من در خانواده ای بزرگ شدم که احتمال یافتن روحیات Artistic در آنها، شبیه به احتمال یافتن گوجه سبز در قطب شمال بود. یک خانواده اکثریت پزشک و محقق با روحیات علمی. خاله بزرگِ من، یک متخصص تغذیه، وقتی اخیرا اولین Art Installation ام را با ذوق و بدون توضیح برایشان ایمیل کردم تا ببینند، آن را با سپرِ کنده شده اتومبیل اشتباه گرفت! پرسیدند “خودت سالمی؟” ایشان سال ها در همسایگی موزه لوور زندگی کرده اند و بعید می دانم حتی بدانند داخل آنجا دقیقا چه هست.
پدر ، وقتی اولین کارهای پیانوی ام را که برای شان ارسال کردم، CD را از وسط شکاندند، گفتند کاش به جای این دلنگ دلونگ کردن، یک ویلونیست خوب می شدی! به همین تلخی. و مادربزرگ خدابیامرزم (مادر پدری) یک بار که از هارمونی زیبای رنگ های لباسش تمجید می کردم و در تایید پوشش اش درباره اهمیت کنتراست میان رنگ ها حرف می زدم دستش را روی پیشانی ام گذاشت: “بمیرم الهی”. خلاصه آن گوجه سبزی که آن بالا گفتم مبالغه نبود، حقیقت بود. من یک گوجه سبز تنها بودم، وسط دنیای اسکیموها. فارغ از این که از لحاظ ژنتیکی چقدر از خانواده خصوصیات مان را به ارث می بریم، یا که نمی بریم، در زندگی همه ما “انقلاب” هایی است که می تواند ما را به سمتی ببرد. من چند انقلاب داشتم. یک انقلاب احساسی، یک زن باعثش شد. انقلابی شخصیتی، که پدر عزیزم مسببش شد. و یک انقلاب معرفتی، که مرا از سمت Science به سمت Art برد (Art نه به معنای مصطلح هنر در ایران). اگر چه سال ها در علوم ریاضی و سیاسی درس خواندن ذهنِ مرا به شدت تحلیل گر و محاسبه گر کرده بود، اما درست در یک نقطه چیزی در درونم خروشید. آنجا که دلم فقط خلق کردن خواست. به جای نوشتن و حرف زدن؛ ساختن. خدایِ چیزی قابلِ لمس بودن. حتی اگر یک مکعب چوبی باشد.
شاید باز شدن یک فنر جمع شده در اعماق ذهنم سبب شد که به سمت Art کشیده شوم، و بعدتر به معماری. نمی دانم. شاید هم دلیلش ترس از مرگ بود که سبب می شد پرنس جان درونم نامیرا بودن را در خلق کردن ببیند، مثل خلق Art. ترسِ از فنا شدن. همیشه با من بوده. من از مرگ می ترسم. نه از خود مرگ، از کاری که مرگ می تواند با من بکند. اغلب رفتگان ما فراموش شده اند، مگر آن هایی که اثری مهم از خود باقی گذاشتند. غیر از این است؟ و چقدر از این فکر لذت برده ام که تا آثاری ازخود به جای بگذارم. برای آینده. دنیای ام رو زمین بماند و خودم بروم زیر سنگ. تا آن اثر باشد، درباره من چیزی بگوید، درباره خودش هم. مثل مونالیزا اثر داوینچی، پدرخوانده اثر کاپولا یا حتی برج میدان آزادی اثر حسین امانت. اثری مهم و قابل احترام باقی گذاشتن مهم است، تنها اکسیری که می تواند باعث شود بعد از مرگ، مثل خیلی ها تبدیل به کود نشویم…
سال ها پیش اولین باری که یک استاد مرا تکان داد، وقتی بود که برای مصاحبه پذیرش به مدرسه معماری رفته بودم. در اتاقی که بودیم، یکی از استادها وقتی سابقه ام را در شغل های سیاسی و مارکتینگ دید پرسید اینجا می خواهی در این مدرسه چه کنی؟ گفتم معماری بخوانم. گفت جای اشتباهی آمدی! مثل یک کله پوک نگاهش کردم و پرسیدم قرار نیست اینجا معماری یاد بگیرم؟ گفت نه! گفتم پس قرار است اینجا چه کنم؟ با خنده گفت اگر ما پدرها اجازه بدهیم، تو قرار است با معماری ازدواج کنی. در این مدرسه کسی معماری را یاد نمی گیرد، با آن ازدواج می کند، و کمی بعد زندگی. ماه ها گذشت تا به مرور یاد بگیرم که معماری دراصل یک رشته نیست، یک Life Style است. یک میان رشته است. یک جاده چالوس زیبا که از پیچ روان شناسی و جامعه شناسی و هنر و فیزیک و همان ریاضی لعنتی می گذرد تا تو را به مرحله خلق کردن برساند. آنجا بود که فهمیدم طرز زندگی باید عوض بشود، خیلی از عاداتم، دغدغه ها و حتی شیوه خوابیدن و از خواب بلند شدن ام. خیلی ها در یک معمار خوب شدن شکست خورده اند، به یک دلیل ساده، که پیش از همه از پس معماریِ دنیای خودشان بر نیامدند! چیزی که در مدرسه های معماری آمریکا پیش از همه به ما یاد می دهند. معماری مرا با دنیای پرفیوم ها عمیقا آشنا کرد، با طعم و میکس خوراکی ها، سبب شد به دوخت و طراحی لباس اهمیت بدهم، از سیاست فرار نکنم، به بطری نوشیدنی ها همیشه نگاه کنم، به سایه بیشتر از نور اهمیت بدهم، پیانو نواختن را به طراحی هایم نفوذ دهم، استخراج رنگ از هرچه که می بینم عادتم شود و و ایده گرفتن برای ساختن از هر چیزی، چه زیبایی اندام فریبای یک زن ، چه ابرهای آسمان، بشود لذت هر روزه ام. به خودم که آمدم، اگرچه هنوز یک معمار نشده ام، اما با آن زندگی می کنم و دامادی متعهد شدم …
امروز ۳۰ ایپریل ۲۰۱۷، یک روز تعطیلِ یکشنبه. ۸ صبح بلند شدم. هوای لس آنجلس رو به گرمی گذاشته. لس آنجلسی ها کم کم تاپ و شلوارک پوشیدن هایشان را شروع کرده اند. مردان کوتاه قد Middle East ای هم مثل آمریکایی ها، از این قاعده مستثنی نیستند. دیروز که در خیابان Rodeo drive قدم می زدم خیلی های شان را دیدم. مشکل، دیزاین پاهای آن هاست. خیلی های شان. پاهای پشمالو، کج و کوله مثل خیاری که از بالا آن را فشار بدهند، با راه رفتن هایی مثل پنگوئن با دمپایی های لا انگشتی ، و صدای شِلِپ شِلِپ. شاید همه نباید شلوارک بپوشند، همان طور که هرخانمی با پاهای کج و کوله بهتراست دامن خیلی کوتاه نپوشد، یا شلوار چسبان. هرچه نباشد هنر لباس پوشیدن در زیباتر شدن است و سِترِ عیوب، گاهی این زیبایی در پوشیده تر شدن است، غیر از این بود همه مثل آدم و حوا یک برگِ چنار می گرفتیم جلوی اصلِ مطلب مان و می زدیم بیرون!
صبحانه را با مادر خوردم. نیمرو داشتیم و اما بوی بد می داد. مادر می گویند که زیادی حساسم. نمی دانم. به بوی بد حساسم. چه از یک تخم مرغ باشد، چه بوی بد دهان. نیمرو را نخوردم اما یک ساندویچ پنیر و گردوی جانانه را از دست ندادم. اخبار CNN را نگاه کردم. پرزیدنت ترامپ درباره ۱۰۰ روز اول موفقیت آمیزش مدام سخنرانی می کند. می گوید موفق ترین رئیس جمهور تاریخ امریکاست در صد روز نخست. بی راه نمی گوید، فعالیت های داخلی اش اکثرا خوب و قابل قبول بوده، اما دیگر به این اشاره نمی کند که آن ۱۰۰ روز آفتابه گرفت به دنیا. هر وقت سخنرانی می کند یاد یک کودکِ لج باز تازه از خواب بیدار شده می افتم.
این روزها در نخ ِ دختر کوچکش هستم، تیفانی. می خواهم بدانم چرا آن دوست پسرِ شاهکار را انتخاب کرده. یک پسرِ ماست، بی اعتماد به نفس و همیشه در شمایلی که انگار چند لحظه بعد از Masturbation از او عکس گرفته اند، با یک خنده ملیح اما در حالِ غش کردن. حالت دیگری ندارد… امروز دو میهمانی داشتم. رفتن به خانه خاله فاطی (دوستِ مادر)، و بعد رفتن به خانه استاد. تولدش بود و قصد سورپرایزکردنش را داشتند. خاله فاطی (فاطمه) یک سگ دارد، از شب قبلش تکست زدم که فردا با مادر می آییم، خواهشا سگ تان خانه نباشد. خیال راحتم کرد. دوست پسر ۷۰ ساله اش یک آقای آمریکایی است. گفت آن را می برد بیرون. اسم سگش را گذاشته کامران. صدای اش می کند کامی جان. این “جان” اش را کجای دلم بگذارم؟ خجسته بودن بد دردی است. صبح زود از امیلی تکست داشتم. دعوت کرد به یک میهمانی، گفتم نمی آیم، گفت تولد مادرش است. استاد معماری ام. قرار شد تا ساعت ۱۱ خودم را برسانم. از الکس خواستم اگر بیرون است یک پرفیوم بگیرد و بفرستد خانه خاله فاطی. فرستاد. تکست داد به حسابت یک ست اصلاح هم برای خودم خریدم. حرفی نزدم. الکس آدم را تیغ نمی زند، ساطور می زند.
خانه استاد نزدیک شهر Glendale بود، یک بنای ویلایی شیک و خارج از شهر. توجه ام به ایوانش جلب شد، و پنجره های Curved Sash آن، مشرف به باغی کوچک مقابل خانه. من عاشق نشستن در ایوان و خیره شدن به منظره ام. میهمان ها ۱۰-۱۵ نفری می شدند. استاد خیلی خوشحال شد. معذب هم بودم. هیچ وقت از یک حدی به اساتیدم نزدیک نشده ام. سفارشِ پیوسته پدرم بود. صمیمی نشدن با کسی که به تو درس می دهد.در میهمانی با چند نفر تازه آشنا شدم. چهارتا از همکلاسی ها نیز بودند. باقی، بیشتر اساتید معماری یا هنر. نفهمیدم چطور انتخاب شدند میهمان ها. یک آقای خیلی خوشتیپ هم بود. پرفیوم خوبی هم پوشیده بود. دیوانه ام کرد. توجه ام اما به خندیدن هایش جلب شد. مردانه و جذاب. با میهمان ها حرف می زدم که امیلی گفت می خواهد خانه را نشانم بدهد. پر بود از چیزهای کوچک و بزرگ دیدنی. گویا استاد کلکسیونر بزرگی هم هستند. هم نخواستم بروم به یک دلیل، هم می خواستم بروم به صد دلیل. در نهایت یک تور خانه مرا برد. تعریف ایوان شان را دادم. هر اتاقی که می رفتیم و توضیح می داد درب اش را کامل باز می گذاشتم. می خندید. و می فهمید.
موقع هدیه دادن شد. چه هدیه های جالبی. آن آقای خوشتیپ یک قالی ایرانی آورده بود. شاید طرح قم بود. از نزدیک نگاهش کردم. هم لول بافت بود، هم پر از نقش های گلدانی ظل السلطانی. همین که گفت آن را از Westwood خریده فهمیدم از یک فروشنده ایرانی گرفته است. یکی از همکلاسی ها یک مجموعه کتاب نفیس آورده بود. با یک بسته بندی شیک چوبی. محشر. یکی هم یک بلیط کشتی کروز، برای یک سفر دریایی. پرفیوم را هم با جعبه چوبی اش تقدیم کردم. اما امیلی با شتاب آن را گرفت و باز کرد و اسپری کرد. خوشم نیامد. یک میهمانِ ترک هم بود. یک جعبه بزرگ باقلوا آورده بود و یک چشم نظرِ (صنایع دستی) عظیم. واقعا خیلی بزرگ بود. آن قدر که اگر یک LNB جلویش می گذاشتند GEM TV را می گرفت.
نهار خوبی سرو شد. برای اولین بار لابستر (Lobster) خوردم، آخرین بار هم بود. می گویند مغذی است. برای شیطونی خوب است. آقایان ایرانی که بنده خداها با یک چای و نبات هم راه می افتند. این قرتی بازی ها را ندارند. یک آقای فیلم سازی آنجا بود، دیدم دوتایش را کامل خورد. فکر کنم از خدا سه قلو می خواست. …دیروز از یک وب سایت موسیقی ایرانی برایم نامه ای آمد، گویا تهیه کننده هم هستند. خلاصه اش این که می خواستند پیشنهاد بدهند موسیقی نوشته هایی که در کانال می نویسم را روی موسیقی هایی با نظارت خودم دکلمه کنند. یا اگر علاقه دارم برای کاری مشابه با آن ها قرار داد ببندم. فارغ از نظرم، مانده ام اسم و فامیل خودم باشد که نمی خواهم باشد، یا پرنس جان که آن هم نمی شود باشد. خودم کردم که لعنت بر خودم باد. لبخند. برخی نوشته هایم را دارند جزوه ای می کنند تا با تغییراتی زیر نظرم منتشر کنند. نمیدانم. شاید “پرنس جان” هم برای خودش جا بیفتد و بشود یک نویسنده ناشناخته…
مدت هاست یک عده از مخاطب ها برایم که می نویسند یا به زبان انگلیسی است یا فرانسه، خیلی نمی فهمم. به عمد خیلی های شان را پاسخ نمی دهم. اینجا انگلیسی نمی نویسم، فرانسه هم همین طور؛ معنی اش این است فارسی نوشتن و حرف زدن را دوست دارم. چه لزومی دارد با یک فارسی زبان فرانسه مکالمه کنم؟ یا که انگلیسی؟ یکی از تجربه های تلخ همیشگی ام این است که هر زمان آمده ام به ایران، برخی دوستانم بیشتر از خودم داخل گفتارشان واژه های انگلیسی مستتر هست. خیلی عجیب است. بعد اگر با آن ها انگلیسی صحبت کنید لهجه و طرز بیان شان درست مثل صمد در شهر. خوب آدم وقتی زبان مادری اش را خیلی خوب می داند، چرا باید از کلمه های دیگران برای کلاس گذاشتن و جلب توجه داخل کلامش بکارد؟ که چه برداشت کند؟ این رفتارها برای کسی طبیعی است که زبان مادری اش فارسی نیست، یا سال های خیلی زیاد ایران نبوده، دنبال کلمه معادل گشتن برای اش دشوار است. نه منی که بچه بیرجند و قائم شهر هستم یا داخل بندر لنگه سزارین شدم. زبان مادری حرف زدن یا درست نوشتن را باید مثل جواهر تراش اش داد و فاخرش کرد، وظیفه ملی است، نه این که عروس هزارداماد زبان های دیگرش کرد. مثل این رفتار زشت فینگلیش نوشتن وقتی جای فارسی نویسی هست. نمی دانم. شاید هم من سخت گیرم…
… شب شده، الکس تکست داد و از میهمانی استاد پرسید. پرسید برچسب قیمت پرفیوم را جدا کردم؟ یادم آمد که نه. خیلی بد شد. اگرچه امیلی همانجا بازش کرد. دیروز قانع اش کردم دیگر به ماریا فکر نکند. در Type هم نبودند. سو تفاهمی هم پیش آمده بود. فکر اشتباهی درباره ام داشت. خیال اش را آرام کردم که چنین کاری نمی کنم.با برادرم صحبتی کوتاه کردم. پرسیدم برای کوچولو اسمی انتخاب کرده اند؟ ظاهرا هنوز نه. باید جستجو کنم ببینم برای تولد بچه در ایران چه هدیه می دهند. خواست روز تولدم اگر خواستم خودم تماس بگیرم. خانواده می دانند روز تولدم غیب می شوم. روز تنهاییِ خودم با خودم. نه تلفن جواب می دهم، نه میهمانی می روم. آن روز تنها ترین آدم دنیا شدن را دوست دارم. مثل لاکپشتی که به لاکش می رود و بیرون نمی آید. روی یک قطعه پیانو کار کردم. قصه داشت. ضبطش کردم. شاید یک روز از نواختن هم فیلم گرفتم و گذاشتم. نمی دانم. هنوز قانع نشدم. مخاطب ها شاکی اند چرا نظرهای شان را نمی گذارم. اوایل فکر می کردم استقبال نمی کنند. گویا عکس شد.
با این ویدئوی آخر Music in the road صدها نفر سئوال های مشابه پرسیده اند. اسم پرفیوم. مدل اتومبیل. چرا فرمان را نوازش می کنی؟ آن آقایی که رد شد به چه نگاه می کرد؟ یکی هم گفته یک چهارم پیشانی ام را در آینه دیده. احسنت به ایشان. اسم پرفیوم Tom Ford vetiver است، اتومبیل یک جورهایی تویوتاست، عاشق نوازش کردن ام، و دیگر این که آن آقا به دوربین نصب شده روی کلاهم نگاه می کرد و فکر می کرد خل شده ام. حال می توانیم برگردیم به مناظره ها و با خیال راحت به موضوع اشتغال و ازدواج جوان ها و ۴ دهک پایین اقتصاد بپردازیم…. چشمک…