یکی از تصمیم های ماجراجویانه ای که بعد از بازگشت به آمریکا داشتم، مطالعه روی Microsociology جامعه یهودیان آمریکا بود. سال ها رفت و آمد من در محیط ها یا مراسم آن ها خصوصا در Los Angeles، همین طور مطالعه کتاب (Tanakh) یا کدهای مذهبی شان اگر چه در من یک دافعه درونی عجیب نسبت به فرهنگ رفتاری و پروتکل های آن ها آفرید، اما هیچ وقت کوشش نکردم تا ارتباط شناختی ام را با جامعه آن ها کاملا قطع کنم یا اجازه بدهم آن را در رفتارم حدس بزنند. برای شناختن، باید نزدیک ماند. همیشه.
جامعه یهودیان آمریکا، سه گروه مهم قابلِ مطالعه دارند. اما هر سه گروه، یک خصوصیت مشترک را در نهان شان پرورش می دهند. این چیزی نیست که از داخل ایران یا با جستجوهای اینترنتی بشود یافت. فضای فکری است که وقتی با آن ها خودمانی می شوید، قهوه می نوشید، در جشن های شان شرکت می کنید، کنارشان تفریح می کنید و داستان هایشان را می شنوید آرام آرام حس می کنید. این که عمیقا خود را قومی برتر یا لایق قرار گرفتن در آن جایگاه محسوب می کنند.
این به واسطه تاکیدی است که همیشه در کتاب یا عبادات یا میهمانی های شان نسل به نسل می شود. با این وجود تاریخ می گوید جامعه یهودیان، با این که بدان ها وعده داده شده که تنها قوم نظر کرده خداوند هستند، تنها گروه دینی مهمی بوده اند که برای نزدیک به ۳ هزار سال همیشه مورد تحقیر قرار گرفتند، از این سرزمین به آن سرزمین رانده شدند و توسط مسیحیان و مسلمانان حقوق اجتماعی شان پایمال شد. همه این رنج ها چون گوله برفی شد که تا به پایین دره زمان معاصر برسد، تبدیل به یک بهمنِ رفتاری شد. چیزی که به مرور پروتکل های رفتاری آن ها را شکل و نظم داد.
این “تحقیر تاریخی”، راز خصوصیاتی است که آن ها بعدها پیدا کردند. مثل اشتیاق به پول دار شدن و زمین خریدن، مثل ولع درس خواندن برای فرار از شغل های کارگری یا حقوق بگیر خُرد شدن، یا مثل سرمایه گذاری در دنیای انتشار کتاب و رسانه برای قدرتِ پروپاگاندا داشتن. این تحقیر تاریخی اکثر آن ها را به مرور به سمت اهمیت پدیده “نفوذِ اجتماعی” از طریق Life Style زندگی شان برد. آخرین تحقیر و رانده شدن بزرگ آنان که توسط آلمان ها صورت گرفت، بعد از آن بود که هر یهودی مهاجر خاصه در فرانسه و آمریکا به فرزندش یاد می داد که چگونه در ظاهری مظلومانه و بی دردسر بزرگ شود، اما وقتی به قدرت رسید، آقایی کند و به کسب پول، کنترل دیگران یا وادار کردن دیگران به احترام به خود مشغول شود. این واقعیت دارد.
مساله ای که دیگر لزوما در آن ها آگاهانه نیست، یک رفتار نرم در درون شان شده است. جزو Folk شان شده است. شاید اگر بخواهم دست به شباهت سازی بزنم، همان قدر که حتی هنوز برای ما مسلمان زاده ها مساله شهادت برای وطن یک امر مقدس یا ارزش است، برای همه هم نسل های یهودی ما، مساله نفوذ و یک روز در یک نقطه کنترل گر بودن، یک امر مقدس با ارزش است. حال ما باید جنگ بشود تا شهید بشویم، آن ها اما همیشه برای آن تلاش می کنند. سه گروه مهم یهودیان آمریکا، سیاستمداران، تجار و دانشمندان هستند. دست کم برای آدمی مثل من ثابت شده است وقتی پای پول، قدرت یا در کنترل گرفتن مطرح باشد، بعید نیست پای یک یهودی در میان باشد. جالب این است که یهودیان به جای تولید مثل بیشتر و اضافه کردن به جمعیت خود، به عکس مسلمان ها، تصمیم گرفتند برای دچار دگردیسی فکری نشدن نسل های بعد، جامعه ای جمع و جورتر، اما پرنفوذتر و قدرتمندتر باشند. آیا آن ها با این ایده شان موفق بودند؟ به نظر من بله. عمق فاجعه را زمانی می فهمید که مسلمانان با داشتن جمعیت یک میلیارد و هفتصد هزارنفری در جهان در مقابل جمعیت جهانی تنها ۱۴ میلیون نفری یهودیان (کمی بیشتر از جمعیت تهران)، نه کنترلی بر رسانه های جهان دارند، نه در مجموع ثروتمندترند و در محیط های علمی پیشرو هستند.
