید می شود حواسم به پنجره هاست. مثل سگ پاولوف شرطی شده ام… … یک ساعت قبل از شروع برنامه، از فرصت استفاده کردم و شروع کردم به خواندن پیام بچه ها. پاسخ ۴۲ نفر را دادم. با زجر. خیلی سخت است با گوشی تایپ کردن برای ام. بعضی ها یک ماه پیش پیام داده بودند. چقدر و چقدر مخاطبانم پر محبت اند. پیام های شان را که باز می کنی بخوانی، تا تمام بشود، حال ات چندبار خوب می شود. خاصه وقتی از خاطرات شان با نوشته های کانال می نویسند. حس خوبی دارم. حس فایده ای داشتن. مهم است بی فایده نباشی تا قبل از مردن. نامه کسی ناراحت ام کرد. پر از فحش و بی حرمتی. جوابی ندادم جز این که غلط املایی یکی از فحش های اش را گرفتم. بلاک کرد. نباید تشکر می کرد؟
کنسرت الکس شروع شد. چند گروه پلیس هم برای مراقبت آمده بودند. بیشترِ جمعیت دانشجویی بود. شاید ۶۰۰-۷۰۰ نفر. عده ای روی چمن نشسته بودند، عده ای هم نزدیک به محل اجرا ایستاده. مثل ما. چند همکلاسی خانم را تصادفی دیدم. وسط آن صدای گوشخراش احوال پرسی کردیم. فکر کردند ماریا دوست من است. تعجب کردند. گفتم دوست دختر آن قهرمان است. خیلی ها چیزی خورده بودند یا زده بودند. می شد فهمید. بوی علف زده بود بالا. فکر کنم الکس هم همین طور چیزهایی مصرف کرده بود. قبل از اجرا مدام سن و رشته دانشگاهی ام را می پرسید. حال اش میزان نبود. ولی خوب معمول است قبل از اجرا از این چیزها در آمریکا.
در نهایت اجرایی خیلی خوب بود، اگرچه باد سرد کمی آزار می داد، اما اینقدر بالا و پایین پریدیم که فراموش کردیم. به الکس گفته بودم یکی از شعرهایی را که می خوانی، حتما به دوستت نگاه کن. چون او سروده. مهم است. آخر یادش رفت. عین یک الاغِ روی ویبره رو می کرد به دخترهای دیگر و داخل چشم های شان می خواند. یکی اش همکلاسی خودم. آبروی ام را برد. کنسرت که تمام شد ماریا را پیش الکس بردم و زود به سمت خانه رفتم. به مادر قول داده بودم برای اش چندکار تایپی انجام دهم…
یک هفته ای روزه سیاسی گرفتم. نمی خواستم مطالب سیاسی و خبر سیاسی نگاه کنم. پریود روحی بودم. به آرامش نیاز داشتم. یکی از چیزهایی که بدم می آید این است که دوست ات آنقدر مشنگ باشد که این را در تو نفهمد، بعد بخواهد مدام نزدیک شود. به تنهایی که بیشتر نیاز داشته باشم، فقط یک آهنگساز هست که می روم و یکی از کارهایش را می نوازم. اینائودی، آهنگساز ایتالیایی. با کارهایش گریه می کنم. نه بلند، نه عریان، در درون خودم. تا اشک های ام درون خودم بریزد. یک پرفورمنس که پر از خواستن است را از میان کارهایش انتخاب کردم. با این که سعی می کنم نشود، هنوز اتفاق عراق به یادم می آید.
دیشب پاهایم بی اراده بالا و پایین می رفت. از خواب بیدار شدم. نمی دانم چرا گاهی آن خاطرات با قدرت دوباره بر می گردند. و آن جیغ های زنانه و کمک خواستن ها و ضعف و ناتوان بودن من در آن لحظات. گاهی فکر می کنم چرا آن شغل را قبول کردم، و چرا اینقدر ماجراجوی فضایی بودم که تلخی اش، قوی تر از تحملم بود. هیچ چیز سخت تر از لحظه ای نیست که ضعیف نباشی، اما ضعیف ات کنند. روح انسان هم مثل یک کیک، اگر کسی انگشت اش را به داخلش فرو کرد، شاید کیک بماند، اما آن جای خالی، خالی می ماند تا روزی که آن کیک دیگر نباشد…
بعضی شغل ها روح ات را می فرساید. عوض ات می کند. بعد وقتی از آن می آیی بیرون، اگرچه آگاه تر شده ای، تربیت شده ای اما تلخی های زیادی با خودت جمع کرده ای. قبل از این که یک تحلیل گر میدانی بشوم، در ایران خیلی سال قبل، یک دوستی داشتم، چندسال از خودم بزرگتر. می دانستم امنیتی است. اما Cover داشت. نصاب ماهواره بود. می دانستم فارغ التحصیل و از دانشجوهای نخبه دانشگاه امام حسین است. تصادفی رفیق شدیم. و بعد یکی از بهترین دوست هایم شد. یک بار همین طور که نشسته بود حرفی زد، گفت: دهاتی ها وقتی سگ های شان پیر می شوند و دیگر نمی توانند بدوند و گاز بگیرند، آن ها را قلاده می زنند و می برند داخل جنگل گم می کنند. بعد با همان قلاده سگ دیگری می آورند که گاز بگیرد و آنقدر بدود تا پیر شود. همین طوری گفت. اما می دانستم چرا گفت. برای دویدن، تا پیر شدن، پیر شدن نه برای خودت، برای کسی دیگر. و چه خوشحالم امروز معماری می کنم، و آن دنیای ماجراجویانه را برای همیشه کنار گذاشتم و به Art پناه بردم…
شب شده، به الکس زنگ می زنم تا به او یک خسته نباشید غلیظ امریکایی بگویم و سربه سرش بگذارم و به خاطر خوب کردن حالم از او تشکر کنم. می رود روی پیغام گیر. حدس زدم سرش شلوغ است، شاید هم از خستگی خوابیده. گوشی ام را می گذارم در شارژ که پیامی می آید، تکست دوست دختر الکس بود. نوشته “می دانی هنوز دکمه های ام بسته است؟ تو با الکس فرق داری. اگر زنگ بزنم می توانی صحبت کنی؟”. جواب ندادم. شاید مست است. دوباره یاد حرف الکس می افتم. این که گفته بود حواسم به او باشد. شاید منظورش چیز دیگری بود. مهم نیست. فردا یک روز سخت است. صبح زود باید بروم Long beach، یک ورک شاپ معماری است. و من هرچه بیشتر در معماری و رویای ام غرق شوم، حالم بهتر است. تا بزودی…