صفحه اصلی فرهنگفرهنگِ رابطه روانِ مکدر

روانِ مکدر

نوشته پرنس‌جان
فرهنگِ رابطه

من انسان افسرده ای هستم. یعنی افسردگی دارم. سال هاست که فهمیده ام. شاید از ۱۵ سال پیش، شکلِ افسردگی هایم همیشه تغییر کرده، دگردیسی داشته، گاهی شدیدتر، گاهی خفیف تر. خوب یک فرق مهمی با خیلی از اطرافیانم داشته ام. این که درباره بیانِ مبتلا بودنم به افسردگی مثل اکثر مردم ترسو نبودم. راحت درباره اش حرف زده ام. مثل سرماخوردگی، یا یک کمر درد. بزرگترین اشتباه من این بود که آن اوایل با آن مبارزه می کردم. چقدر احمقانه. با افسردگی که نباید مبارزه کرد. باید معالجه کرد. افسردگی یک دشمن در بیرون از من نبود، بخشی از روانِ من بود که مکدر شده بود. مثل یک لیوان کریستال زیاد دست خورده، پر از لَک. شیوه مبارزه ام این بود که خودم را ساعت ها غرق نواختن پیانو می کردم، یا ویلن، یا در کارم غرق می شدم. اما نمی رفتم برای درمانش، معالجه اش. آن را کسر شانِ خودم می دانستم. یک تکبرِ بی خود، حس همه چیز فهمیِ الکی. برای دوتاجوش روی صورتم ده تا پزشک متخصص می رفتم، برای یک غده بزرگ روحی خوددرمانی می کردم.

واقعیتش این است که ما همه از همان اول بسم الله با استرس به دنیا آمدیم. با ترس، با گریه، بهش می گویند Birth Trauma. آغاز به دنیا آمدن انسان همین است. بعد اضطراب های دیگری آمده سراغ مان. اضطراب دوری از مادر، با اضطراب این که نکند کسی ما را Take care نکند. رها کند. از کودکی مضطرب می شویم، گریه می کنیم. غمگین می شویم.حیوانات بیشتر می ترسند، ما انسان ها اما مضطرب هم می شویم. بین این ها فرق است. اضطراب پشت صحنه اش فکر کردن است. نه لزوما چیزی که اتفاق افتاده و ما را ترسانده. در اضطراب چیز ترسناکی را نمی بینیم و اما خیال می کنیم خواهیم دید. مثل ترسِ از طرد شدن، ترسِ از مورد تجاوز واقع شدن. آیا اضطراب های مداوم ما را افسرده می کند؟ بی شک.

وقتی پای افسردگی به میان می آید، یک طبقه بندی که برای آن می کنند این است که علتش یک اتفاق خارجی و معاصر است، مثل افسردگی بعد از طلاق، افسردگی بعد از تحقیر شدن توسط بازجوها. خیلی خطرناک نیست. دوره ای است. نوع دیگرش افسردگی های خارجی اما غیر معاصر است. آن ها خطرناک تر است. بیشتر دلیلش اختفای چیزی در ذهن ناخودآگاه ماست. مثل یک موشِ موذی. چون یک رها شدن در دوران کودکی، یا اتفاقی در دوران پیش از ۵ سالگی که یادمان نیست هیچ چیزش، اما اثرش را در ناخودآگاه مان دارد می گذارد.

آیا انسان معاصر افسرده تر است؟ صدالبته. هر چه متمدن تر شدیم افسرده تر نیز شدیم، و هرچه هوشمندتر نیز همین طور. آدم شهری افسرده تر از آدم روستایی است. روستایی گاوش را از دست بدهد افسرده می شود، آدم شهری Follower اینستاگرامش هم ریزش کند افسرده می شود! آدم خنگ احتمال افسرده شدنش پایین است وقتی پای تاثیر عوامل خارجی باشد. سنسورهایش حساس نیست. آدم های مشنگ از زندگی بیشتر لذت می برند! چون همه چیز را ساده می گیرند. این خاصیت مشنگی است. بی خیالی. Sensitive نبودن به اتفاق ها به خاطر درک پایین تر. چرا اکثر کاریکاتوریست ها و طنزنویس های بزرگ انسان های افسرده ای هستند؟ چون به همه چیز اطراف شان Sensitive هستند.