امروز سه شنبه است، ۱۱ ایپریل ۲۰۱۷. حال ام این روزها خوش است. مشغول برنامه ریزی هایم برای سفر به چند کشور بعد از پایان ترم دانشگاهی ام و بسته شدن کانال. درباره شان مقاله و مطلب می خوانم. یا که یادداشت برداری می کنم. تنهایی سفر کردن، همیشه مرا بزرگ کرده، جمعی سفر کردن، نه چندان. از سپتامبر امسال بود که برای سفرهایم به قصد عکاسی و تحقیق روی بناهای معماری یک حساب بانکی باز کردم. هر ماه مقداری از درآمدم را به داخلش واریز می کردم. حال پس انداز خوبی شده است. مراکش اولین مقصدم خواهد بود، معماری سرزمین مراکش، بهشتِ طاق های Moorish و پنجره های Mashrabiya و حیاطهای Riad. یک گالری عالی از سرامیک کاری های الزلیجِ براق مثل جعبه های مدادرنگی. بعد از همکاری در پروژه دانشگاهی طراحی یک مرکز اسلامی در اینجا، من بی اندازه به معماری دنیای اسلام علاقه مند شدم، خاصه به نقطه تلاقی اش با معماری مسیحیت در اسپانیا. صبح صبحانه را با مادر خوردم. بعد از ماه ها صبحانه عدسی بود و نان تست و املت. از قبل مقداری وانیل و پودر نارگیل خریده بودم برای میکس آب پرتقالم. مخلوط کردم و چشیدم. خودِ زهرمار شد. مادر حواسشان به تلویزیون بود که آن را ریختم بیرون. فکر کنم باعث و بانی هلوکاست پرتقالی من هستم. آدولف هیتلرِ دنیای پرتقال ها.
این روزها دانلد ترامپ خوشحال است. دیوان عالی آمریکا با عضوگیری جدید، طرفِ او شده است. یعنی اکثریت با جمهوری خواهان. این یعنی قضات بزرگ دیوان عالی می توانند رای هر قاضی ایالتی را که علیه پرزیدنت ترامپ رای دهند خنثی کند. شک ندارم برای قانون مهاجرتی که به خاطرش اینقدر تحقیر شده یک حکم دیوان بگیرد و خیال همه را راحت کند. دیوان عالی (Supreme Court) آمریکا با ۹ نفر حقوقدانش، همیشه حرف آخر را در دعاوی حقوقی ملی می زند. امروز ماریا، دوست الکس به دفترم در استودیو آمد. با دوتا دونات شکلاتی و قهوه. صحبت را با پیشنهاد یک اجرای دو نفره پیانو شروع کرد. گفت ایده ای دارد اگر موافق باشم. ناراحت شدم از این که آمده به محل کار. بدون هماهنگی. به روی ام نیاوردم اما سرد بودم. با این که سعی کردم با نشان دادن محل کار و Mock up پروژه ها موضوع را جمع بندی کنم اما گفت عصر زنگ می زند و دوباره حرف می زند. اجرای دو نفره پیانو! این دیگر از کجای مغزش بیرون آمد. من هم لابد صمد در شهر.
تبریک های زیادی برای روز پدر گرفتم. اگرچه پدر نیستم اما خوب محبت بچه هاست. هر وقت مناسبتی می شود و سیل پیام بچه ها سرازیر می شود، کمی استرس می گیرم. این که بی پاسخ نماند لطف ها و حملِ بر بی تفاوتی شود. و یک پیام بی اندازه خوشحال کننده از یکی از دوستان آقا از مشهد داشتم. در صحن حرم برای ام دعا خوانده بود و صدای اش را ضبط و همراه با عکس و توضیح ارسال کرده بود. چقدر آرام شدم با دیدن عکس ها و صوتِ دعا. روز پدر را به وقتش صبح زود به وقت ایران به پدر تبریک گفتم. از طریق یکی از دوستان برای اش یک ساعت خریدم و به دستش رساندم. هنوز سعی می کنم رابطه تشریفاتی ام را با ایشان حفظ کنم. حتی وقتی سعی می کنند صمیمی تر شوند. اگرچه زجر می کشم از این کارم، اما مجبورم. با همه علاقه ای که به ایشان دارم. سال ها پیش، پدر مرا از خانواده اخراج کرد. وقتی ۲۲ ساله بودم. زمانی که تهران زندگی می کردم. حاضر نشدم به راهی که پدر می خواستند بروم. آدم اش نبودم. به دنیای دیگری متعلق بودم. و به خاطر این انتخاب ۹ سال مادر را ندیدم، برادر و پدر را هم. و درست وقتی که از همه ثروت و رفاه و حمایت خانوادگی مثل یک دستمال مچاله پرت شدم بیرون، وقتی خودم را در دنیای غریبه ها یک بچه ننه بی دست و پای کارنابلد دیدم، بسیار ترسیدم. لرزیدم. ترسی که لازم بود. لرزی که نافع بود. امروز می فهمم.
دوستم مجید، که فکر می کنم این روزها در چهارراه استانبول شلوار لی می فروشد، مرا با خودش به سرکارش برد. می خواست پول در بیاورم. نه تجربه کاری داشتم، نه عقلم می رسید کار بهتر برایم هست. با هم در نمایندگی شرکت شیندلر کار می کردیم. بخش تعمیر و سرویس پله برقی. این اولین شغل زندگی من بود. روغن و بنزین و برس کشیدنِ نیول چین و رولر و رنجیر تیسن پله برقی. آن زمان پروژه سرویس پله های برقی برج میلاد به ما افتاد، یک روز وقتی با بچه ها نشسته بودیم و نهار می خوردیم شغل پدرم را پرسیدند. جواب ندادم. مجید اما گفت. خیال کردند مزاح کرده. آنقدر خندیدند و مضحکه کردند که عصبانی شدم و بشقاب های غذای شان را پرت کردم. نمی دانم چرا دعوای مان شد. تحمل نداشتم. اما بعد فکر کردم با همه بلاهایی که پدر برسرم آورد چقدر هنوز می خواستمش. ۹ سال تماس می گرفتم و تکست می زدم تا روز پدر را تبریک بگویم. همه آن ۹ سال اما هیچ جوابی و پاسخی نبود که نبود. بگذریم…
زندگی من تا بوده شبیه به یک مکعب روبیک بوده، تا این اواخر هیچ وقت خانه های هم رنگ سعادت روبروی هم نبودند. اول اش مدام این روبیک را می چرخانی تا شانس بیاوری و همه چیز درست باشد و روبروی هم، ولی تا می آید بشود یکهو نمی شود، تا سن ات از ۳۰ که گذشت کم کم می فهمی روبیک زندگی همین است، هر بار یک خانه از روزی روزگاری ات درست است و بقیه هنوز نه، همسرت عالی است و شغل ات افتضاح؛ اتومبیل ات قراضه است و اما سرطان نداری، سرطان داری و اما یک ده به اسم ات است، یا که همه از دور به همسرت غبطه می خورند و تحسین اش می کنند، اما برای تو دیگر فقط یک گاو دوپا است. روبیک لعنتی زندگی! همین است و خواهد ماند. این می شود که کم کم یاد می گیری تا این چیدمان این خانه ها را دستِ کم بدتر نکنی.
این روزها کتابی با عنوان A Patten Language می خوانم. حاصل تفکرات یک معمار فیلسوف است. در آن حرفی جالب می زند. این که اگر یک بنا زیبا شود، هنرِ معمار است، اما اگر یک بنا زشت شود، هنر یک بناست. و این که ما از زندگی مان تصمیم می گیریم چه نمایی بیرون بیاوریم، این که معمار شویم یا بنا، هنر ما در چرخاندن هرچه درست تر این روبیک لعنتی زندگی است. امروز یک Music Sheet بامزه پیدا کردم. فکر کنم مربوط به یک ترانه باشد. تصمیم گرفتم آن را با تمپوی پرشتاب (Allegro) اجرا کنم. سریع و محکم. دلم می خواست الکس هم بود و cajón می زد. فکری به نظرم رسید. این که یک کفش پاشنه دار رسمی بپوشم و با پا روی پارکت کف اتاق ضرب بگیرم. چندبار که نواختم دیدم مادر کنارم هستند. با حالت تاسف. انگار که آمده اند بازدید مریض شان در تیمارستان امین آباد. گفتم مادرجان Allegro است. گفتند: سفارش نکردم اینقدر این میکس های نامربوط را نخور؟ یک اجرای دیگر رفتم و ضبط کردم تا بگذارم در کانال. خلاصه به قیمت النگِ مَلنگ به نظر آمدنم تمام شد.
