نزدیک به هشت سال پیش، وقتِ بازگشت به آمریکا، در راه سفر به نیویورک و بعد کالیفرنیا، در هواپیما با شخصی به اسم مهندس توانا آشنا شدم. و داستان آشنایی ما هم این طور بود که چند ساعت بعد از پرواز، صندلی ها که دوتادوتا کنارهم بود، هرکه صندلی اش را باز می کرد تا روی آن بخوابد. مضطرب بودم. مطالعه را ترجیح دادم که صدای خروپف بلند مسافر بغلی اما بلند شد. دیگر خط و ربط جمله های کتاب را به هم نمی فهمیدم. صندلی را باز کردم و قرص خوابی قورت دادم تا که بخوابم. بیست دقیقه گذشت، بی فایده اما. خروپف نبود، صدای بوق کشتی بود. میهماندار را صدا کردم تا چاره ای کند. آقا را صدا کرد و با مهربانی خواست به پهلو بخوابد تا نفس کشیدن برایش سخت نباشد. رو به پهلو که خوابید خوب شد. خوابیدم. کمی بعد دوباره همان شد. میهماندار را صدا کردم و این بار میهماندار که رفت دو بالش ام را گذاشتم پشت کمرش که طاق باز نخوابد. صبر کردم. دیدم همه چیزخوب است. بالش دیگر نبود. روی دست هایم خوابیدم.
با صدای میهماندار که بلند شدیم ۶-۷ ساعتی گذشته بود. از روی اروپا هم گذر کرده بودیم. مسافر بغلی انگار که خود دکتر مصدق بود، قد بلند، کمی جوان تر، با همان بینی چموش و چشم خمور و دست های کشیده. انگلیسی را فاخر حرف می زد. رو کرد به من و گفت گویا بالش های شما پریده اینجا. خندیدم. چه بگویم؟ اسمم را که پرسید فارسی حرف زد. خودش را توانا معرفی کرد. مهندسِ ساختمان. گفت ایرانی است و اما ۴۲ سال است که ایران نرفته. در دوحه (قطر) کار مهندسی می کرد. چه شیرین بود که تا خود آمریکا هنوز یک ایرانی کنارم بود. در ۱۸ ساعتِ پرواز، مهندس توانا از خیلی چیزها حرف زد. از همسر سابقش که در لندن نقاش است و تدریس می کند و با دوست پسرهایش مشغول است، تا تنها دخترش که در نیویورک معماری می خواند و اتفاقا به مادرش نرفته و اهل معاشرت نیست. از خودش گفت، که بین دوحه و نیویورک در رفت و آمد است تا ورشکستگی گذشته اش را جبران کند و حتی از این که یک بار به خاطر حمله قلبی هواپیما در جایی خارج از برنامه فرود آمده. گرم حرف می زد. از این که کلمه ها را با لب هایش می تراشید و خوش ادا بیرون می داد لذت می بردم.
