این روزها، لس آنجلس گرم است و آفتابی. اکثر خانه های مسکونی در این شهر نه دستگاه های Air Conditioner بزرگ دارند، نه کولرهای مدرن Split. بیشتر از کولرهای پنجره ای خیلی قدیمی استفاده می شود. اینجا بازار پنکه اما حسابی داغ است، جدیدا پنکه های اینترنتی هم آمده. اپلیکیشن شان را که نصب کنید، از این سوی اتاق روشن شان می کنید و تنظیم شان. به الکس می گویم این ها پنکه شیرازی هستند. می گوید فکر می کردم فقط شرابش مشهور است. منظورم را نمی فهمد. پنکه نابِ شیراز. اینجا در منطقه سانتامونیکا اکثر مواقع با یک پنکه حسابی خنک می شویم، تا بشود شب که ناگهان خنک شود.
یاد روزهای کوتاه زندگی ام در اهواز افتادم، هوای بالای ۵۰ درجه، و راننده تاکسی هایی که داخل اتاقک های داغ پیکان های نارنجی شان لُنگهای خیس روی سرشان می انداختند. یک دست شان به فرمان بود، دست دیگران به کلمن آب شان. اینقدر گرم بود که حتی اگر مسافر پول کم می داد، برای دوباره باد خوردن یک خدا برکت می گفتند و زودتر حرکت می کردند. چه زجری می کشند این خوزستانی ها، گرمای جهنمی و طوفانِ خاک و محرومیت. چه صبورند این مردم. ارومیه و اصفهان که آب رودخانه های شان خشک می شود، فریادها بلند می شود و هزار نهاد فعال محیط زیستی از زیر زمین در می آیند، آن وقت مردم خوزستان هر روز آبِ گل و پر از انگل می خورند، با نجابت شان قورت می دهند و با شرافت شان شکر هم می کنند.
امروز پنج شنبه، ۲۰ ایپریل ۲۰۱۷. دلم مادربزرگ را خواست. دیشب جرات کردم و بعد از هفته ها دفترچه فشارخون هایش را ورق زدم. ۴۸ روز آخر زندگی اش. به کار دنیا فکر می کردم. این که ما انسان ها اول روی زمین زندگی می کنیم و بعدتر زیر آن. مادربزرگِ من آن زیر چه می کند؟ حتی فکر تنی که با دستم می گرفتم و گرمایش حالم را خوش می کرد، حال زیر یک سنگ بزرگ است، و ناگهان آن نصیحتگر درونم پیدایش می شود و می گوید “خداراشکر کن که باقیِ آن هایی که دوست شان داری، هنوز زیر این سنگ نیستند”. زندگی همین است، سال ها آن بالا دویدن، قرن ها آن زیر خوابیدن.
امروز صبح پرواز داشتم. مربی پرواز عوض شده. یک جوان هم سن وسال خودم است، Chris Sparks، وقتی بعد از سلام و احوال پرسی گفتم اسمش مرا یاد جنگجویان رم باستان می اندازد کلی خندید و گفت اجدادش اتفاقا یونانی اند. به خاطر پرواز که صبح زود از خانه آمدم بیرون، نشد کنار مادر برای صبحانه باشم. حوصله برداشتن روزنامه را هم نداشتم. خبر هم گوش نکردم. تا رسیدن به فرودگاهِ سانتامونیکا، چهره دو نفر را تصور می کردم. رجب طیب اردوغانی که حرفش را با یک رفراندوم آشکار به کرسی نشاند، و محمود احمدی نژاد که می خواست یک رفراندوم پنهان در انتخابات به راه بیندازد و اما از نظر دیگران آفتابه مسی نصیبش شد. او انسان زیرک اما جاه طلبی است. ضعیف تر از پوتین، ضعیف تر از اردوغان. نزدیک شدن به زمان تعیین جانشین برای رهبری جدید ایران او را سخت به تکاپو انداخته تا در آینده سفره سیاست ایران جایی برای نشستن داشته باشد. به عنوان یک سیاست خوانده، با حذف او به این شکل موافق نبودم. شتاب در حذف خطرناک است. نظامی گری است نه دیپلماسی. از دستپاچگی است نه قدرت. بهتر بود به او فرصت اپوزوسیون شدن داده نمی شد. او از این رد شدن در بنیان ناراضی نیست. Plan B دارد. عیان است. احمدی نژآدها را باید آرام آرام عقیم کرد، نه این که مثل آن دو نفر دیگر تبدیل شان به قهرمان کرد. در نگاه نسلی که تاریخ نمی داند تبدیل آن ها به آدم های مظلوم و نمادِ آزادی خواهی اشتباه است در حالی که خودشان برای گذشته تاریک شان سکوت می کنند…
پشت آخرین چراغ قرمزِ طولانی مانده به فرودگاه چند ایمیل را چک کردم. هیجان زده شدم. یک ایمیل تبریک از طرف دانشگاه. امسال چهارمین Scholarship دانشگاهی ام را گرفتم. یک جایزه نقدی برای بچه هایی که دو سوم اساتید دپارتمان به پیشرو بودن آن ها رای می دهند. اولین و دومین Scholarship را وقتی اینجا علوم سیاسی می خواندم دریافت کردم. وقتی روی دو تحقیق سخت کار کردم. سومی و چهارمی را اما در همین دوران دانشجویی در معماری ، بیشتر به خاطر نمراتم، و یک کار تحقیقی. اما شاید کسی نداند که من سال ها در سیستم آموزشی ایران تبدیل به یک دانشجوی مچاله شدم… سال های اول دوران لیسانس را در ایران گذراندم. دانشگاه شهیدچمران. من دانشجوی ریاضی و آمار دانشکده علوم بودم. از ریاضی متنفر، اما پدر مصرانه خواستند در آن رشته ثبت نام کنم. که کردم. چهارم دبیرستان را که ایران بودم بسیار سخت گذشت، درسها را نمی فهمیدم. نمره های اسفناک. تا مدت ها پدر وقتی نمره هایم را نگاه می کردند چشم هایشان را می مالیدند. فکر می کردند ایشان عدد نمره را خوب نمی بینند.
وارد دانشگاه که شدم ترم اول معدلم شد ۱۰. رند، بی هیچ صدمی! انگار که اندازه پول ات بنزین زده باشی. درسی داشتم به اسم ریاضی ۱، استادش آقای دکتر امینی بود، شاید هنوز هم مدرس باشند، یک آقای رشید و نظامی اخلاق و قد بلند، وقتی نمراتِ خام را روی برد آن زمان می زدند نمره بود و شماره دانشجویی. از بالا شروع کردم به پایین آمدن، ۲۰ ،۲۰ ،۱۸ ،۱۷، ۱۷ ،…. ، تا رسید به یک عدد ۲. دیدم شماره دانشجویی ام مقابل آن عدد ۲ است. یکی آن بغل بود. پرسیدم قربان به نظر شما این ۲ است؟ گفت فکر نکنم. چه درسی است؟ گفتم ریاضی یک. گفت ریاضی یک را الاغ هم ۱۰ می گیرد. از آنجا بود که من با الاغ بیشتر آشنا شدم.مساله تنها بی علاقگی ام نبود. سیستم آموزشی ایران برایم بی حال و ناامید کننده بود. هیچ قلابی نداشت داخلش تا تو را بگیرد و به سوی پیشروی کردن ببرد. اواخر سال دوم بود، درس نفهمیدن ها و زجرها به مرور روحم را متلاشی می کرد. بی اعتماد به نفس، بی امید، مثل یک حوله خیس می افتادم روی کتاب ها تا خشک شوم. و نمی فهمیدم چرا باید اصلا درس بخوانم.
آن اوان کتاب های این آقای آنتونی رابینز را می خواندم. یک هفته شیر و پلنگ می شدم از حرف هایش، سه هفته بعدش یک لاک پشتِ افسرده. داخلش مدام مثال می زد. از چلاقی که قهرمانِ پرش المپیک شده، از کوری که برنده جایزه تیراندازی شده. و می گفت می توانی! تو که کتاب مرا می خوانی قهرمان و فرد الگوی بعدی دنیا هستی. خوب چطور آنتونی رابینز؟ مهمل می بافی آخر. وقتی استاد تحقیرت می کند و می فهمی خودش تاپاله هم بارش نیست، وقتی وسط یک مشت دانشجوی در حال مسابقه دادن و به فکر سبقت گرفتن و یک مدیر گروه بیشعور و یک دپارتمان که دیوار و کاشی هایش تو را یاد غسالخانه های بهشت زهرا می اندازد گیر افتادی، چطور بتوانم؟ از تخم مرغ گندیده که جوجه طلایی بیرون نمی آید آنتونیِ مضحک!
آرزوی من در ۱۸ سالگی خواندن معماری بود. نشد. می دانستم که اگر بار سوم مشروط شوم از دانشگاه اخراج خواهم شد. می دانستم همه چیز به یک نمره آویزان بود، درسی به اسم طرح آزمایش. مبحثی آماری. استادم آقای دکتر چینی پرداز بودند، اسم شان را فراموش نمی کنم. تک تک جمله هایشان را هم. باید از درس ایشان ۱۴ می گرفتم و گرنه همه چیز تمام می شد. مصادف شده بود با آن شکست مزخرفِ عاطفی. آن تراژدی. وقتی فهمیدم ۱۳ مرا ۱۴ نمی کنند به ایشان گفتم استاد اخراج می شوم. به من نگاه کردند و گفتند تو چرا درس می خوانی؟ تو که قیافه ات می گوید آدم درس و دانشگاه نیستی. آدمِ بازاری. پدرت که ثروت دارد، یک بوتیک لباس بزن. دانشگاه جای باهوش هاست، جای افراد لایق درس خواندن است. بعدها از این حرف من ممنون خواهی بود… کمی بعد من نامه اخراج دانشگاه را که گرفتم، خانواده از وضع اسفناک تحصیلی ام مطلع شد. پدر مرا اگرچه به شدت مواخذه کردند، اما مانع از اخراجم شدند، کمی بعد به دانشگاه تهران منتقل شدم و باقی تحصیلم را با مشقت به پایان بردم. من یک فارغ التحصیل لیسانس با معدل ۱۲/۱ شدم. خداروشکر ۱۲ نشدم…
خاطره تلخ تحصیل من در ایران، از تنبلی های خودم گرفته تا دانشگاه عقب مانده ایرانی باعث شد تا دیگر هرگز آنجا تحصیل نکنم. سال ها بعد، اولین جسارت را برای درس خواندن یک استاد علوم سیاسی در آمریکا به من داد. سال ۸۸ که از ایران به آمریکا بازگشتم، و به خاطر شرایط سیاسی ایران علاقه مند به خواندن آکادمیک علم سیاست شده بودم اتفاقی در یک ورک شاپ عمومی دانشگاه Claremont شرکت کردم. پایان آن ورک شاپ، وقتی به آن استاد سخنران گفتم من پسری ۳۰ ساله هستم، با یک معدل لیسانس خجالت آور، و گذشته ای ترسناک در درس خواندن، اما از صمیم قلب می خواهم که علوم سیاسی بخوانم. به من نگاهی کرد و بعد بخش سفید کاغذی که در دستش بود را پاره کرد. گفت این را با دست راستت بگیر. کارت دانشگاهی اش را هم به دست چپ ام داد. گفت هردوی این ها مشخصات من است پسرجان. برای تبدیل شدن از آن کاغذ سفید، به این کارتی که روی اش عنوانم را نوشته پرفسور علوم سیاسی، یک “از صمیم قلب” لازم بود. گفت فردا می توانم به دفترش بروم. اسم او پروفسور Kesler Charles بود، او را هم درکنار دکتر چینی پرداز هرگز از یاد نخواهم برد.
از زمان تحصیلم در امریکا، دانشگاه آمریکایی، برای من جایی بود که با آن رشد می کردم. و استاد امریکایی کسی بود که می خواست مرا بهتر از خودش تربیت کند، آموزش بدهد، و خیال اش تخت باشد که اگر روزی آدمی مثل من قرار است جای او را بگیرد، به انتخابش افتخار کند. استاد امریکایی مرا به دنیای تحصیل بازگرداند، به من نگفت برو برِ بازار و جنس بفروش. به من نگفت پول و موقعیت شغلی پدرت هست. اما گفت به من بگو برای پیشرفتت چه می توانم بکنم؟ همه موفقیت ها و Award های تحصیلی من در آمریکا نتیجه این نبود که یک الاغِ دانشکده ناگهان تبدیل به خرگوش دانشکده شده است. نتیجه این بود که چطور کلمات و حرف های یک استاد می تواند به تدریج زندگی یک دانشجو را ، یک انسان را تغییر دهند. چگونه محیطی که برای تربیت علمی شما هر قدمی بر می دارد، می تواند تو را از یک واگن مثل هزاران واگن، تبدیل یک لوکوموتیو کند. نمی دانم چه روزی می شود که بفهمیم اولین قدم برای توسعه علمی و سیاسی در ایران، فهم است. فهمی که حتی خیلی از اساتید مدعی دانشگاهش هم فاقد آن هستند. هنوز آن کاغذ سفید و کارت ویزیت را دارم. و آن حرف استاد را در یادم؛ مهم این است که چیزی را ” از صمیم قلب” بخواهی…
… پرواز امروز که تمام شد باید به محل کار می رفتم. دوباره به خاطر دستم چند تست پزشکی گرفتند. مربی جدید خواسته بود. مشکلی نبود. ذهن ام اما درگیر چیز دیگری هم بود. دیروز صبح پیامی از او داشتم. فکر کردم اوقات تلخی هایم او را از نزدیک شدن منصرف کرده. نیاز به کمکی داشت و خواسته بود عصر کمکش کنم. مربوط به معماری. به او جواب دادم که باز که یک Brain teaser شکلاتی یا پیشنهاد فیلم نیست؟ جواب داد واقعا کمک کاری نیاز دارد.کار که تمام شد تصمیم گرفتم هم پیاده روی کنم، هم به این که چطور سخت از او بخواهم دیگر تماس نگیرد فکر کنم. محکم بودن با یک آدم آرام سخت تر است. به دانشکده که رفتم بهترین استادم مرا صدا کرد. پرفسور کولس (Cowles)، ما سارا صدایش می کنیم در کلاس البته. از دانشجویان نخبه سال های پیش هاروارد. به اتاق شان که رفتم او هم آنجا بود. پرفسور گفت برای یک خبر خوب آماده ای؟ خیال کردم مساله اجرای یک Art Installation در بالِ جنوبی دانشگاه است. اما گفت خبرش فرداست. نگفتند و اما امروز فهمیدم همان ایمیل Scholarship بوده.
سارا گفت اگر دخترم از تو یک کمک بخواهد کمکش می کنی؟ گفتم البته. عکاسی؟ گفت نه، یک پروژه دانشجویی معماری. پرسیدم دختر شما هم معماری می خوانند؟ گفت بله. گفتم فردا هر ساعتی باشد. بعد به آن خانم اشاره کردم و گفتم امروز ایشان یک کمک کوچک از من می خواهند. پروفسور گفت من مادرش هستم. امیلی دختر مورد احترام ترین استادم، حتی به من نگفته بود دختر چه کسی است. ما هم همیشه خیال می کردیم پرفسور کولس مجرد است. حرفهایم یادم رفت، هرچه موقع پیاده روی برای گفتن بداخلاقانه اش خودم را مهیا کردم بودم. دیگر آن طور نمی شد بگویم. طور دیگری باید گفت. هرچه نباشد علوم سیاسی خواندن یک جایی باید به درد آدم بخورد. شدیم یک گروه سه نفره برای طراحی یک غرفه نمایشگاهی یک موسسه Charity. به پیشنهاد پروفسور برایش یک صفحه اینستاگرام درست کردیم و قرار شد از هر مرحله عکس بگیریم تا کمک کنندگان به آن موسسه هم در جریان طراحی ها باشند.
… امشب فشار مادر را می گرفتم. کمی بالاست. استرس دارند. شاید به خاطر نگرانی برای همسر برادرم. اردیبهشت من عمو می شوم. مادر هم مادربزرگ. او هم مثل من اردیبهشتی می شود. حال برادر کوچکم پدر می شود و من همچنان از بچه ها فراری. لبخند. الکس از ماریا جدا شد. به همین بی خودی. اخیرا وقت کردم و نامه ها و پیام های بچه ها را جواب دادم. عده ای گله مند از این که چرا نظرهای آن ها را در کانال نمی گذارم. واقعا نمی شود. دو هزار و اندی نظر هست. از این سو یک عده رفته اند دنبال سینا حریرچی، یک عده رفته اند دنبال پسر دکتر لاریجانی، یک عده مدرک آورده اند که تو خودِ خودِ حریرچی هستی، یک عده مدرک آورده اند که تو آن یکی هستی. لبخند
اینجا ۲۰۰-۳۰۰ نفری مرا می شناسند. اسم و فامیل ام را. نه فقط اعضای فامیل، که دوستانی که پیش از این خواننده وبلاگ یا فیس بوک ام بوده اند. هدف من از گذاشتن پیام افرادی که نام و مشخصات مرا با اطمینان حدس می زنند و برآن پافشاری می کنند نشان دادن این “اطمینان مضحک” به آن هایی است که مشخصات واقعی مرا می دانند و می بینند چقدر حدس ها بی راه است.مانده ام چطور برخی بی یقین از درست بودن حرف های شان، از کشف اشتباه شان پرده برداری می کنند. باور کنید وقتی کسی آمده تا به قد و سایزخودش، چیزی را به من شان بدهد، حواس من بهتر است به انگشت اش نباشد، به چیزی که می خواهد نشان بدهد باشد. اشتباه می کنم؟ موسیقی یکی از ترانه های مشهور فرانسوی را برای نواختن انتخاب کردم. فکر می کنم ضبطش خوب از آب در نیامد. هرچه بود اما در کانال می گذارم. امشب می خواهم بعد از سال ها فارسی نوشتن را با خودنویس تمرین کنم. خط فارسی زیباست، مثل تن یک زن نجیب، پر از ظرافت، لبریز از متانت. تا بزودی…