متوجه شدم آقای احمدی نژاد برای ثبت نام انتخابات ریاست جمهوری ایران به وزارت کشور رفته است. از نظر من احمدی نژاد نکبتِ سیاست ایران است. یعنی کسی که مایه فقر و ذلت ملت است توامان. این همه آقای آیت الله خامنه ای زیر بلندگو و جلوی بلندگو گفتند شما صلاح نیست بیایید آقا، اما نکبت رفت و ثبت نام کرد! هدف احمدی نژاد چه هست؟ فهمیدن اش نیاز به زمان دارد. شاید دارد روش های سهم گیری سیاسی روسی را دنبال می کند. بازی از پیش باخت، اما برای بی اعتبار کردن حریف. آن ها که درباره کش و قوس های اخیر سیاست داخلی روسیه دقیق شده اند مشابهت ها را درک می کنند. خیال می کنم آقای احمدی نژآد سه هدف برجسته دارد. پیش از همه، می خواهد در صورت تایید نشدن خودش را اپوزوسیون نظام نشان بدهد. او فکر می کند این روزها نان در اپوزوسیون بودن است! بیشتر به چشم می آید. گذشته به ما می گوید او جایی می ایستد که دیده شود، نه جایی که کاشته شود.
خوب سئوال این است آیا شورای نگهبان کسی را که مقام رهبری ایران اظهار کرده اند رای دادن به او از بصیرت سیاسی است و نظرش به او نزدیک تر را به سادگی رد می کند؟ هنوز نمی دانیم. خیال می کنم اگر هسته نظام باهوش و با ذکاوت عمل کند او تایید صلاحیت خواهد شد. رای نخواهد آورد و برای همیشه عمر سیاسی اش تمام می شود. اگر رد صلاحیت بشود اما یک هیچ به نفع احمدی نژاد است. چون رد صلاحیت، سوگلی سابق را مقابل نظام قرار می دهد. هدف دوم آقای احمدی نژاد احتمالا بالا بردن هزینه های نظام است. او می داند سیستم هرچه بیشتر درو کند، بیشتر زیر سئوال می رود. و او استاد زیر سئوال بردن و تفرقه در بخش حاکمیت نظام است. کلکسیونی از سیاستمداران کودن اصول گرا در جایگاه قدرت این را دیر فهمیدند و توسط احمدی نژآد بازی داده شدند. به وضوح دیده ایم. او شاید به این فکر می کند رد صلاحیت او می تواند باعث راضی شدن نظام به بالا آمدن یکی از افراد نزدیک او شود. اتفاقی که بسیاری را وارد یک پروسه رای دادن احساسی خواهد کرد. پس این می تواند یک راه او برای تایید شدن یکی از افراد حلقه خودش باشد، حتی اگر خودش نباشد.
من خیال می کنم محمود احمدی نژاد این تفکر زیادی خوشبینانه را دارد که در هر حال اگر گروه همفکر او در انتخابات پیروز شود او در دولت خواهد بود. اگر نه به عنوان رئیس جمهور، بعد از رد صلاحیت توسط شورای نگهبان، به عنوان معاون رئیس جمهور. این الگو آشنا نیست؟ همان بازی است که سال هاست پوتین و مدمدوف در مسکو انجام می دهند تا در راس قدرت همچنان باشند. و در نهایت فکر می کنم هدف آشکار چهارم آقای احمدی نژاد، از بین بردن تقدس و اهمیت “نظر” و “حجت تلقی کردن” حرف آقای آیت الله خامنه ای است. هیچ رئیس جمهوری به اندازه او مقابل حرفِ آیت الله نایستاده است. حتی فردی قَدر چون آیت الله رفسنجانی. آقای احمدی نژآد می خواهد به عنوان یک قُلدر سیاسی، برای دوران بعد از آیت الله خامنه ای فردی موثر در دنیای سیاست ایران باشد. به همین دلیل دست به چنین ریسک های غیرعقلانی می زند. می داند اگر ببازد، طرف مقابل هم شیک نمی برد.
او هنوز هزاران سند مهمی که از وزارت اطلاعات خارج کرده است را در اختیار دارد، همه اسنادی که مربوط به پشت پرده یا تخلفات بسیاری از گل درشت های سیاست ایران است. و دلیل بخشی از قلدری ها و امتیازگیری ها او این است که می تواند از آن بر ضد بسیاری استفاده کند. او صدها پرونده را مثل یک “گروگانِ اطلاعاتی” نزد خود دارد که هنوز مانع شده مورد محاکمه یا مجازات قرار بگیرد. این اسناد قرار بوده برای او ره توشه چنین روزهایی باشد، گویا خیلی هم اشتباه فکر نکرده. اما اتفاقات آینده به ما حرف های مهمتری خواهد زد و هنوز برای تحلیل دقیق، کمی زود است. تا بزودی…