همه افسردگی ها آیا بیماری است؟ خیر. ما همه به در طول روز لحظه هایی افسرده ایم. بی دلیل یا با دلیل، این مریضی نیست مادامی که گذران است. مثلا وقتی یکی از فیلم های اصغر فرهادی را می بینید بعدش بلافاصله افسرده می شوید. این مریضی نیست. اصلا خودتان پول داده اید که افسرده شوید. نخواستید پول بدهید که شاد بشویم. اگر در طول ۲۴ ساعت غمگینی دارید این افسردگی نیست. یک Normal Depression است. از خصوصیات خانم ها این است که این را زیاد دارند. احساس ناامیدی های مقطعی. اشک و ناز و این ها. خیلی جدی نگیرید. خوب می شوند. اما مردها اگر زیاد گریه کردند یک افسردگی غیرنرمال در آنهاست. مردها به جای گریه بیشتر خشم را نشان می دهند. پس اگر پرتکرار گریه می کردند یک Red Flag است.

چرا ما مردان شیعی پای منبرهای عاشورا بسیار گریه می کنیم؟ نوحه خوان با شعر یا خطابه ای پرشور که می خواند، چه بداند و چه نداند، سه پدیده Anger, Sadness, Anxiety را در مردها ناگهان بالا می برد. یعنی با بیان داستان های تلخ و سخت عاشورا، همزمان به یک مرد هم شوک اضطراب وارد می کند، هم احساس غم و استیصال فراوان و هم او را خشمناک می کند. خیلی پیش می آید مرد ها پای منبر عمیقا گریه می کنند. دیده ایم. یک دلیل علمی اش این است که یک Painkiller یا کاهنده درد روانی طبیعی آن لحظه که همان اشک ریختن است به کمک مرد می آید تا آن سه مورد به او فشار کمتری وارد کند، به آن می گویند Leucine encephalin، در اصل هرچه این Leucine encephalin پای نوحه در بدن حضار بیشتر بزند بیرون، نونِ نوحه خوان بیشتر داخل روغن است و مجلسش گرم تر.

در بعضی سن و سال ها احتمال افسردگی در ما بالاتر است. بین ۲۵ تا ۵۵ سالگی. این را تحقیق ها می گویند. بعضی افسردگی ها خودش می رود، برخی را باید معالجه کرد. با حوصله. در مدتی طولانی. دوستانه با آن کنار آمد و برای حلش با یک روانپزشک و بعدتر یک روانکاو همکاری کرد. در غیر این صورت به مرور یک آدم کج وکوله می شویم. معیوب می شویم. با افسردگی مبارزه نکنیم. مگر ما با میگرن مبارزه می کنیم؟ باید درمانش کنیم. خوب اغلب موارد درمان ها دارویی است. گاهی چند سال. وقتی افسردگی با دارو کنترل شد، تازه می آیند با روان درمانی و روانکاوی درمان می کنند. چرا افسردگی زیاد شده؟ به صدها دلیل. یکی مورد کوچکش این که ما انسان های معاصر خیلی چیزها میان مان پیش آمده که قدیم ها نبود و برآن اساس خودمان مان را قضاوت نمی کردیم، و چون پیش آمده اگر نباشد افسرده می شویم.

مثلا مد نبود قدیم ها مردمی که همدیگر را دوست دارند با کلمه و جمله بیان کنند. بیان یک علامت نبود برای دوست داشتن. از یک زمانی که باب شد در زندگی معاصر، انتظار دوست داشته شدن کلامی به شدت در ما پدید آمد. خوب ما وقتی که امروز می بینیم کسی نیست به ما بگوید دوستت دارم، یا کسی نیست به ما ابراز علاقه نمادین کند، احساس درحاشیه بودن می کنیم. حس غیر جذاب بودن داریم. این ها جزو افسردگی هایی است که عوامل خارجی باعثش هستند. زنِ ۳۰۰ سال پیش این احساس را نداشت.
به نظرم یکی از بهترین فیلم ها درباره افسردگی فیلم Her است. بسیار خوب در آن نشان داده که چطور یک انسان افسرده با دوست داشتنی حتی مصنوعی اما کلامی از افسردگی بیرون می آید، و با احساس lost به همان دوست داشتن مصنوعی، دوباره برمی گردد سرجای اولش.