آن روزها از آینده ام نمی دانستم. یک امیدواری پر از ناامیدی داشتم. اوضاع خیلی بدی بود. برای منی که برای دو هفته بعدم نیز ساعت به ساعت برنامه نگاری می کردم، عینِ پیچ خوردن در تابِ یک گنگی بود. این که بدانی چه می خواهی، اما ندانی چطور شروع کنی. مثل این است که عاشق کسی باشی و ندانی چطور به او بگویی. و همیشه اولین قدم ها مزخرفترین قدم های یک مسیر در زندگی ام بودند. همیشه با ترس، پیوسته با شک. با مهندس توانا که خودمانی تر شدم، از نگرانی ها و ترسهایم برای اش گفتم. خاصه از کله پوکی ها و تصمیم های کودکانه گذشته ام. شاید چون فکر می کردم می رود و دیگر نمی بینمش. مثل اعتراف نزد یک کشیش. کشیشی که البته نباید پیش اش خوابید. شاید هم فکر می کردم اگر دوباره قلب اش بگیرد، همه این ها را با خودش می برد آن دنیا و رازهایم فاش نمی شود. نصیحتی کرد، این که هرچه بدبین باشی در فرصت هایت دشواری می بینی، هرچه خوشبین باشی، در دشواری هایت فرصت. این حرف آن زمان خیلی روی من تاثیر داشت. آخرین سئوال اش وقتی از راهروی هواپیما به سالن می رفتیم این بود که می خواهم در امریکا چه کنم؟ گفتم که می خواهم علوم سیاسی بخوانم. پرسید که چه شود؟ گفتم که یک سیاستمدار بشوم. خندید و سرش را تکان داد و گفت زن سابق ام علوم سیاسی خوانده بود. میخواست کسی بشود، که نشد و آرتیست شد…
امروز چهارشنبه، ۱۰ می ۲۰۱۷. بعد از مدت ها آمده بودم به آپارتمان خودم. این روزها لس آنجلسِ زیبا ابری است. چندین کار هنری معماری (Art Installation) با سیمان انجام داده ام که مواجه شده ام به این روزهای سرد و بی آفتاب. خشک نمی شوند کارها، دو روز دیگر هم زمان ارائه است. مانده ام چه کنم؟ امروز صبح با صدای دریای روی گوشی ام که بلند شدم. چشمم افتاد به تابلوی مرلین مونروی بالای تخت. با همان چشم خوابآلودم بعد از سال ها دوباره به اندامش با دقت نگاه کردم. چرا بدن زن اینقدر زیباست؟ پیچ و تاب هایش، برآمدگی ها و فرورفتگی هایش. دوست داری این کویر تن را لمس کنی. کشف کنی. آن وقت بدن ما مردها، گویی خدا گِل های اضافه را فشار داده روی هم، تا نم و نرم بوده یک هسته خرما هم فرو کرده آن پایین، گفته از این جا جیش کنید، اگر خواستید زندگی هم بکنید…
دیگر ریش هایم کمی بلند شده بود. چند روزی ذوق اصلاح نداشتم. خانم ها را نمی دانم، ما آقایان موقع اصلاح جلوی آینه خیلی فکر می کنیم. بیشتر به بدبختی های مان. یا گاهی به خالی بندی های سر قرارها. نمی دانم امروز اما حواسم به موهایم بود. چند تار سفید جدید. دلم خواست وارد باشگاه مو جوگندمی ها بشوم. یک شیطونی هایی هست که مخصوص همین دوره است. جورج هم از وقتی موهایش این رنگ شد آدم شد، قبل ترش انگار که عباس قادری بود… صبحانه تنها بودم. مادر هم که آن طرف تنها باشند تا ۹ صبح می خوابند خانه خودشان. خاصه این که شب ها دیرتر می خوابند به خاطر نوشتن آن کتاب. روز میکس آب پرتقال بود. این بار موز را داخل لیوان ام رنده رنده کردم و کمی نمک هم داخل اش ریختم. انصافا بد نشد، همین که نریختم داخل سینک ظرفشویی یک قدم به سوی موفقیت بود.
تلویزیون را که روشن کردم پر بود از تحلیل و خبر درباره اخراج رئیس FBI توسط ترامپ. جیمز کومی وسط یک سخنرانی مهم در همین لس آنجلس بوده، خبر اخراجش را می دهند. در تاریخ آمریکا این شیوه برکناری بی سابقه است. با تحقیر، با حسِ انتقام. رئیس FBI همان بود که باعث شد با بزرگنمایی خطای هیلاری کلینتون در استفاده از ایمیل شخصی رای الکترال به سود برنده شدن پرزیدنت ترامپ تمام شود. حال که برای تحقیقات درباره خود ترامپ دست به کار شد، اخراج شد! حوصله روزنامه خواندن نداشتم. به جای اش صحبانه می خوردم و پیام ها را چک می کردم. برادر عکس های کوچولویش را برای ام فرستاده. اسم اش را گذاشته اند رزا. عکس ها را برای مادر ایمیل کردم. هنوز حس عمو شدن ندارم. نمی دانم چرا. همیشه دلم خواسته اگر صاحب فرزند شوم، یک دختر باشد. بعد بنشانمش روی پاهایم و به او پیانو یاد بدهم، یا که با خودم ببرمش آن بالا ها تا زودتر از من بفهمد دنیا چقدر کوچک است، و خودمان چقدر کوچک تر…
… امروز هم روزِ کار بود و هم روزِ درس. اول به سرکار رفتم. برای چک کردن Lighting یک کار معماری به محل پروژه رفتم. که دیوانه شدم. تکنسین های برق، لامپ ها را اشتباه گرفته بودند و Client که برای بازدید آمده بود بر سر رنگ های متفاوت داخل بنا حسابی به من اعتراض کرد. خطای چشم بود. طبق محاسبات لامپ های با زردی K 5500 خواسته بودیم، سرخود رفته بودند و لامپ های با زردی K2700 نصب کرده بودند. یک نور زرد افتاده بود روی بافت پارچه ای بنفش دیوارها. انگار که بادمجان را زیر نور شمع نگاه کنید. مزخرف. قرار شد تا عصر همه را تصحیح کنند. یک نور اشتباه در کار نصب شود، Client اگر ببیند رنگ های فضا اندکی با آنچه ما در نمونه گفته ایم فرق دارد شکایت می کند. دیگر کارگر و مشتری این را نمی فهمند که نور اشتباه می تواند دیوار سفید را از سفیدی خارج کند، یا بنفش را مات و بدرنگ کند. بطور کلی یک مشکل برخی دیزاینر ها این است که دقت روی انتخاب رنگ را تا مرحله پوشش ها در نظر می گیرند، دیگر به این فکر نمی کنند که نور مصنوعیِ زیر یا پشت کار چقدر این رنگ ها را تغییر می دهد، Mood فضا را دگرگون می کند و خروجی یک چیز پرت و بی خود می شود. مثل همین پرچم دکور مناظره ها…
امروز از همه پیام داشتم، از ماریا که یک Spa ی کره ای رفته بود و پیشنهاد کرده بود من هم بروم. پیامی از حمیدرضا که طلاق رسمی اش را گرفت و گفت می خواهد برای استراحت تابستان برود آمریکای جنوبی دوری بخورد، پیامی از پدر که خواسته بودند مادر را حتما یک چک آپ پزشکی ببرم، و پیامی از امیلی که گفته بود امروز عصر اگر می شود برای همان پروژه مشترک طراحی غرفه خیریه بروم دانشکده تا با هم کار کنیم. کلی هم پیام از بچه های ایران، خاصه درباره مطلب مهاجرت و سیاست… در حال رفتن به دانشگاه بودم از مدیریت آپارتمانم تماس گرفتند. می خواستند برای اجاره Recreation room شماره حساب بدهند تا پول ۱۰۰ دلار را واریز کنم. گفتم اشتباه شده. گفتند تماس گرفته اید که برای روز تولد رزرو شود. گفتم اشتباه شده. گفتند اما آقایی به اسم الکس از طرف خود شما تماس گرفته و درخواست رزرو کرده برای مراسم. خواستم سریعا کنسل اش کنند.
با الکس تماس گرفتم. عصبانی بودم، بی اندازه. عصبانیتم را خالی کردم. به او گفته بودم که برای آن روز یک Truck Camper اجاره کرده ام و نقشه چیده ام که بزنم به جاده های بیرون از شهر و عکاسی کنم و با خودم خلوت کنم، با این وجود چنین کاری کرده. درک نمی کند که همه آدم ها را نمی شود به یک روش خوشحال کرد. شاید من یک آدمِ بی خودی باشم که روی اصول تنگ و باریک خودش زندگی می کند، چه دلیلی دارد کسی بخواهد آن را گشاد کند؟ بعد از آن افتضاح Lighting صبح، تحمل این یکی را واقعا نداشتم….
… انتخابات ایران نزدیک است، اینجا در آمریکا صندوق برای اخذ رای خواهد بود. احتمالا در واشنگتن و نیویورک و کالیفرنیا. قدیم ترها برای رای دادن به ایران می آمدم، یا که به کشوری دیگر می رفتم. خوب البته رای من در سال های اخیر نمادین بوده، به این معنا که روی سرنوشت و زندگی خودم تاثیر نمی گذارد، اما روی سرنوشت خانواده ام البته.هرکس آزاد است که رای بدهد یا ندهد. هردوی اش یک تصمیم شخصی است. من همیشه به دو دلیل رای می دهم. یکی این که دست کم حق نقدم را حفظ کنم و خود را سهیم بدانم، دیگر این که نشان بدهم به همین میزان دمکراسی (نسبت به دیگر کشورهای خاورمیانه) که برقرار است احترام می گذارم، از آن استقبال می کنم اما به امید روزی که از این بسیار بهتر شود صبر می کنم و به خاطرش تلاش می کنم. خیال می کنم در دنیای مدرن نمی شود با یک سیستم جنگید و انتظار تغییر در آن داشت، این طرز فکر متروک است. عقب ماندگی است. اکثریت اپوزوسیون حکومت ایران داخل تله تعصب و نفهمی خودشان مانده اند. تحول را که نمی شود سزارین کرد، باید طبیعی به دنیا آوردش. باید مادر نجیب دمکراسی بود، نه جراح عجول اش. وقتی این حکومت خودش دارد سازوکار دمکراسی را هرچند با همه ایرادهایش فراهم می کند چرا از آن استفاده نکنیم؟
…امروز عصر به دانشگاه رفتم. کارگاه امروز کارگاهی بود که براساس عملکردمان باید نمره می گرفتیم. از دانشجویان دیپارتمان ادبیات دعوت شده بود تا Art Installation های مان را ببینند. آن ها درباره کار تک تک ماها صحبت می کردند و اگر کار ما می توانست توسط آن ها که رشته شان معماری نیست نزدیک به درست تفسیر شود ما نمره بیشتری می گرفتیم. یکی از بچه ها ایده کارش از بدن نهنگ بود، اما اکثر دانشجویان مدعو آن را با کدو اشتباه گرفتند. مشکل در دُمش بود. بعد از کلاس به استودیو دانشجویی دپارتمان رفتم تا به امیلی کمک کنم. آنجا بود. تنها. سراغ آن یکی دخترخانم را گرفتم و گفت دیگر نمی آید. گفتم این طور نمی شود. از استاد(مادرش) خواهش کن دانشجوی دیگری را هم دعوت کنند. گفت بیشتر کار می کند. می دانم از عهده اش خارج است. دو ساعتی سخت کار کردیم. گفت شام کوچکی با هم باشیم؟ قبول نکردم. موقع خداحافظی اما بغلم کرد. بغل کرد و بعد هم کاری که نباید می کرد را کرد. دیگرهمین. برخورد من هم طبیعتا چیز خوبی نبود. فقط زدم بیرون…
امشب بعد از هفته ها خیلی احساس ضعف کردم. مثل هر آدم دیگری. آمدم بروم پیش مادر که نشد، از ماشین پیاده نشدم. برگشتم به سمت آپارتمان خودم. چهره ام اینقدر چروکیده بود که بفهمد روز خوبی نداشتم. چای و بیسکوئیتی مهیا کردم و به ایمیل بچه های کانال جواب دادم. کلی لباس هم شستم. آخرین قطعه ای که در ایران نواختم قطعه ای بود با عنوان “رز”، که درجمع دوستانم در تهران نواختم. یک ضبط استودیویی از آن داشتم. حوصله نواختن که نبود. تصمیم گرفتم آن را برای دختر برادرم رزا بفرستم تا برایش پخش کنند. در کانال هم بگذارم. خلاصه همین، امروز بیشتر ترسیدم تا که لذت ببرم. پدربزرگ مرحومم همیشه می گفت من با ترس هایم زندگی کردم، تو با رویاهای ات زندگی کن. پدربزرگ جان، امان از رویاهای ترسناک … تا بزودی.