صفحه اصلی قلم رنجه یک زندگی، مثل پیانو

یک زندگی، مثل پیانو

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

زندگی من درست مثل کلاویه های پیانو بود؛ پر از کلیدهای سیاه، پر از کلیدهای سفید. آن اوایل، وقتی نوازندگی را تازه شروع کرده بودم، همیشه از خودم می پرسیدم که کلیدهای سیاه چرا صدای فالش می دهند؟ نمی فهمیدم. نمی دانستم چرا هستند. ۷ نت مگر کافی نبود؟ چرا ۵ نت سیاه و بد صدا میان این همه سپیدی بودند؟ ماه ها گذشت تا فهمیدم این کلیدهای سیاه که به آن ها دیِز (#) می گفتند، نیم پرده های موسیقی هستند. برای دراماتیک تر کردن و قوی تر کردن ملودی ها. اگر نت “دو” بود، نت دو دیِزی هم با کلید سیاه باید کنارش می بود. تازه فهمیدم این کلاویه ها هم را تکمیل می کنند، زیباتر و شنیدنی تر می کنند. و زندگی من درست مانند کلاویه های پیانو بود. پر ازاتفاق های بد و سیاه، کنار اتفاق های شیرین و سفید. همه آن چیزهایی باید می بودند، اتفاق می افتادند، تا ملودی زندگی آدمی دراماتیک تر شود، و شخصیت اش کامل تر.

خیال می کنم که سرگذشت همه ما مثل کلیدهای پیانوست، پر از سپیدی و سیاهی، و من همیشه فکر کرده ام مردم زندگی آن هایی را همیشه خوب به خاطر سپرده اند که با همه این کلیدها، یک ملودی عالی نواخته اند، از خود به جا گذاشته اند، آنقدر که حتی بعد از مرگ شان هنوز شنیده می شود. به قولی: خُرَم آن نغمه که مردم بِسِپارند به یاد. سختی نواختن به من یاد داد که زیبایی زندگی به همین خوب پرفورم کردن آدمیزاد است. این که بداند چطور با بخش های سپید و سیاه زندگی اش ملودی بسازد، آن ملودی را خوب بنوازد و پِرفورم کند، مثل کمال الملک، مثل مارتین لوترکینگ، مادر ترزا یا حتی یکی از خود شماها. موسیقی دنیای شعف انگیزی است. مثل فیلم نیست. عکس و نقاشی نیست. چیزی را مُنَقَش نمی کند تا همان را حتما ببینید، ذهن آدمی را وادار به پرواز و تصور چیزی می کند که خودش می خواهد. تصور یک عشق، تصویر یک رفتن، خیال ماندن یا حماسه یک جنگیدن.

بعدها فهمیدم بسیاری از مردم تصور کردن با موسیقی را تمرین نکرده اند، تنها آن را گوش می کنند. موسیقی قلم مو دارد، و ذهن آدمیزاد بوم آن. با موسیقی بهتر است به تصویرگری رسید، این اصلِ درست گوش کردن است. این طور می شود آن را عمیقا فهمید و به زیر پوست برد واز آن لذت هنری نفس کشید. این طور می شود که مو به تن سیخ می شود. موسیقی نوشته ها را به همین سبب شروع کرده بودم. برای آشنا کردن اطرافیانم با لذت تصویرگری آنچه در ذهنم با هر ملودی در ذهن نقش می بست را می نوشتم. و حال چه شیرین است که می بینم دوستی از تهران پیام می دهد و می گوید برای موسیقی ها دیگر خودش تصویر می سازد، یا دوستی از لندن یا که از کابل. می دانم همه این بچه ها اکنون به گونه ای دیگر از ملودی می توانند لذت ببرند. با داستان واره کردن ملودی. و چه حیرت انگیز، که موسیقیِ نجیب و دلچسب، پاک ترین مخدر جهان است.