احساس نا امنی، خودش باعث افسردگی است. یک عامل خارجی. احساس نا امنی در انسان معاصر حتی باعث شده ما خواب بد بیشتر می بینیم تا خواب خوب. در اکثر خواب های بدمان نیز یک از دست دادن است. این اتفاقی است که در ناخوداگاه ما هست. ترس از دست دادن پدر و مادر، یا پارتنر عاطفی، یا یک موقعیت. اتفاقا عبادت یکی از چیزهایی است که این احساس نا امنی را کم می کند. معتقد بودن به یک ماورای قدرتمند. خیلی موثر است. حال یکی ممکن است برود کار دیگر بکند تا آرام شود. چه اشکالی دارد؟ برای خود من نمازخواندن بود که این احساس نا امنی را تا حد زیادی کاهش داد. چرا ما می رویم حرم یا یک کلیسا آرام می شویم؟ چون خود را در پناه چیزی قدرتمندتر حس می کنیم. آرام می شویم. این تاثیر رفتن به عبادتگاه است. پناهنده شدن! برای همین آدمی که به چیزی عمیقا اعتقاد دارد یا از روی نیاز (نه عادت) عبادت می کند، از آدم بی اعتقاد و زیرسئوال برنده همه چیز افسردگی کمتری دارد. خشم کمتری دارد. چون احساس امنیت بیشتری دارد، حتی اگر یک پناهندگی خیالی باشد.

یک علت خارجی دیگر برای افسردگی ها، این که امروزه قرن نشان دادن قدرت است. یک دنیای پر رقابت که همه می خواهیم برنده باشیم. این هیجان و احساس لذتبخش دارد اما ما را در بلندمدت نا آرام می کند. پر از اضطراب های پشت سرهم که افسرده مان می کند. مثل وقتی می خواهیم نشان بدهیم شاگرد اول هستیم و به هر قیمتی روی خط شاگرد اول ماندن بمانیم، یا می خواهیم نشان بدهیم بهترین پزشک متخصص در رشته خود هستیم و سعی می کنیم به روش های مختلف آن را نشان بدهیم. یعنی یک شاخصی تعیین می کنیم و اگر به آن برسیم احساس قدرت می کنیم، اگر نرسیم آن را ضعف و شکست ترجمه می کنیم. خودمان، با قرار دادن خودمان در مسیری پر از استرس و حس اضطراب، خودمان را افسرده می کنیم! تا به حال فکر کرده اید چرا شاگرد اول های کلاس یا محیط های رقابتی، بیشتر دارای علامت های افسردگی هستند؟ چرا از لحاظ رفتاری خیلی های شان آدم های کج و کوله تری هستند؟

عزاداری های طولانی هم ما را افسرده می کند. ما ایرانی ها برای عزاداری اصلا برنامه ریزی داریم. روز اول، روز سوم، روز هفتم، روز چهل ام، حتی سال. آن وقت برای عروسی یکی دو شب برنامه ریزی داریم! یک تقویم هم داریم که داخلش ۱۵-۲۰ تا مناسبت عزاداری گذاشته اند. یعنی اگر در سال دو نفر در فامیل آدم به رحمت خدا بروند و این تقویم هم توفیق اجباری باشد، ما دیگر افسردگی نمی گیریم، افسردگی ما را می گیرد! اصولا آموزه های معاصر شیعه از آدم شاد استقبال نمی کند. این واقعیت است. نمی دانم چرا. اما شاید یکی از دلایل گریز از دین جوان ها امروز همین است. فضای شاد را سبک می پنداریم. شما اگر نگاه کنید در سخنرانی هایِ مذهبیِ روحانیونِ ما بیشتر صحبت از هراس از “مورد قبول واقع نشدن” و ترساندن از “گمراهی” است. این به خودی خودش افسرده آور است. کاری می کنند که شما دائم مشغول قضاوت کردن خود بشوید. فضا را ترسناک می کنیم، بعد علت ریزش و بی علاقگی به دین را از روی نفهمی خودمان، نفوذ دشمن می پنداریم.

