به نظر من، مهم است که اگر مردی با محدوده هوش مشخصی هستید، با زنی باهمان حدود هوش رابطه عاطفی داشته باشید. حال این ممکن است در رابطه دوست پسر دختری خیلی مهم نباشد و به چشم نیاید، اما در رابطه همسری که قرار است ۳۰-۴۰ زندگی بی وقفه کنار هم باشد واقعا مهم است. دوتا آدم که ضریب هوش متفاوت دارند، شاید بتوانند تا آخر عمر با هم زندگی کنند اما به احتمال زیاد از با هم بودن خیلی لذت نمی برند. “لذت بردن” مهم است. اکثر ازدواج ها اما با “مجبور بودن” ادامه پیدا می کنند. جز این است؟ شاید هوش به عنوان یکی از ده ها عامل خودش را مستقیم نشان ندهد، اما در ریسک پذیری ها و تصمیم گیری ها و دو راهی های زندگی به شدت آن پشت نقش بازی می کند.
به خیالم تفاوت زیاد هوش، می تواند رابطه را کج و کوله کند. از یک جایی یکی احساس کودن بودن پارتنرش را دارد، یا فکر می کند از سطح فکر و حرف زدن و تصمیم های پارتنرش خجالت می کشد، آن که کم هوش ترست نیز یا وابسته زیادی می شود به هوش آن یکی و استقلال اش را از دست می دهد، یا خودش احساس حقارت می کند و کم کم آدم تکیده ای می شود.حال جالب است که برخی مردها اصولا از زن کم هوش تر داشتن استقبال می کنند. یعنی زن باهوش حال شان را بد می کند. یک دلیلش این است که در جامعه سنتی، زن باهوش، باعث افتخار مرد نیست، گاهی عامل خطر است. یک دلیل دیگرش این که زن باهوش می تواند مستقل رفتار کند و مردهایی هستند که این را بر نمی تابند، دیگر این که زن باهوش همیشه گیرنده نیست و گاهی دهنده است، مرد سنتی این را تضعیف جایگاه خودش می داند. و دلایل ریز و درشت متفاوت دیگر. اما با همه این ها، هم هوش بودن یا نزدیک بودن محدوده هوشی دو نفر، چه هوش اجتماعی، یا ای کیو و … می تواند یک رابطه را نه تنها بسیار محکم تر کند، که از یک طرفه کردن تصمیم گیری ها جلوگیری کند و این اهمیت دارد. این طور یکی در رابطه نمی شود بیشتر لوکوموتیو و آن یکی واگن.
بطور کلی اصولا خیال می کنم فارغ از مسایل تاریخ گذشته ای مثل عشق کافی است و از این قصه های امیر ارسلانی پوسیده، نزدیک بودن مختصات شخصیت روانی پارتنرها به هم خیلی خیلی مهم است. این ها را من و شما کامل نمی فهمیم، روان شناس خبره می فهمد. باید به او مراجعه کرد. مثل متخصص دندان و قلب. ما برای پیوند کلیه نزد ده ها و بهترین دکترها می رویم تاخیال مان را راحت کنند، اما برای پیوند روانی جسمی خودمان با یک آدم نمی رویم پیش کارشناس. واقعا چرا؟ ۳۰-۴۰ سال هر روز همدیگر دیدن را تیله بازی فرض می کنیم. خوب البته خیلی های مان از روزگار به موقع اردنگی اش را نوش جان می کنیم. نگاه کنید نشیمنگاه چندتای مان کبود است. می توانیم دو سه بار استادیوم آزادی را پر کنیم. این روزها شاید بعضی فکر می کنند اگر دنبال همفکر و هم فرهنگ باشند در ازدواج کردن خیلی فهمیده اند و جلوترند. خیر دیگر این طور نیست. دنیا پیچیده می شود، آدم ها هم. امروز ما در عصری زندگی می کنیم که اینقدر انسان ها مرموز و لایه به لایه شده اند که جز ژن و خون و خصوصیات ریز و درشت فیزیولوژیک؛ خصوصیات ریز روانی شان را هم چک می کنند و با هم Match می کنند.
دو انسان همفکر، می توانند روان بسیار متفاوتی داشته باشند، یکی کاملا برون گرا باشد، یکی عمیقا درون گرا. چون می توانند باهم ماه ها بحث مشترک و جذاب روشنفکری کنند دلیل بر موفق بودن ازدواج شان نیست. دو انسان هم فرهنگ می توانند یکی شان دو قطبی باشد، یکی شان شکاک. اولش همه چیز خوب است اما وسط هایش شکاک دارد به چیزهایی شک می کند که به دو قطبی بر می خورد و با ساطور آشپزخانه می آید سراغش. چه زندگی است؟ دوران ژولیوس سزار است؟ دو انسان با علایق شبیه به هم یکی شان می تواند وسواسی باشد و یکی شان افسرده. کم دیده ایم در اطراف مان؟
این تفاوت های خطرناک ریز را چه کسی باید به ما سریع بگوید؟ به نظرم پاسخ ساده است. یک متخصص روان. یک روان شناس حاذق. این ها روش های علمی تشخیص دارند. تشخیص های شان فوق العاده است. برای همین آموزش دیده اند. دیگر وقتش است که برای تصمیم های عمیق عاطفی مان، به دنیای آکادمیک کاملا اعتماد کنیم. امیر ارسالان این روزها عشق اش به درد عمه اش میخورد، اگر آن پشت یک مرد مریضِ شکاک باشد.