می دانید، “به نظر من” وقتی یک رابطه عاطفی دختر پسری را با کسی شروع می کنیم که بعدا می بینیم حال مان را خوب نمی کند و به خاطرش بیشتر اذیت می شویم، از آنجا به بعد آن رابطه یک باتلاق است. همه چنین باتلاق هایی داشته ایم. حتی خود من نیز داشته ام خیلی سال ها پیش. فرو رفتن در این مکان ها آن اوایل کم تجربگی در انتخاب محسوب می شود. اما از زمان فهمیدن این شرایط چه می کنیم؟ آن مهم است. آن میان ما انسان ها تفاوت می گذارد. وقتی ماه ها در رابطه ای می مانیم که واقعا حال مان را خوب نمی کند، اذیت مان می کند، هر روز چیزی ناراحت کننده دارد، و می دانیم دیگر درست شدنی نیست، چون DNA اش این است، اصرار در ماندن در حالی که روح مان را آسیب می زند فقط ما را عضو افتخاری باشگاه کله پوک های جامعه می کند.
بیایید با هم صادق باشیم. ما می توانیم مثل یک فردی که خودش را به خواب زده سال های سال زندگی کنیم، اتفاقا عمر ما، صاحب اصلی اش تنها خودمانیم. پس می توان با هر میزان تحصیلات یا جایگاه احتماعی، یک خواب زده به تمام معنا باشیم و کسی هم حتی حق دخالت ندارد. اما خودمانیم، آخر آخرش چه به سرمان می آید؟ آخر آخرش قرار است از چه کسی یک کارت صد آفرین بگیریم برای این مقاومت؟ نکته بارز این است؛ این ما هستیم که تعیین می کنیم عمرمان برای چه کسی و به چه قیمتی صرف شود. عمری که دیگر هیچ کس نمی تواند آن را به ما برگرداند. هیچ کس، و واقعا هیچ کس.
این ما هستیم که ارزش عمرمان را تعیین می کنیم با آدم هایی که داخل اش قرار می دهیم، درست مثل تخم مرغ هایی که داخل شانه اش می چینیم. و در این مارکت زندگی، دست فروش بودن، و روزهای ارزشمند زندگی را مثل جنس بنجل لب جدول فروختن، دقیقا همان کاری است که بعضی از ما نسبت به عمرمان انجام می دهیم. دیگر این که، این خودمان هستیم که با ماندن یا نماندن های مان تعیین می کنیم دیگران چقدر ما را جدی و دارای ارزش ببینند. باور کنید. شما هیچ وقت نمی توانید با در دست داشتن یک آدرس اشتباهی، به جای مشخص و درستی برسید. این جمله اخر را فکر می کنید بچه ۶ ساله می فهمد؟ البته. اما می توانم در اطراف ام افراد پیرسال و میان سالی نشان بدهم که معنی این عبارت به این سادگی را هنوز “نمی خواهند” بفهمند.