همیشه عوامل خارجی باعث افسردگی است؟ خیر. گاهی ژنتیک است. ۱۰-۱۲ تا ژن هستند که با یک تلنگر وارد شدن به آن ها باعث می شود ما افسرده شویم. این ژن های افسردگی را ما به عنوان میراث باستانی از پدر و مادرمان می گیریم. مثل دماغ عقابی و باسنِ انبه ای و طاسی سر. خیلی از ما از پدر و مادرمان ملک و املاک ارث نمی گیریم، اما به جایش چند تا از این ژن های افسردگی کادو می گیریم. پس رسما کاندیدای افسردگی هستیم. این ژنهای ما گاهی خاموش است، گاهی روشن می شود. با یک اتفاقی. آنجاست که افسرده می شویم، آن هم طولانی. افسردگی های بدون علت بیرونی که ما را بی قرار می کنند اغلب از نوع ژنتیک اند.

آیا افسردگی می تواند مسری باشد؟ بله. مثل همان حالت خمیازه. همجوار بودن با آدم افسرده ما را افسرده می کند، مثل مادر افسرده، یا همسر افسرده. اگر با آدم افسرده زندگی کنید احتمال افسرده شدن شما نیز هست. پس ما افسردگی را می توانیم از نزدیک ترین کَس مان بگیریم. یکی دلیل بیرونی دیگر افسردگی دائم در معرض نزاع بودن است. ما وقتی در زندگی مان زیاد نزاع و دعوا داشت باشیم و این مثل سریال ستایش هرشب تکرار شود، به سمت افسردگی می رویم. خوب خیلی وقت ها ما ژن افسردگی را از پدر و مادر نمی گیریم اما چون کودکی خانواده ای بودیم که پدر و مادر همیشه در آن دعوا کردند و از ترس می رفتیم زیر پتو و داخل انباری، افسرده شدیم کم کم.

همین طور یک پارتنر عاطفی شکاک داشتن، آدم را حسابی افسرده می کند. با یک آدم عصبی و مدام ایرادگیر زندگی کردن آدم را افسرده می کند. با یک زن پارانوئیدی زندگی کردن شما را افسرده می کند. این که یک شب در میان یکهو ساعت سه صبح شما را وسط خواب بلند کند و بگوید الدنگ امروز عصر با کی بودی؟ می گویند در بلند مدت، احساس بی تکلیف بودن ما را افسرده می کند. درست است. مردم ایران خیلی به این مساله گرفتارند. غیرقابل برنامه ریزی بودن زندگی و روی هوا بودن. مثل بعد از با دشواری و زجر کنکور نمره خوب آوردن و بعد از سال ها پزشک شدن، تازه یک بیکار شدن! یا تاجری که کالا می آورد و در گمرک به دلیل ضعف قوانین ضررهای هنگفتی می کند و زندگی اش تباه می شود. حکومت اینجا باعث افسردگی است. از آن مواردی که تصمیم های پراشتباه سیاسی یا اقتصادی می تواند “افسردگیِ ملی” ایجاد کند.

به نظر من مدیر یا رئیس جمهوری که باعث اش می شود یک تبهکار است. گناه باعث “افسردگی ملی” شدن، کم خطرتر از “فتنه سیاسی” کردن نیست. نارضایتی ملی ایجاد کردن خیانت است. رئیس جمهوری که افسردگی ملی ایجاد می کند، دقیقا رفتاری برعلیه امنیت ملی مرتکب شده است. حواسم نبود. خیلی سیاسی حرف نزنم. چشمک. اتفاقاتی که برای جسم ما می افتد حتما ما را افسرده می کند. کارگری که در کارگاه یک انگشتش را از دست می دهد افسرده می شود. این واکنش مغز اوست. سربازی که به جای شهادت جانباز شیمیایی یا قطع عضو می شود افسردگی اش هم به سرعت شروع می شود. یا خانمی که به خاطر سرطان سینه اش را بر می دارد. این ها اتوماتیک افسرده می شوند. گاهی زمان باعث می شود افسردگی شان کمتر شود. عادت می کنند. می توانند حتما معالجه کنند.

همین طور بالا و پایین رفتن املاح و ویتامین ها باعث افسردگی است. مثل قند. قند که پایین آمد آدم افسرده می شود. برای همین شیرینی خوردن ما را شادتر می کند. روی (Zinc) و آهن بیاید پایین آدم احتمالا افسرده می شود. بطور معمول در خون ما لیتیوم نیست، در بعضی امراض افسردگی اما باید لیتیوم بخوریم. ویتامین ب ۱۲ و ب ۱ نباشند ما را افسرده می کنند. معنی اش این نیست برویم چهار کیلوویتامین B بخریم و بخوریم. ۱ میلی گرم کافی است. داخل خود سلول های مغزی ما هم بعضی مواد کم و زیادمی شود مثل آنزیم ها که باعث افسردگی می شود. سروتونین و نروآدرنالین کم و زیادش باعث افسردگی می شود. دارویی که روانپزشک می دهد برای کمک به جبران همین هاست. گاهی مغز نمی سازد. پس مبارزه با افسردگی نداریم، باید زیر نظر متخصص داروی متناسب بخوریم تا ریکاوری شویم.

نیم کره های مغزی ما در مدیریت افسردگی موثر هست. ما اسیر مغز هستیم. مثل روابط بین دو نیمکره وچیزهایی که رد بدل می کنند. خاطرات بد آشکار و پنهان ما از نمیکره راست می رود چپ، نمیکره چپ ما توسط چیزهایی که بهش می گویند Neurotransmitter خیلی از این ها را ترجمه می کند و معادل شیمیایی اش را مثل سم می ریزد و پخش می کند داخل بدن. نتیجه؟ همین طور نشسته اید یک دفعه می بینید غمگین شدید. ته دل تان خالی شد. یک دفعه دل تان می خواهد بمیرید. آنجا آن مواد داخل بدن تان پخش شدند. حالا آن هایی که آن ۱۰-۱۲ ژن افسردگی را دارند یک پخش مواد این طوری می تواند ۶ ماه بهشان همین حالت بد را هر روز بدهد.

از یک جایی به بعد درمان افسردگی با دارو نیست، با روانکاوی است. روانکاوی یعنی چه؟ یعنی Google کردن روانِ آدمیزاد. این روزها مردم ممکلت ما ماشالله به روانکاوی خیلی آشنا هستند، هرکسی می گوید من افسرده ام، علت را هم خودش می گوید! علامت و علت را با هم بلد است. به این سادگی نیست. دنیای روانکاوها برای بررسی بسیار تخصصی تر است. روانکاوها خیلی به گذشته می روند. کارشان نبش قبر است. مثلا اعتقاد دارد اگر به انسان تا قبل از حدود ۶ سالگی خیلی محبت نشود، به احتمال زیاد در آینده افسرده می شود. خوب بچه هایی که خیلی مهدکودکی بودند یا مادرهای شان کارمند پرکار بوده اند ظاهرا کاندیداهای این افسردگی ها هستند. غافل بودن از بچه در آینده او را افسرده می کند.

اتفاقا عکس اش هم هست. وقتی این توجه را به کودک زیاد می کنند او باز هم مستعد افسردگی در بزرگسالی است. بچه های تک فرزند یا لوس عمیقا مستعد افسردگی در بزرگسالی اند. اینجاست که می گویند تاخیر در محبت کردن به فرزند از یک جایی مهم است. پس از نظر روانکاوها دو گروه از مردم به خاطر تاریخ زندگی شان مستعد افسردگی اند. آن ها که در کودکی اصلا مورد محبت کافی نگرفته اند، وآن ها که بطور مبالغه آمیزی مورد توجه و محبت قرار گرفته اند. جالب است که آقای Alfred Adler روان شناس مشهور اعتقاد دارد که بچه های میانه اصولا بچه های نرمال تری هستند از لحاظ روحی. احتمال موفقیت ازدواج با آن ها هم بالاتر است.

روانکاوها همین طور تاکید می کنند شما احتمالا افسرده می شوید یا هستید اگر با یک اتفاق طولانی بد در زندگی کودکی سال ها زندگی کردید. این را در شما گوگل می کنند. مثل سال ها مریضی مادر، مثل سخت گیری های شدید مادر (بیشتر از پدر)، مثل دائم مهاجر بودن، مثل دائم در فقر بودن. آن ها روی تروماها هم خیلی تاکید می کنند. PTSD یا افسردگی این روزهای من به خاطر آن ماموریت تلخ در عراق که نتیجه یک ترومای وحشتناک بود.

