در امریکا، خیلی معمول نیست کسی بعد از لیسانس بلافاصله فوق لیسانس بگیرد. دانشگاه ها هم خیلی استقبال نمی کنند مگر دانشجو نخبه باشد. آن ها در سیستم فکری شان این اعتقاد را دارند که دو زمان باید برای فوق لیسانس یا دوره های Master اقدام کرد.
وقتی می خواهید استاد دانشگاه بودن را به عنوان شغل تان انتخاب کنید و بعد بلافاصله وارد دوره های دکترا شوید، یا وقتی پس از سال ها کار کردن بعد از لیسانس، می خواهید سواد خود را در یک شاخه به خصوص ارتقا بدهید.
شاید برای همین است که سر کلاس های فوق لیسانس در اغلب دانشگاه های امریکا مرد و زن های بالای ۳۰-۳۵ سال ببینید، آدم هایی که مدیر هستند یا کارمندان باسابقه، حال می خواهند تحصیلات شان را ادامه دهند.اغلب سن پایین ترها دانشجویان خارجی یا غیر امریکایی ها هستند، یا افراد نخبه ای که می خواهند بلافاصله استاد دانشگاه شوند.
داشتم فکر می کردم در ایران اما خیلی ها بدون این که سابقه کاری خاصی جمع کرده باشند که مطمئن باشند نیاز به سواد بیشتر دارند، یا بدون این که تصمیم واقعی داشته باشند که در دانشگاه تدریس کند، اما شب روز پشت شان را می گذارند که وارد دوره های فوق لیسانس بشوند.
خوب البته هیچ اشکالی ندارد و هرکس برای زندگی اش آزاد به تصمیم گیری است. اما آیا به این سئوال هم فکر کرده ایم که اگر نتیجه ادامه تحصیل در چنین سطوحی یا حتی دکترا، در نهایت یافتن کاری پایین تر از سطح آن مدرک باشد یا با سطح کیفی دانشگاه ها سواد زیادی به ما اضافه نکند، پس اصولا چرا ادامه تحصیل می دهیم؟ فکر کرده ایم که این مهم چقدر می تواند روی تضعیف و احساس بطالت ما از زندگی تاثیر بگذارد؟ ادامه تحصیلی که بستراستفاده از ان فراهم نباشد در آینده، یک عامل مهم احساس بدبختی است.
در امریکا، تحصیل کردن یک بیزنس بزرگ است. و در این بیزنس بزرگ، اکثر دانشجویان اولین سئوالی که از خود می پرسند این است؛ قرار است ادامه تحصیل چقدر به درآمد و سواد من اضافه کند؟ و چیزی که در این سئوال نیست دقیقا می تواند همان چیزی باشد که بعضی از ما ایرانی ها از خود بیشتر می پرسیم. یعنی ادامه تحصیل چقدر قرار است به Lable اجتماعی و جایگاه من میان اطرافیان کمک کند؟