در مدتی که در ایران زندگی می کردم، و اوایل اش اهواز بودم، یکی از رفتارهای جالبی که در مردم دیدم علاقه برخی از آن ها به “تماشا کردن” و دقت به همدیگر و سئوال و تذکر بود. این رفتار بسیار بعید و کمرنگی است در میان آمریکایی ها. یک تفاوت فرهنگی بزرگ. اگرچه هردو به جای خودش جالب است. دقیقا خاطرم هست یک روز کامل از اولین روزهای دوباره در ایران بودنم، که آغاز زندگی طولانی ام در آنجا شد، با چه صحنه ای مواجه شدم.
از خانه که آمدم بیرون و وارد اتومبیل ام شدم، به رسم این طرف که معمولا روزها در امریکا چراغ اتومبیل ها معمولا روشن است و یک دلیلش مساله بیمه است موقع تصادف، چراغ ها را روشن کردم.
تا این که کم کم دیدم در تمام طول مسیر یک درمیان هر اتومبیلی از مقابلم رد می شد، راننده ها با مشقت و بدبختی کله ها را داخل این گرمای خرما پزان از ماشین می آورند و بیرون یک چیزهایی می گویند و ووووژ رد می شدند. حتی در آینه ماشین هم نگاه می کردم بعد از رد شدن باز با سختی نگاه می کردند! می گفتم خدایا این ها دارند یعنی خوش آمد می گویند؟
موتوری ها هم بلااستثنا با چپ و راست کردن کله هایشان چیزهایی می گفتند و دررررر رد می شدند. یا بعضی ها به شدت دست تکان می دادند برایم و فکر می کردم دارند بای بای می کنند و با خودم می گفتم خدای من یعنی این ها می شناسند من را؟ آخر از کجا؟ بعضی ها هم پیوسته نور بالا می زدند و با چشم های نگران یک چیزهایی از پشت شیشه جلوی اتومبیل های شان پانتومیم وار می گفتند و به فرمان اشاره می کردند و و رد می شدند و نمی فهمیدم دلیل نگرانی شان را.
طبیعتا در مقابل من هم برای شان دست تکان می دادم و تشکر می کردم و خلاصه خیال می کردم آدم مهمی در اهواز هستم. بعدها فهمیدم منظور این همه آدم فقط این بود چراغ های ات روشن است! واقعا چراغ اتومبیل من به مردم چه ربط داشت؟ آیا با چراغ روشن حرکت کردن در ایران اشتباه بود که بدان عکس العمل نشان می دادند؟ هیچ وقت نفهمیدم.
همان روز، همین که از ماشین پیاده شدم دوباره این نفهمیدن هایم شروع شد. یکی رد می شد و پاهایم را نگاه می کرد و فیش فیش می خندید، خدایا یعنی روی پایم جوک نوشته. نه. یکی رد می شد و پاهایم را نگاه می کرد و می گفت وا! یکی رد می شد و انگشت اشاره اش را به سمت موتورخانه ما می گرفت و یک غر هایی عربی می زد و رد می شد. یکی هم مدام خشتک شلوارش را به من نشان می داد و در لحظه بالا پایین می کرد آن قسمت را و با خودم می گفتم خدایا یعنی این دارد به من پیشنهادی چیزی می دهد، من که پسرم! معلوم نیست؟ نفهمیدم.
تا بالاخره یک بنده خدایی من را کشید و کنار و گفت “مونو ببخش عمو، شرمنده، ایی زیپت بازنه”. خوب البته خیلی هم تشکر کردم از او و اما نفهمیدم چرا باید نگاه مردم مهربان بین این همه زیبایی و تبلیغات بیلبورد و ابر سفید و دخترهای خوشگل جنوبی و آسمان آبی، متمرکز روی نمای موتورخانه بنده باشد. این هم گذشت و شد تجربه.
همان عصر دوباره سوار ماشین شدم که برگردم به سمت خانه. پشت یک چراغ قرمز طولانی در خیابان کیانپارس اهواز ماندم. موسیقی گوش می کردم که فهمیدم راننده اتومبیل بغلی که یک جوان خوشتیپی هم بود و سوار پیکان سفیدی بود دستش را به شدت پایین و بالا می کرد. شیشه را پایین آوردم و پرسیدم جانم؟
گفت وولک راضی هستی؟ فکر کردم منظورش ایران زندگی کردن است. با لحن رسمی گفتم اینجا هم خوبی های خودش را دارد. سرش راگذاشت روی فرمان و قاه قاه خندید و گفت: “طیاره جونو می گوم داداش”. من که نمی دانستم “طیاره جون” که هست. فکر کردم مرا با کسی اشتباه گرفته و حال زنش را می پرسد. گفتم نه آقا من مجردم. دوباره سرش را گذاشت روی فرمان و قاه قاه. بعد توضیح داد که منظورش این است که از اتومبیل ات راضی هستی یا نه. گفتم بله بد نیست. پرسید “عمو مال خودته؟” گفتم بله. پرسید “خیلیه داریش؟” گفتم چطور؟ گفت: “خو یعنی همه چیش خوبه؟” گفتم همه چیش یعنی کجایش؟ که دیدم یک موتوری آن طرف تر که داشت عرقهایش را با لنگ پاک می کرد گفت “بابا یعنی جمیعا خوبه وووووِ؟ خو … ماهارو با این جواب دادنت؟” که چراغ سبز شد و حرکت کردم و نفهمیدم چرا مردم دوست دارند درباره ماشین یک غریبه بدانند.
در راه در حال مرور این مکالمات بودم که دیدم دوباره مردم یا به من سلام می کنند از دور یا دست تکان می دهند یا پانتومیم بازی می کنند. اما دیگر زبان خیابانی شان را می دانستم. چراغ های ماشینم روشن بود. خاموششان کردم و با آسودگی به موسیقی ام گوش دادم. تا رسیدن به خانه هم دیگر مردم شهر اذیت نشدند و به کارهای شان رسیدند.