امروز پنج شنبه ۱۸ می سال ۲۰۱۷، است. تصویر این بار روی سقف اتاقم، تصویر کتابخانه عمومی لس آنجلس بود. چند روزی درباره اش مطالعه کردم. یکی از نمادهای مهم شهرما. آباژور را روشن کردم تا دوباره نگاهش کنم. خواب هم از سرم بپرد. حتی فکر این که نزدیک به صدسال پیش در این کتابخانه آدم هایی داخل اش می نشستند و خیلی از کتاب هایی که امروزهم برای مان مانده را پشت همین میزها می خوانده اند هیجان انگیز است. یک آرشیتکت نیویورکی آن را ساخت، کسی که عاشق سبک معماری Spanish Colonial Revival بود. بعدها این کتابخانه به افتخار آرشیتکت آن Goodhue Building نام گرفت. سقف آن گالری بزرگی از Motif هایی است که مرا یاد طراحی داخلی مسجدهای زیبا و آرامش بخش ایران می انداخت. پر از نقش، پر از رنگ…

… مادر بلند صدا کردند که امروز با املت موافقم؟ نفهمیدم از کجا متوجه شدند که از خواب بیدار شدم. بلند گفتم با گوجه رسیده مادر، لطفا. بعد خودم خنده ام گرفت. پتو را کشیدم روی صورتم از خجالت. آدم اینقدر پر رو. از دور بخواهد گوجه را هم برای اش سوا کنند. خوب آخر از املتی که با گوجه کال و صورتی درست می شود بدم می آید. دوست دارم طعم ترشِ گوجه و عطر مرموزش برود با زردی لامصب تخم مرغ بیامیزد. قاشق را فشار بدهی داخل تن اش و بگذاری روی تکه نان داغ ات، یک لقمه بگیری، چند قطره لیموترش و فلفل به آن اضافه کنی و با یک ببخشید گفتن به همه تخم مرغ ها و گوجه ها و گندم هایی که می بلعی شان، از قورت دادنش لذت ببری.

تازگی ها در لس انجلس روغن کرمانشاهی (Ghee) پیدا کردم. داخل سوپرمارکتی در خیابان Westwood. با آن در دوران سربازی در کرمانشاه در ایران آشنا شدم. یک روز که مرخصی داده بودند رفته بودیم جایی صبحانه، تخم مرغ با روغن کرمانشاهی، محشرِ مولا بود. می گویند بوی خوبی ندارد، یک بار که در آپارتمانم درست کرده بودم همسایه آمد و در زد، شک کرده بود کسی داخل خانه مرده و گندیده. نمی دانم. لابد مثل بوی سیر است. برای خودت بوی بد ندارد، برای دیگران اما دارد. املت امروز با همان روغن بود. فکر کنید روغن یک گاو اهل کرمانشاه با تخمِ یک مرغِ اهل لس انجلس. یاد خودم افتادم، نصف ام این طرفی و آن نصفم آن طرفی …

روز رای گیری در ایران شروع شد. هیجان انگیز است. در آمریکا هم امسال بیش از ۵۵ صندوق رای برای اخذ رای از ایرانیان فراهم شد. همکاری آقای ترامپ بود. بعضی ایالت ها به خاطر تفاوت ساعت زودتر و دیرتر شروع می کنند. حتی در آمریکا هم آقای رئیسی طرفدار دارد. یکی از دوستان که می خواست به آقای روحانی رای بدهد، لحظه آخری به او رای داد. پرسیدم چرا؟ گفت دلم برای نجابت آقای رئیسی در طول انتخابات سوخت. مگر با دل سوزی رای می دهند؟ نمی دانم. بعد با خودم گفتم آقای احمدی نژاد هم لابد همین طور رای آورد. پرسید تو به که رای داده ای؟ نگفتم. جز سال ۷۶ و سال ۸۸، رای من به اصلاح طلب ها نبوده است. سال ۸۸ هم که خوب رای ام به آقای کروبی بود. رایی که از دادنش پشیمان شدم. به خاطر رفتار بعد از انتخاباتِ ایشان. فکر می کنم عکس العمل ایشان کاملا به دور از فرزانگی بود. چرا با “احساسی گری” کشور را دچار تنش ملی می کنیم؟ چرا مردم را به جان هم می اندازیم؟ من اگر وحدت آفرینی و مدیریت شرایط بحرانی را نمی دانم، چطور لایق رئیس جمهور شدن هستم؟ امنیتِ ملیِ یک کشور که جای شوخی نیست. هرکس که آن را تهدیدِ واقعی می کند باید با دیالوگ یا تنبیه به خطا آگاهش کرد. چه یک عنصر آگاه بیگانه، چه یک دوستِ فقیر از دوراندیشی.

به نظرم حفظ “آرامش یک کشور” مهمترین دغدغه است، اگر اپوزوسیون آن حکومت آن را به عمد برهم می زند باید تاوانش را بدهد، اگر یک جریان امنیتی نظام هم به خاطر منافعش آن را بهم می زند هم باید نقره داغش کرد، چون اتفاقا او خلاف شغل اش عمل کرده که تامین آرامش است. در آمریکا برای این مساله قانون و ده ها تبصره هست، در خیلی کشورهای دیگر هم. چون همه چیز روی کاغذ روشن است، کسی وارد این حوزه ها به سادگی نمی شود. امیدوارم یک روز این دو کاندیدای سابق از حصر بیرون بیایند. از آرزوهای سیاسی ام است. اگرچه باید بپذیرند مستقیم یا غیر مستقیم یک کشور را دچار بحران ملی کردند. حال می دانم خیلی ها از این واکنش من خشمگین می شوند. خیال می کنم تحلیلِ غلط (از روی کم سوادی) تحلیل گران داخلی و خارجی یکی از مهمترین دلایل این آشوب سال ۸۸ بود. آن سال می دانستم احتمال انتخاب آقای احمدی نژآد بالاست. به دو دلیل. یکی این که همیشه احتمال قبول شدن رئیس جمهوری که برسرکار است بیشتر از کاندیداهای دیگر است. این را بررسی ۱۵۰۰ انتخابات ریاست جمهوری در جهان می گوید. مثلا در آمریکا احتمال انتخاب کاندیدای در حال حاضر رئیس جمهور، خود به خودی، ۲۰ درصد بیشتر از بقیه است. دلیل روان شناسانه دقیق دارد. اصلا تحلیل تخصصی کمپین های انتخاباتی خودش یک تخصص و شغل است که در دانشگاه های علوم سیاسی تدریس می شود.

نکته دوم درباره آقای احمدی نژآد این بود که ایشان واقعا رای آوردند. آیا تخلف در کار نبود؟ من آن را رد نمی کنم. اما تخلفِ موثر نبود. نمی توانست باشد. یعنی دشوار است که فکر کنیم افرادی در نظام می آیند مثلا ۱۲ میلیون رای اضافی می ریزند داخل صندوق ها. ممکلت بی صاحب که نیست. سازوکار شمارش آرا و مراحل آن را وقتی نمی دانیم بهتر است قصه نسازیم. حتی اگر میلیون ها رای را برحساب تخلف بگذاریم، دیگر بالای ده میلیون مابه تفاوت آرا منطقا نمی توانست اندازه تخلف باشد. حساب و کتاب ساده است. با کمی اغماض؛ در کشور ایران حدود ۵۰ درصد رای ها از روستا می آید، ۵۰ درصد باقیمانده از شهرها. در سال ۸۸ اکثریت روستاها که ظرفیت حدود ۱۵ میلیون رای را داشتند به خاطر خدمات آقای احمدی نژاد با او بودند. خیلی از روستاها با سفارش کدخداها و ریش سفید ها همه با هم به یک نفر رای می دهند. خیلی از آن ها براساس حجت شرعی رای می دهند. آماده دستور منبرها هستند. سازوکار روستاها را باید بدانیم. حال جالب است که نرخ مشارکت این ۱۵ میلیون روستایی خیلی بالا بود، تحلیل گر دقیقی می گفت حدود ۹۲ درصد. خوب این یعنی آقای احمدی نژآد در بدترین حالت تنها ۱۰ میلیون رای از روستاها داشته اند.

بخش ۵۰ درصد شهرها هم دو نیمه بود، دو سوم اش شهرهای کوچک و محروم بودند و یک سوم اش شهرهای بزرگ مثل تهران و اصفهان و … بله این را خیلی راحت می شود فهمید مردم تهران همیشه به سمت اطلاح طلب ها بوده اند سال های اخیر، اما مردم گناوه چطور؟ مردم دهلران و قوچان و باقرشهر چطور؟ این مناطق محروم دو سوم رای شهرنشین ها را داشتند و باز با مشارکت بالای ۷۰ درصد در بدترین حالت نیمی از آن ها طرفدار احمدی نژآد بودند. همان شهرهایی که او داخل اش توزیع سیب زمینی و مدرسه سازی و گاز رسانی کرده بود. به هر حال او می دانست دارد چکار می کند و باهوش بود. حال بدبینانه فکر کنید از حدود ۱۰ میلیون رای شهرهای محروم کوچک ۵ میلیون هم به آقای احمدی نژاد می رسید. تا همین جایش، اگر هم فرض کنیم در شهرهای بزرگ رای نداشته، با روستا و شهرهای کوچک او ۱۵ میلیون حداقل رای داشته است. یعنی بالای ۱۳ میلیون رای آقای موسوی.

حال سئوال این بود که آنقدر تخلف بوده که باعث شود دیگر انتخابات به دور دوم کشیده نشود و یک ضرب آقای احمدی نژآد دوباره رئیس جمهور شود؟ این را دیگر نمی دانم. قضاوت هم نمی کنم چون واقعا قابل سنجش نیست. از این سو شما فکر کنید پروپاگاندای داخل شبکه های اجتماعی، بیشترین سهم اش، دست آن یک سوم شهروندان کلان شهر بود، به اضافه پروپاگاندایی که رسانه های خارج از ایران ایجاد می کردند حتی در فضای تویئتر و فیس بوک و … در شهرهای بزرگ کمتر کسی تلویزیون ملی را نگاه می کرد و اکثریت مردم شهرهای بزرگ تحت تاثیر فضایی بودند که رسانه هایی مثل صدای امریکا و بی بی سی فارسی ایجاد می کردند. یعنی فضای فکری شبکه های اجتماعی به شدت گمراه کننده و دور از واقعیت بود. طوری “شور” نشان داده می شد که گویی همه به سود آقای موسوی است. در حالیکه گرایش “رای” روستا نشین ها و مردم شهرهای کوچک نمودی در این فضاها نداشت. دیده نمی شدند. همین اتفاق برای ترامپ هم در آمریکا افتاد. او از روستاها و شهرهای کوچک رای اصلی اش را آورد. اما این ها پای صندوق ها بودند، نه داخل اینترنت. اتفاقا مشارکت بیشتر هم داشتند. آن زمان ایران بودم. مشاهده گر بودم.

شهرهای بزرگ که ظرفیت حدود ۱۶ میلیون رای (سنین در محدوده رای) را داشتند، مشارکت شان نهایت ۶۰ درصد بود. خیلی جالب است. یعنی این ۱۶ میلیون حاضر نشد از همه ظرفیتش به نفع آقای موسوی استفاده کند، شاید هم خیالش راحت بود، اما ما دیدیم روستا نشین ها به تنهایی از ۹۲ درصد ظرفیت شان استفاده کردند. دیگر این ها ریاضی است. اینجا بود که رای ندادن شهرنشین های بزرگ، و یا کسانی که به خاطر پروپگاندای دروغین و گمراه کننده خیال شان راحت بود، باعث شد با نتیجه ها به آن ها شوک وارد شود. آقای موسوی هم ساده لوحانه قبل از شمارش نهایی آرا آمد و گفت من برنده ام! تنش از همین جا شروع شد، وقتی نتیجه واقعی آمد. برای همین من معتقدم تحلیل گران شبکه هایی مثل تلویزیون بی بی سی فارسی (که همان سال ها افتتاح شد) و صدای آمریکا از روی نادانی از دو جهت به اصلاح طلب ها ضربه زدند. هم مردم شهرهای بزرگ را گمراه کردند با تحلیل ها و اطلاعات غلط شان، هم آن ها را دچار شوک بعد از نتیجه های متفاوت از انتظار کردند. مثل کاری که رسانه های آمریکا با طرفداران هیلاری کلینتون کردند. ولی خوب کسی جرات نمی کند در امریکا ادعای تقلب کند.

همین معادلات امسال هم هست. ۵۰ درصد رای ها برای شهرهای بزرگ است، ۵۰ درصد برای شهرهای کوچک و روستاها. همیشه نرخ مشارکت دومی ها بالای ۷۰ درصد بوده، بنابراین آقای روحانی امروز رای اش بیشتر دست شهرنشین های بزرگ است. اگر این ها درگیر فضاهای مجازی نشدند و خطر را احساس کردند و با مشارکت بالای ۷۰ درصد رفتند رای دادند، او دوباره رئیس جمهور می شود. اگرنه اصول گرایان بر روی روستاها و شهرهای کوچک واقعا کار کرده اند، ضعیف نیستند. حال باید صبر کرد و دید نتیجه چه می شود، و این از همه چیز مهمتر است، به نتایج احترام بگذاریم. بازی برد و باخت دارد. بازنده قوی بودن مهمتر است. آن را بپذیریم و بدانیم زندگی ادامه دارد… … امروز، روز شلوغی داشتم. همین طور پر ماجرا. یک پروژه جدید طراحی یک عمارت مصنوعی برای یک کنسرت را داریم در هیوستونِ تگزاس، سعی کردم از زیر آن در بروم، به خاطر سفرهای طولانی ام به مراکش و ایرلند که به زودی شروع خواهد شد، اما خواستند تا آخرین لحظه باشم. استرس اش می ماند برایم. از زحمت برای کار نصفه و نیمه متنفرم.

در محل کار یک دستگاه آبخوری مدرن آورده اند. با صدا کار می کند. خیلی جالب بود. یک همکار هندی با لهجه افتضاحش هرچه سعی کرد آب داخل لیوانش ریخته نشد، آخر یکی از ما را صدا کرد تا برایش تلفظ کنیم. نگرانم که فردا سیفون دستشویی ها هم صوتی بشود، بعد اگر یک چینی انگلیسی نابلد باشی، نفر بعدی چه گناهی کرده؟ این سیستم های دستیار صوتی (Intelligent personal assistant) دارند شورش را در می آورند. اکثریت هم منطبق بر زبان انگلیسی، خوب این یعنی باید حتما انگلیسی بدانید. امروز ظهر مرخصی ساعتی گرفتم، هم می خواستم نهار یک جای درست و حسابی بروم، هم کارهای بانکی و اداری را رفع و رجوع کنم. خیلی از اعضای کانال متوجه یک روز و نیم غیبت ام شده بودند، تبریک تولد های خیلی زیادی داشتم. آنقدر که هنوز به همه پاسخ نداده ام. شرمنده شدم از این همه مهربانی و محبت. خیلی از بچه ها با ویدئو یا صدای خودشان تبریک گفته بودند. یا این که عکس دست نوشته های تبریک شان. حتی افرادی که نمی شناختم شان. بامزه ترین شان آقایی که یک کارمند پمپ بنزین در سنندج بود و همان جا پای دستگاه ویدئو پر کرده بود، دیدم یکی از پشت دارد دست به کمر با عصبانیت نگاهش می کند، فکر کنم رئیس جایگاه بود. داشتم فکر می کردم که چقدر سخت است که به کسی که نمی دانیم چه شکلی است یا چه صدایی دارد، شکل و صدای خودمان را نشان بدهیم. شجاعت می خواهد…

الکس گفت که می خواهد از لس انجلس برود، خیلی ناراحت شدم. سعی کردم منصرفش کنم. گفت برنامه اش برای ماه جولای است. حتی فهمیدم بخشی از وسایل اش را فروخته. از سفر که برگشتم اما روی اش کار می کنم. به خاطر دعوای احمقانه ای که بر سر سورپرایز تولد با او کردم عذرخواهی کردم. توضیح دادم از سورپرایز شدن اصلا خوشم نمی آید. الکس یک پرفیوم هدیه داد. می داند که عاشق پرفیوم ام. کادوی اش را با ذوق باز کردم. تکراری بود. این بشر صدبار مثل ملخ سراغ پرفیوم های من رفته و اسپری کرده، باز رفته و تکراری خریده. خواستم همانجا تا می خورد بزنم اش. هرچه می آیم از یک جایی درک اش کنم نمی شود. نمی گذارد. اصلا آفریده شده برای حرص درآوردن.

این روزها دارم دو کتاب خوب فارسی می خوانم، یکی اش درباره معماری، آن یکی درباره ترس. چند فیلم خوب هم برای تماشا و آرشیو گرفته ام. اینجا هر فیلم با کیفیت تقریبا ۳۰ دلار است؛ یعنی آرشیو آن سه تا حدود ۳۰۰ هزارتومان آب می خورد. دیده ام ایران روی زمین همین فیلم ها را با کمتر از ۱ دلار می فروشند. سبد فرهنگی در ایران خیلی ارزان است. اما با این وجود تیراژ کتاب و مجله و روزنامه در ایران بسیار پایین است. جمعیت نزدیک به ۸۰ میلیون است اما شمارگان کتاب (تیراژ) آن برای هر چاپ ۵۰۰۰ نسخه است. کتابی مهم و محبوب که در آمریکا ۷۴ دلار است، ترجمه اش در ایران ۷ دلار است، اما باز خوانده نمی شود! کل چاپ کتاب های داخلی ایران را تقسیم کنند به جمعیت، به هر ایرانی دو کتاب می رسد، اما همین تقسیم در امریکا باشد به هر آمریکایی ۳۵ کتاب می رسد. با خودم فکر میکنم اگر کشور ایران جزو کشورهای رعایت کننده کپی رایت بود و این فیلم ها با ارزش معادل بین المللی اش هرکدام ۱۰۰هزارتومان و این کتاب ۲۷۰ هزارتومان بود دیگر وضعیت سبد فرهنگی خانوار ایرانی چه می شد؟

امشب یک مجموعه نت های ملودی از کارهای Evgeny grinko به دستم رسید. یکی از قطعاتش را بسیار پسندیدم برای نواختن و گذاشتن درکانال. وصف حال این روزهایم بود. در حین نواختن اخبار ایران را هم از تلویزیون نگاه می کردم. با برادر تماس گرفتم و اوضاع را سئوال کردم. گفت استقبال خیلی خوب بوده. از فامیلی هم پیامی داشتم، نوشته بود به آقای رئیسی رای ندهی. پرسیدم چرا؟ گفت دارم یک کافی شاپ می زنم. مردم از خنده. فکر دکان اش است. به امید یک ایران پر از آرامش، پر از فهمیدگی، پر از خبرهای خوب… تا بزودی

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه