یک شانس مهم زندگیِ من، فرصت بزرگ شدن در دو کشوری شد که اندک شباهتی با هم نداشتند. بی شباهت در روحیات مردم شان، در عملکرد نظام ها و سبک زندگی شان. بختِ بکرتر برایم این بود که از زندگی در هر دو سرزمین لذت بردم، چیزهایی فرا گرفتم، و آرام آرام تبدیل به آدمی برای شخم زدن کلیشه ها و تماشای تفاوت ها شدم. سال ها پیش به خاطر رشته تحصیلی ام، علوم سیاسی، در کمپین انتخابات ریاست جمهوری آقای Mitt Romney در لس آنجلس بصورت پاره وقت فعالیت داشتم. روزِ نخست، مصاحبه استخدام بود. مصاحبه گر با این که می دانست متولد و بزرگ شده آمریکا هستم و اما سالها هم در ایران زندگی کرده ام پرسید اگر بدانی در کمپین کاندیدایی شرکت می کنی که ممکن است روزی به ایران حمله کند، باز هم همکاری می کنی؟ گفتم با کمال میل. پرسید اینقدر از ایران متنفر هستی؟ گفتم می خواهم برای اندک کردنِ احتمال همان جنگ بیخ گوش شما باشم. هر دو خندیدیم. دست اش را محکم روی زانوی ام زد. استخدام شدم. گفت امیدوار است روزی یک دیپلمات قهار شوم. امید جذابی بود، شیرین و مربایی.
خیلی قبل تر از آن به خاطر اختلافاتی که با پدر داشتم، برخلاف برادر، سربازی ام خریده نشد. آن زمان ایران بودم و به سربازی رفتم. توصیه دوستانم ارتش بود. قسمت سپاه شد. پادگان شهدای کرمانشاه، جاده کامیاران. همان روزهای اول آمدند سراغم و مرا بردند به اداریِ پادگان. سئوال و جواب و بازجویی. این که چرا آمده ام به سربازی در ایران؟ هدفم از انتخاب سپاه چه بود؟ یک آقای سرگرد خوش سیمایی بود که پرسید، که اگر آمریکا به ما حمله کند تو طرف ایران هستی یا آمریکا؟ گفتم اگر اینجا وسط شما بگویم آمریکا یک احمق نیستم؟ سرگرد هم دستش را محکم روی زانوی ام زد و هر دو خندیدیم، اما فرق اش این بود یک هفته مرا انداخت انفرادی. پادگان شهدای کرمانشاه عالی بود. خاصه که عمیق ترین خواب های عمرم را سر کلاس های عقیدتی همین پادگان داشتم. خوب دو سال سربازی در ایران مرا آدم نکرد، اما با آدم های مهمی آشنا کرد.
اگر بخواهم آدم هایی که در زندگی ام با آن ها مواجه بودم را کنار هم بگذارم، گویی مریخی و ونوسی اند. از روحانیان شیعه و سنی در ایران و لبنان که با آن ها رفاقت دارم، تا طلبه های روحانی کابلای یهود در آمریکا. از دیپلمات های جوان ایرانی تا همکلاسی های سابقم که به مرور دارند سیاستمدارانی پخته در بدنه سیاسی آمریکا می شوند. از آرتیست ها و هنرمندهای ایرانی که هنر را خیلی جدی اما محدود می بینند، تا آرتیست ها و هنرمندان آمریکایی که هنر را خیلی راحت اما عمیق می بینند. از دوست فقیر پایین شهریِ ایرانی، تا بی خانمان ناامید از همه چیز آمریکایی. همه این ها ارتباط ها و تجربه هایی بود که سبب شد جهان بینی ام، به مرور زاویه اش گشادتر شود، تعصباتش کمتر، و صبوری اش در درک دیگران بیشتر. قسمتِ زندگی ام این بود که یک سمباده زبر و خشن روی ناهمگونی های شخصیتم کشیده شود. من پسری پر از قضاوت گری، لبریز از غلط اندیشی، متکبر و در گمانه غلطِ شاقول بودن بودم. خلاصه اش این که پرت و پلا بودم.
همسایگی با این تفاوت ها چون تیوپ نجاتی بود که مانع از غرق شدن بیشترم شد. تا تبدیل به یک آدم مزخرف نشوم. این شد که به مرور فهمیدم انسان جهانی شدن، چقدر مهمتر از انسانی ملی بودن است. و برای درک تفاوت ها وقت گذاشتن، چقدر جذاب تر از صرفا از ایده خود دفاع کردن. حتی این که دنبال آرزوهای خودم بودن، چقدر مهمتر از Follower آرمان های نسخه پیچی شده دیگران شدن است. خیال می کنم که زیبایی را بیشتر باید در همین تفاوت ها دید، نه در شباهت ها. شاید زیباترین صحنه اخیری که در زندگی ام اتفاق افتاد اوانی بود که الکس، دوست یهودی زاده ام، وقتی نماز می خواندم بی اجازه به اتاق خوابم آمد، کاغذی کنار مهرم گذاشت و رفت. این که برای پدر بیمارش دعا کنم. منظورم دیدن همین زیبایی ها در این همه کنتراست است. زندگی همین است، دیگران را درک کردن، اما هرکه راه خودش را رفتن.
امروز سه شنبه، ۲۳ می ۲۰۱۷، با صدای دریای روی گوشی ام بلند شدم. می دانم امشب آخرین قلم رنجه ام را خواهم نوشت. چمدان هایم برای سفر آماده اند. یک سفر طولانی. مثل آقای فیلاس فوگ در کتاب ژول ورن، هشتاد روز به دور دنیا. برنامه ام چند شهر در آفریقا و اروپاست. بیشتر عکاسی و تحقیق درباره معماری شان. با پایان ترم دانشگاه، می روم تا ماه ها از آمریکا و اینترنت و هیجانات زندگی تا جای ممکن دور باشم. سفر به دیگر کشورها انسان را بزرگسال تر می کند. این مواقع عذاب می کشم. موقع چیدمان چمدان. گویی لباس ها و کفش ها حرف می زنند. یکی می گوید مرا حتما ببر، یکی غر می زند که خیلی تا نکن مرا، آن یکی هم می خواهد کنار کفش ها نگذارمش. قوانین جدید Electronic device Ban باعث شده که لپ تاپ و دوربین ها را هم مجبور بشوم در چمدان جا دهم. مسخره است. مشکل اضافه بار دارم. برای هر کیلوی اش ۵۰ دلار جریمه…
امروز صبح تصمیم گرفتم وان حمام را پر کنم و داخلش فرو بروم. پیامک زدم که دیرتر می رسم به استودیو. قرار مهمی هم نبود. آن موسیقی قدیمی را با دو به شکی گذاشتم که Play شود. بغضم آمد. سال ها آن را گوش نسپرده بودم. که آخرین بار برای او فرستادمش. وقتی ۲۱ ساله بودم. اولین باری که به یک زن موسیقی هدیه کردم. و تصور دل انگیز گوش دادن یک ملودی با هم. از دور عاشقش شده بودم. از یک ارتفاع پست. و یک سال بعد وقتی با تصمیم به خودکشی اش زندگی و سرنوشت مرا عوض کرد، دیگر آن قطعه را هرگز گوش نکردم. و چقدر بد است یک موسیقیِ عالی را به خاطر یادِ کسی نیفتادن سال ها گوش نکنی. چقدر بد است کسی باعث شود خودت را از هرچیزی که او را یادت می اندازد تفریق و منها کنی. امروز اما طلسمش را شکستم. دلم خواست ملودی را از زیر آوار سنگین این تراژدی عاطفی بیرون بکشم. دوباره به دنیایش بیاورم.
سال ها پیش، فکر می کردم عشق را باید باور کرد. مقهور زیبایی گویی های شعرا و نویسندگان از آن بودم. از این که عشق جهان ات را رنگ می کند و کوچه پس کوچه های تنهایی ات را روشن. شعرا همیشه از عشق می گویند، عشق بافی اما کسب و کارشان است. عشق حقیقی را گذر زمان می آورد، نه به چشم برهم زدنی دیدن. عشقِ جوانی کم اعتبار است، تمام شدنی، چون یک بستنی حصیری خوشمزه زیر ظل آفتابِ شور، که با چندگاز در دهان زندگی آب می شود. و اما دوست داشتن. عمیق دوست داشتن جانِ زندگی است. من از عشق فرار می کنم، همان قدر که از تنفر. که در نگاهم هردو از ضعفِ انسان اند…
… صبحانه را با مادر خوردم. میکس آب پرتقالم امروز فوق العاده بود، آب پرتقال با آب کیوی و انبه. آنقدر خوشمزه شد که مادر هم نوشید. خواستم تلویزیون را روشن کنم مادر اما خواستند فضا آرام تر باشد. گفت دیگر موهایم را شانه نمی کنی؟ با لبخند. درباره انتخابات ایران کمی حرف زدیم. خاصه موقعیت پدر. امیدوار است در وزارتخانه بعدی مسئول نباشد. من هم. ما خانواده از هم خیلی دور شده ایم. با شروع سفر من مادر به فرانسه می رود، هم برای مادربزرگ، هم برای مساله ای دیگر. مادر در انتخابات امسال شرکت نکرد. به خاطر طولِ صف ها. اماخوشحال بودند از یک بخش از نتیجه. نه از رئیس جمهور شدن آقای روحانی، از مساله ای دیگر. گفتند سال قبل همین روزها که در سوئیس یک همه پرسی برای دادن یک Guaranteed Income خوب به مردم به همه پرسی گذاشته شد آن ها طرح را رد کردند. به رونق اقتصادی و کار بیشتر رای دادند. گفتند آن زمان افسوس می خوردند که ای کاش ایرانی ها هم همین بودند. امسال اما ۶۰ درصد ایرانی به همان Guaranteed Income 250 هزارتومانی هم رای ندادند. این یعنی بالغ تر و هوشمندتر شده اند. با مادر موافق بودم…
لنزهای دوربین ام را داده بودم برای تعمیر. تصمیم گرفتم در راه تست شان کنم، اینکه درست Adjust شده اند. با Uber به محل کار رفتم. راننده یک خانم خوشبوی میانسال. پرسید اشکال ندارد که سیگار دود کند؟ با تبسم گفتم اشکال دارد. عذرخواهی کرد. در راه پیام ها را روی گوشی ام چک کردم. یک پیام از حمیدرضا. فردا راهی برزیل است. چه زود. یک پیام ویدئو فرستادم و آرزوی موفقیت کردم. یک پیام از ماریا، پرسیده بود آن حمام کره ای را بالاخره رفته ام؟ جواب ندادم. چند پیام از برادر، عکس های فرزندش را فرستاده، روی یکی شان قلب می کشم. پس می فرستم.
و Inbox تلگرام و ایمیل کانال پر از پیام های بچه ها، عدد پیام نخوانده ۶۶۶ است، چقدر رند. اخیرا عده ای با امکان جدید تلگرام پیام ویدئویی فرستاده اند. خنده. مخاطبان شیطونی هستند. خیلی از مخاطبان خواسته اند کانال پس فردا Delete نشود. نمی دانم. به خاطر دزدی مطالب و سو استفاده های احتمالی خیلی راغب نیستم بماند. چه روزهای خوبی بود این کانال و ارتباطم با بچه های ایران، یک Social experience عالی مجازی. برای همه مان. یک دنیا را با هم ساختیم، پر از چیزهای عجیب، دوست داشتنی، گاهی هم تلخ. چیزی که دوست داشتم در این کانال مهم باشد، دیالوگ داشتن بود. خاصه با کسی که هم نظرتان نیست. من این را در اکثر بچه های کانال پرنس جان دیدم. عالی بودند. انگار که اکثریت گلچینی از جوان های برجسته بودند.
متعصبانه حرف زدن و دریدن خودمان دیگر تاریخش گذشته. قبول کنیم. می شود آرام از ایده حرف زد، به آن سوی میز دقیق گوش کرد، و منصفانه به محتوای میز دوباره فکر کرد. این حلقه مهم را هر روز باید تکرار کرد. آنقدر که بشود یک رفتار اجتماعی زیبا در ما، مثل گرفتن دست یک پیرزن برای عبور از خیابان، یا جمع و جورتر نشستن برای راحتی یک خانم در تاکسی. شاید این حلقه، چیزی است که خیلی قبل تر از تلاش برای گرفتن آزادی بیان، باید اول تمرین شود. در این چندماه، فرصت هایی که فراهم می شد با صدها دختر و پسری که درست نقطه مقابل فکری ام بودند خاصه در بخش سیاست دیالوگ داشته باشم. بی توهین، بدون مچ گیری. می شود رفیق بود، اما عمیقا مخالف یکدیگر باشیم. بعضی بچه ها می نوشتند با خیلی حرفهایم موافق نیستند، اما تا آخر مطلب را می خوانند. این ارزشش برایم از خواننده ای که همیشه با من موافق بود همیشه بیشتر بود. چون کانال را از ابتدا برای همفکران و آدم های شبیه به خودم برپا نکردم، هدفم ارتباط برقرار کردن با متفکرهای آن سوی میز بود. بودن در کنار دوستانی که اکثرشان اتفاقا شبیه به پرنس جان نیستند. پس نقطه اتصال را باید پیدا کرد، حتی اگر اندازه اش قدر یک نخود باشد. یافتن نقطه های اتصال؛ این هنر آدمیزاد در زندگی اجتماعی است. من این قابلیت بچه های کانال پرنس جان را ستایش می کنم. آن ها عالی اند…
… امروز عصر با الکس رفته بودیم یک گالری. ما ماهی یک بار را باهم LACMA می رویم. گالری گردی دو ساعته. خواستم کمی حواسش پرت شود. رفتیم برای تماشای کارهای هنری László Moholy، یک آرتیست آمریکایی. معمولا گالری گردی هایم با الکس است یا مودی. مودی یک آرتیست جوان هندی است. آپارتمانی که اجاره کردم متعلق به اوست. بعد از گالری گردی ها خیلی درباره فرم های جدید با هم حرف می زنیم. پایِ خوبی هم برای پیاده روی است، مثل خودم. لبخند الکس حواس اش نبود و به یک Art Installation دست زد، پلیس موزه بود که از در و دیوار ریخت. اول نفهمیدم. کلی صدای پا که آمد برگشتم و دیدم چند نفر آدم قوی هیکل خشمگین و نگران با یونیفرم آمدند و یک راست رفتند سر الکس. یکی خانومی هم با یک چمدان کوچک آمد و شروع کرد چیزی را روی اثر هنری چک کردن. دست های الکس را چک کردند، محتوای کیفش را دیدند و با او حرف زدند و شروع کردن به یادداشت کردن. آمدم نزدیک که ببینم چه شده. الکس گفت با من است. حرفش را تایید کردم. اما ادامه داد به اصرار من آمده و خواسته جنس اثر را به من بگوید. پلیس ها نگاهم کردند. الکس وقتی می ترسد آدم فروش می شود. از الکس خواستند برود دفتر Security برای امضا کردن چیزهایی. به من گفت نمی آیی؟ با انگشتم یک بیلاخ نشانش دادم. سال گذشته فردی سعی کرد روی یکی از تابلوهای رامبراند در موزه Getty Center اسید بپاشد، اما آن را اشتباهی به دیوار پاشاند، بخشی اش قاب را زخمی کرد. در لس انجلس بسیار سر و صدا کرد.
در راه برگشت با الکس رفتیم Scopa Italian Roots. رستوران ایتالیایی که پاتوق هردوی مان است. دوتا پاستای خوشمزه سفارش دادیم. خواستم سفارش مرا کمی تندتر کنند. الکس می خواهد یک گیتار نو بخرد. درباره اش مفصل حرف زد. وقت غذا خوردن بود که امیلی زنگ زد، گفت می خواهد نمونه کارهای انجام شده را برای ام بفرستد. مصر بود که زود نگاه کنم. قطع کرد. نگاه کردم. عکس های پروژه بود اما آخرش تصویر یک اتومبیل مینی کوپر نارنجی. تبریک گفتم. زیرش نوشته بود یک سفر کوچولو برویم؟ بعد از غذا الکس با آن دهان سیری اش به دندانپزشکی رفت، من هم به سمت آپارتمان. مدیر ساختمان گفته بود بسته ای برایم به دفتر آپارتمان آمده. بسته را باز کردم، یک هدیه داخلش کلی خوراکی خوشمزه و زیبا چیدمان شده، از طرف یک دوست عزیز معمار از ایران.
داشتم فکر می کردم تا چند روز دیگر دوباره دنیای ام عوض می شود. فرسنگ ها دورتر، داخل کویرهای مراکش، در کنیترا و کازابلانکا، من ام و یک دوربین عکاسی و ساعت ها نشستن پای سه پایه عکاسی. خدا عباس کیارستمی را رحمت کند، دیدن کارهایش در تشویق ام به عکاسی خیلی موثر بود. امیدوارم در بازگشت بتوانم یک گالری از کارها داشته باشم، البته اگر الکس داخل عکس ها انگشت نکند. آخرین قطعه پرفورمنس را برای گذاشتن درکانال می نوازم. قطعه سلام از اَدِل. بچه ها بارها وب سایت کارهای پیانوی ام را خواسته بودند، دلم می خواست که می شد، اما به خاطر ناشناس ماندن چاره ای ندارم. شاید یک روز خیلی اتفاقی موسیقی هایش را بشنوید و ندانید او همان پرنس جان سابق است. چشمک
نزدیک به یک سال هزاران نفر هفته های زیادی کنارم زندگی کردند. دلم برای همه شان تنگ می شود. حال دیگر دنیای من غریبه نیست برای آن ها، چه طرفداران زیادی الکس داشت و چه توصیه های زیادی برای میکس های آب پرتقال یا مدیریت رفتارم با امیلی گرفتم. لبخند. برخی درباره قدم از روی دست هایم حرف زدند و برخی دیگر مُصر بودند که داخل همین تهران زندگی می کنم و مرا جایی دیده اند. مهم این بود که بودم، به خاطر حرف هایم، به خاطر یک دنیای کوچکی را خلق کردن. و دنیایی که دوست داشتم با بچه های ایران به اشتراک بگذارم. بزرگترین وسواس ام این بود که خوب شروع کنم، وا ندهم، و خودم را بادستپاچگی تکرار نکنم. رسانه مسئولیت دارد، و اداره اش وسواس زیادی می خواهد. امیدوارم همین طور بوده باشد. به قول یکی از دوستان شوخ خودم را برای همیشه تبدیل به یک بابالنگ دراز ناشناس کردم. پشیمان نیستم، که پرنس جان بهتر است برای همیشه یک ناشناس باقی بماند. نهایت این که زندگی ادامه دارد. شاید روزی شما را جایی ببینیم، در ایران، یا هرجایی از جهان، شما مرا نمی شناسید و اما من صورت همه کسانی که با تصویر خود مکاتبه کردند را عمیقا به خاطر سپرده ام. آن روز جلو خواهم آمد، و حتما سلامی گرم خواهم کرد. چشمک… تا بزودی…