عشق ورزیدن خودش می تواند عامل افسردگی باشد. این را برخی از روانکاوها معتقدند. از جایی که عاشق می شوید، هر روز ترسِ از دست دادن دارید، اضطراب فردا هم مثل دیروز بودن را دارید، این ها پشت صحنه شادی و احساس های خوب است. در بلند مدت مثل موریانه اما ما را افسرده می کند. به عکس وقتی کسی را دوست دارید واقعا شادتر هستید. دوست داشتن خیلی عالی است، اما دوست داشتن افراطی یا عشق شما را احتمالا افسرده می کند. شما را کاندید آن می کند. به نظرم اغلب شاعرانی که مدام درباره عشق حرف زده اند و خودشان در آن گرفتار بوده اند افسرده بوده اند.

به افسردگی های بدون علامت می گویند Major Depression disorder. خلاصه می گویند MDD. این ها بیشتر ارثی است. در سن ۲۵ تا ۵۰ سالگی است و عین سرماخوردگی تکرار می شود. می آید و می رود. هربار معالجه می خواهد. دو تا علامت دارد، علامت روانی دارد و جسمی. مردم اما بیشتر شکایات جسمی می کنند. اصولا ما چه در نوع Minor و چه نوع Major افسردگی، با یک پدیده ای روبرو هستیم به اسم Psychomotor impairment، این باعث Slow motion شدن ما می شود. کندی در فکر کردن، در تصمیم گیری، در حتی حرکت های بدنی که قبل از این در آن تَر و فِرز بودیم. برخلاف اضطراب که تند می شویم. افسردگی با خودش کندی می آورد. خلاقیت مان کم می شود، ابتکار عمل مان کند می شود. گوارشمان اینقدر کند است که دیر خوراکی ها را هضم می کنیم و در اصل بی اشتها می شویم. حتی شش های مان درست کار نمی کند. دچار Apnea می شویم. یعنی نفس کم می آوریم یا دچار توقف نفس های ناگهانی می شویم. وقتی افسردگی Major یا Minor داریم،دچار General weakness می شویم. مدام می خواهیم یک جا لم بدهیم، گوشه ای باشیم. کسی کاری به کارمان نداشته باشد. خیلی اوقات افسردگی علامتش خستگی است. زود خسته شدن. بدون فعالیت زیاد. حال گاهی این خستگی از همان اول صبح است. از خواب که بلند می شویم، از خستگی می رویم روی صندلی می نشینیم. لبخند

آدم های افسرده بیشتر از افراد عادی مریض می شوند. این را خیلی قبل تر ابوعلی سینا به شکلی سنتی فهمید. خیلی جالب است. افسردگی ها می توانند بروند سراغ سیستم ایمنی بدن ما. با ضعیف کردنش ما را مستعد بعضی بیماری ها بکنند. مثلا تحقیقات می گوید افرادی که بیشتر خوشحالند و می خندند از ته دل، سیستم ایمنی قوی تری دارند. در افسردگی های Major اختلال خواب هم خیلی هست. خواب ها و رویاهای طولانی و بد داریم. خیلی Night Terrors داریم. در ایران به آن می گویند بختک. حالت نیمه هشیاری که دست و پاهای مان تکان نمی خورد و اما مغزمان بیدار است. دچار وحشت می شویم. البته گاهی هم افسردگی خواب را زیاد می کند.

همین طور Guilt feelings از دیگر علامت های افسردگی Major است، یعنی همه اش احساس گناه داریم. از تصمیم های مان. انتخاب های مان، یا شرایط بدی که همیشه فکر می کنیم خودمان باعثش بودیم. خطرناک است، اکثر افرادی که Guilt feelings دارند و درمان نشوند به سمت خودکشی می روند. افسردگی را باید درمان کرد، نباید با ان مبارزه کرد. لطفا فراموش نکنید. یک چیز دیگر این که Major ها، Libido شان می آید پایین. اگر اشتباه نکنم فروید می گفت لیبیدو یک Sex drive است. یعنی همان شهوت و علاقه زیاد به بی‌فاصلگی (SEX) داشتن. خوب آدم هایی که لیبیدوی زیادی دارند بیشتر دوست دارند بی‌فاصلگی داشته باشند. مثلا معمر قذافی که احتمالا خدایگانِ لیبیدو بوده. صبح و شب درحال تملبه زنی!

روان شناسی به نام یونگ آمد گفت لیبیدو لزوما شهوت نیست، احساس و میل به زندگی وسرزندگی است. پایین آمدن لیبیدو پایین امدن احساس لذت می گویند از نشانه های افسردگی است. به همین دلیل می گفت آدمی که لیبیدوی اش پایین است آدمی است که مدام فکر میکند برای چه دارد زندگی می کند؟ این هذیان های فکری از نشانه های افسردگی می تواند باشد. هذیان های نهلیستی، خود را حقیر کردن ها یا هذیان احساس طرد شدن که دانم در گفتگو با خودمان تکرار می کنیم.

یک افسردگی هم داریم که بدان می گویند دو قطبی. بیشتر یک اختلال است. یک فصل از سال غمگین ایم، یک فصل عادی و یک فصل شادیم. زیادی شادیم یعنی. بسیار خندیدن و جوک گفتن و انرژی داشتن، … دوگانه سوز می شویم عملا. چندفصل رامبد جوان می شویم چندفصل محمدرضا فروتن. ما این افراد را کم نمی بینیم. Bipolar Disorder هستند. من سلبریتی های زیادی را در ایران و امریکا می شناسم که این طورند. چندماه کوتاه از سال بسیار شاد و شنگول و دائم در فرش قرمزها و مراسم و برپا کننده این مراسم های خیریه، بعد یکهو می بینید چندماه پیدای شان نیست. محبوسند در خانه های شان. جلوی دوربین ها نمی آیند. یا خیلی در انظار عمومی در حال نمایشِ خوشبختی هستند یا ناگهان خیلی نیستند.

خیلی جالب است که دیده اند افراد دو قطبی در آن یکی دوماه محدودی که حال شان عادی است خواستگاری می کنند، یا رابطه های شان را شروع می کنند. یک مشکل این است که افسردگی می تواند باعث خیلی اتفاق ها بشود که در نگاه اول ما نمی دانیم ناشی از افسردگی است. صحنه تشخیص مثل چهارراه ولیعصر است. مغشوش است. مثل ناراحتی های گوارشی، یا مریض شدن های پیاپی، یا بعضی سردردها، یا حتی دردهای ماهیچه ای. درد ماهیچه ای را با استامینوفن آرام می کنیم، نشانه را آرام میکنیم، اما دنبال علت نمی رویم! خوب شما لازم است حتما پیش یک روانپزشک یا روان شناس بروید. برای چکاپ روانتان. او چک آپ می کند، سئوال می کند و بعد از ساعت ها به شما می گوید چقدر حال تان خوب است.

و اما… باهوش بودنِ روانکاو مهم است. پیش روانکاو بی علاقه به کارش نروید. پیش مشاور شوت مشنگ نروید. در میان آن ها کم سواد خیلی هست. روانکاوهایی که حتی موثر و قوی حرف زدن بلد نیستند. مراقب باشید روان تان را به که می سپارید. یک مشکل من در ایران تا مدت ها این بود که اتفاقی نزد روانکاوهایی می رفتم که هوش شان از من پایین تر بود. یا فهم اجتماعی شان. مثل این است که تلویزیون LCD تان را ببرید پیش تعمیرکار رادیو ذغالی، بدهید او تعمیر کند. یک روانکاوی بود که اصلا با من دوست شد، می آمد بیرون کافی شاپ او پیش من درد دل می کرد و من کمکش می کردم. برعکس شده بود. چقدرپول کیک و چایی دارچین دادم آن سال ها.

در نهایت برای افسردگی باید پیشگیری را جدی بگیریم. یعنی یک Set عملیاتی که به یک بیماری مبتلا نمی شویم. مثل واکسینه شدن. بهترین اش این که درمحیط های نرمال رفتاری باشیم. مثلا با آدم اشتباهی ازدواج نکنیم. مشاوره “دقیق” قبل از ازدواج یک پیشگیری از افسردگی است. دیگر تفاهم کافی نیست، شما باید از لحاظ روانی هر دو نفر تست شوید. روانکاوها و مشاوران باسواد قدرت پیش بینی دارند روی زندگی شما. متاسفانه ما برای همه چیز دوره می بینیم به جز زندگی کردن. آموزش مهم است. خیلی جالب است که ما برای شیرینی پزی یا پولک دوزی دوره می بینیم، اما برای زندگی زناشویی نه. برای خودش کاریکاتوری است.

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه