اگر کودکی تا بزرگسالی ام یک کیوی پشمالو بود، بعد یکی می آمد و آن را چهار قاچ می کرد، یک قاچ کامل اش، اشتباهاتی بود که همیشه به خاطر “دیر فهمیدن” در زندگی مرتکب شدم. اشتباه کردن اتفاقی است که برای همه می افتد. آدمِ همیشه درستکار، آدمِ مُرده است. املای ننوشته و غلط نداشته. اشتباه ها اما انواعی دارند. مثل اتومبیل. آن نوع برآمده از دیرفهمی، برایم بیشتر از همه رخ داد. دیده اید آدم با خودش می گوید، چرا زودتر نفهمیدم؟ چرا دیرتر اعتماد نکردم؟ دست ات را که با چاقو می بُری، اینقدر ذهن ات درگیر نمی شود که از دوستی که او را زود مَحرم کرده ای ضربه نوش کنی. افسوسِ دیرفهمی، بدچیزی است.
فارغ از دقت و وسواس والدین عزیزم روی تربیت مان، تا زمانی، من بیشتر با اسکناس بزرگ می شدم، با نفوذ پدر، با امنیتی که در اطراف بود، و آرامش محض. مثل یک ماهی داخل تنگ سفره هفت سین، و نه ماهیِ اقیانوس. از نظر برخی پدر و مادرها، این ایده آل ترین شیوه رشد فرزند است. چه دور از دوراندیشی! وقتی تو را می گذارند داخل کنسروِ مصلحت اندیشی های وسواس گونه، سِتَروَن ات می کنند تا در محیط تنگ و ترش آزمایشگاهی خوب بار بیایی، نمی دانند که بعد یک جایی که خودشان نیستند این کنسرو اگر باز شود، چه بلایی سرِ محتوی اش می آید.
این مشکل بزرگ ما بچه هایی بود که در شرایط نزدیک به ایده آل بزرگ می شدیم. منها شده از یک زندگی اجتماعی معمولی کنار مردم. لااقل خیال من این است.اگر شانس می آوردیم، بعدها آدمی نرمال می شدیم، قابل تحمل، وگرنه، شخصیت های بوتیکی می ماندیم و خود را تافته جدا بافته می دیدیم. بدتر این که بعدها جامعه نظاره گر، احساسی تر از آن پدرمادرها، نمی خواست درک کند که اکثر این بچه ها، محصول خودشان نیستند، مثل CD های خامی بوده اند که والدین شان آن ها را این گونه Write کرده اند. این طور تحویل اجتماع داده اند. اگر برخی روی پر قو بزرگ می شدند، من روی ابرِ استراتوکومولوس بزرگ شدم. هرچه زمان گذشت و مستقل تر شدم، چیزهایی که مرا بزرگ می کردند اما متفاوت شد. بهترین نقطه زندگی ام. حال دیگر خانواده ای نبود و ساقه تو برای رشد به دنبال منبعی جدید بود. برای من؛ یکی اش رفاقت با آدم های قوی تر از خودم شد، آن دیگری در پروسه خطا کردن و جبران کردن افتادن. خطا کردن ناشی از دیرفهمی. اوایل سرزنش شنیدن آب ام می کرد. تکبر و اعتماد به نفس بیجای ام همان زمان ها تصحیح شد. بعدترها اما دقت در اشتباه ها و نقدها را یک عایق بندی عالی دیدم. به نظرم دوری از خانواده تا قبل از ۲۵ سالگی بزرگترین موهبت است. بهترین زمان برای خودت، خودت را بزرگ کردن. باری؛ این دیرفهمی ها و تاوان هایی که به خاطرشان دادم، دلیل مهم ورود طبیعی ام به بزرگسالی شد. کم نیستند آدم هایی که به اندام بزرگسال می شوند و به عقل، نوجوان می مانند. اکثر آن ها، محصول پدر و مادرهای زیادی دلسوزند. خلاصه این که، منِ این روزها، متولدِ اشتباهاتم هستم. به همین سادگی. به همین سختی.
امروز جمعه است، ۲۷ اکتبر سال ۲۰۱۷. چند هفته پیش اتومبیل ام را عوض کردم. اسم اش گوجه است. گوجه یک عیب دارد. کال است. یعنی صندلی هایش مثل چوب است. من این طور خیال می کنم. از نیمکت کلاس مقداری نرم تر. مسافت های طولانی که می روم، مدام روی صندلی جا به جا می شوم. این هم یکی از آن دیرفهمی ها در خرید. (چشمک) دیروز وقتی با سرعت ۶۵ مایل برساعت در اتوبان ۱۰۱ لس آنجلس حرکت می کردم. بخشی از پا باسنم کِرِخ شده بود. وقتی چندبار آمدم روی صندلی حسابی جا به جا شوم اتومبیل مسیرش زیگزاگی شد. متوجه شدم اتومبیل پلیس چرخ به چرخ حرکت می کند. مرا نگاه می کرد از پنجره سوی کمک راننده. با دست و کله اش گفت که چکار می کنی؟ سرعت بالا بود. هر دو مدام به جلو نگاه می کردیم و دوباره به هم. با تبسم اما پانتومیم نشان دادم باسن ام اذیت می شود. به گمان ام فکر کرد مسخره می کنم. یا می گویم شما بیا این را بخور. وحشی شد. کله کچل و براقش را مثل دیوانه ها مدام تکان می داد. دوتا دندان افتاده هم داشت که وحشتناک ترش نشان می داد. چراغ روی سقف ماشین اش را روشن کرد. برای خودش شد بساطی.
مجبور شدم کناری بایستم. کلاسم که دیر شد هیچ، کلی معطل ام هم کرد. جریمه نکرد. تست الکل گرفت. صندلی را هم چک کرد با دست اش، گفت مشکلی ندارد. خوب بله که ندارد. من که با انگشت نمی نشینم، با لگن خاصره و یک مجموعه عصب می نشینم. به خیر گذشت. حال دیگر یک بالشتک ظریف می گذارم. بهتر است. هوای لس آنجلس مدام گرم و سرد می شود. امروز کمی بهاری تر. صبحانه درست و حسابی نخوردم و به قهوه ای و دو شیرینی و روزنامه خوانی صرف شد. مادر خواب بودند که زدم بیرون. این روزها خبری از پرزیدنت ترامپ نیست. روزی نیاید و دری وری نگوید صبح ام شب نمی شود.
رشد اقتصادی امریکا بعد از باراک اوباما، به ۳% رسیده، بیکاری کم تر شده، و آمار مهاجرین غیر قانونی به شدت پایین آمده، حتی قول داده در سال آینده سالی ۴۰۰۰ دلار به درآمد طبقه متوسط امریکا اضافه کند. اگرچه در آمد آمریکا از صنعت توریسم به طرز عجیبی پایین آمده اما قراردادهای اقتصادی او با کشورهای خاورمیانه مقادیر زیادی پول جبران کرده است. ترامپ مغز اقتصادیِ خوبی دارد. در این شکی نیست. برخلاف دیگر رئیس جمهور های آمریکا که بیشتر در زمینه اقتصادی به مشاوران شان متکی بودند چون خود Background تحصیلاتی حقوق داشتند، او اما یک تاجر بسیار موفق است. تخصص اش، پول درآوردن! معامله! مذاکره! طبیعی است که احتمالا بتواند آمریکا را ثروتمند تر کند و به مردم اش رفاه بیشتری بدهد. اگر موفق شود، مردم آمریکا اهمیتی به خرابکاری های دیپلماتیک او نمی دهند. دوباره انتخابش می کنند. واقعیتی که ترامپ به خوبی می داند. روی آن حساب کرده…
… امروز قرار بود الکس بیاید دانشکده و با هم برویم نهار، بدقولی کرد، نیامد. همیشه همین است. بی نظم، شلخته. حرص درآر. جایی دیگر قرار گذاشتیم. در مدتی که در سفر خارج از امریکا بودم با دخترخانمی دوست شده. یک دختر مکزیکی تپل مپل! دخترخانم الکس را در بار دیده و بعد هم آشنایی و ختمِ به دوف دوف. اسمش ورونیکا است. خیلی چاق. خیلی که یعنی بغل اش کنم سرم به جای شانه اش، می آید روی سینه اش. الکس هم سینه عیال واری ببیند خاندانش را می فروشد. وقتی آن بار ورونیکا روی مبل اپارتمانم نشست پایه های مبل بی توقف جیر جیر می کرد. به شدت. انگار داخل لنج هستیم. الکس امد روی پاهای ورونیکا بنشیند و مغازله کند که لباسش را از پشت کشیدم. گفتم بعدا. مبل دیگر می شکست آن طور واقعا. یعنی چه! اصلا به عقیده ام مهم است آدم ها از لحاظ اندامی به هم بیایند. می شود هندوانه با خلال دندان رفیق شود؟ برای بعضی ها مهم نیست، برای من که هست…
بعد از پایان فصل اول کانال در ماه جولای، هفته های زیادی در سفر بودم. برخی شهرهایی که تا به حال ندیده بودم. رباط، کازابلانکا، دوبلین، مسکو، و از آن سو یزد و ابیانه و تهران که البته سال ها زندگی کرده بودم. اکنون مجموعه خیلی خوبی از عکاسی معماری دارم. عکس هایی که برای تحقیق پایان نامه ام به آن ها نیاز دارم. در این سفر با افراد عجیب و جالبی آشنا شدم. خاصه، یک استاد ادبیات فرانسه که ایرانیان را خیلی خوب می شناخت. بعدها درباره اش خواهم نوشت. شاید مهمترین تجربه ام از سفرهای امسال، فهم این مهم بود که چگونه هرچقدر جهان را بیشتر ببینیم درک می کنیم که هر مردمی، هر فرهنگی، و هر سرزمینی برای خودش یکتا، قابل احترام و برجسته است.
امشب می خواهم یک فیلم خوب ببینم. The Big Sick. مدت هاست فیلم کمدی ندیده ام. شنیده ام بازی ها در آن درجه یک است. در زمانی که ایران بودم چند فیلم دیدم. قابل قبول تر از همه رگ خواب. نمی دانم چرا سینمای ایران اینقدر استرس زا شده. عجیب است که فیلم هایی که درباره “بدبختی” اند بیشتر از فیلم هایی که درباره “امید” اند اقبال دارند. اصولا فیلم های اخیر سینمای ایران مرا یاد آن حرف آلفرد هیچکاک می اندازد که می گفت اگر می خواهید فیلم تان صدا کند، همیشه، تاجایی که می توانید تماشاگر را عذاب بدهید. تا بزودی…