شنیده ام در ایران موضوعِ مشهوری برای انشا بوده. علم بهتر است یا ثروت؟ ظاهرا اگر دستِ عِلم را روی تشکِ انشا بالا می بردی، هم نمره بهتری می گرفتی و هم بارک الله جمع می کردی. بماند که کودکی که هنوز فرق میان علم با دانش را به او آموزش نداده اند، و تفاوت میان پول با ثروت را، چرا هل اش می دادند به داخل این پرسشِ اشتباه. خود آن معلم که در دل اش می دانست واقعیتِ در جریانِ جامعه را. چرا سکوت می کرد؟ نمی دانم. شاید به همان دلیل که وقتی از پدر پرسیدم مادر راست می گویند که مرا لک لک ها اینجا آورده اند؟ سرشان را خاراندند و گفتند؛ بله، البته بگویم؛ یک روز عصر. و سال هاست دارم فکر می کنم دیگر آن “عصرش” را کجای دل ام بگذارم! من صبح یک چهارشنبه به دنیا آمدم…
… ایران، با تجربه من، از لحاظ فرهنگی جایی است که رابطه ذهنی برخی مردم اش با پول، هنوز یک رابطه ریاکارانه و منفی است. آدمِ پول دار، اصولا آدم مساله دار است. و ریاکاری اش، درست مانند داشتن همسری زیبا. اگر نداشته باشند می گویند زنِ زیبا که خوشبختی نمی آورد، اصل تفاهم است. تازه دردسر هم هست! اگر داشته باشند، از تعریف و تحسین و تمجید دیده شدن اش به خود می بالند که هیچ، می گویند با زنی زیبا بودن به همه دردسرهایش می ارزد.
این مشکل نگاهِ به پولِ در جیب دیگران، البته عمیقا فرهنگی نیست، پروپاگاندای عقیدتی نیز اثرِ انگشتی بر آن دارد. در هر حال، فرض کنید سال ها به شما یک سویه گفته شود که پول چرک کف دست است، خوشبختی نمی آورد و آرامش همیشه از محبت و معنویت است و… اما گفته نشود همان احساس اطمینان و خاطرجمعی از داشتن پول کافی برای جراحی قلبِ مادر در بهترین بیمارستان، حق تفریح کردن، تحصیل در هرجا که می خواهید، خرید سرپناهی جادار و اتومبیلِ امن سوار شدن، اگر قطعه قطعه هایی کوچک از همین احساس خوشبختی نیست که با پول ممکن است، پس چه هست؟ نوار بهداشتی است؟ پول خوشبختی را نمی آورد،اما اطمینان خاطرهای کوچکی می آورد که گاهی از خود خوشبختیِ بزرگ مهمتر است… در ایران تا بوده بچه مایه دار به آدمی اطلاق می شده که بی درد است. “حتما” دور از واقعیت های جامعه اش. خمار از فهم دغدغه اکثریت. آدمی با زندگی روی ابرها. این Stereotype های ذهنی که در مغز کثیری از مردم هست آغاز خیلی از قضاوت های اشتباه شده. یکی اش این که آدم پولدار احتمالا کم سواد است. سطحی است. کسی که پول زیادی دارد، از فلسفه و هنر و ظرافت های رفتاری نمی فهمد. شارلاتان اگر نباشد، حتما یک اَن دماغ است. خوب واضح است وقتی در سرزمینی فساد و میان بر مالی زیاد باشد، ذهنیت مردم به این سو می رود که درباره پولدارها کلیشه سازی (stereotyping) می کنند؛ اما این تا وقتی است که خودشان یکی از آن پولدارها نشوند! نه؟
نتیجه این که در چنین جامعه ای انتظار این است که روشنفکر، از دل خانواده ای متوسط و فقیر باشد، حرف و فکر درست را با جیب پر بزنید، از سر سیری حرف می زنید! وزیر اگر ثروتمند باشد دزد است! آقازاده “حتما” پول خون مردم داخل جیب اش است و بازرگان پولدار حتما به جایی وصل است و اگر نبود که ورشکسته بود و مقروض. ذهن ما وقتی خشک شود، وقتی اسیر کلیشه ها شود، قصه غم انگیزی شروع می شود. واقعیت این است که پول زیاد همیشه از راه کژ و کوله و میان بر و کثافت به دست نمی آید. تعمیم اشتباه است. گاهی نتیجه تیز هوشی است. گاهی نتیجه سال ها کم خوابیدن و محروم کردن خود و خانواده از یک زندگی عادی است. گاهی میوه دهه ها فرصت شناسی است. و از همه مهمتر، گاهی پاداش سال ها زجر و آزار دیدن روحی و جسمی است. مردم، اغلب اتومبیل و محل زندگی و سطح تفریح پولدارها را می بینند و همه را یک کاسه می کنند و همین برای چپاندن داخل کلیشه های شان کافی ست. اما خوب؛ بخشی از همان مردم، وقتی این پولدار “خوب” های داستان ما در حال دویدن و نخوردن و زحمت کشیدن اند، در حال استراحت اند! یا نمی خواهند قبول کنند با هوش متوسط به پایین احتمال فقیر ماندن بیشتر است، یا که فرصت یابی یک مهارت اجتماعی است و همیشه با فرصت قاپی و رانت هم گروه نیست. این “کلیشه شکن” ها، خیلی کمتر در ذهن جامعه است. بالاخره، علم بهتر است یا ثروت؟ شاید این انشایی است که باید معلم ها بنویسند برای بچه ها، نه بچه ها برای معلم ها….
امروز شنبه است، ۱۲ نوامبر ۲۰۱۷. صبح زود بلند شدم و روی عکس های بناهای مراکش کمی کار کردم. از روی بعضی هایش طراحی کشیدم. در اینستاگرام هم نوشته بودم؛ علاقه مراکشی ها به رنگ در بناهای شان بی نهایت هیجان زده ام می کرد. خاصه، آبی و زرد. اصولا مردم آفریقا بسیار رنگ دوست اند. می شود مصری ها را کمی جدا کرد… در خاورمیانه قدیم اما رنگ مشهور بناها کِرِم (Beige) و سفید بود. در ایران هم، و آبی. آبی خداست. در اصل روی خشت و گل های شان رنگی متفاوت نمی زدند. از لحاظ روانی آفریقایی تبارها مردم خیلی محافظه کاری نبوده اند، خاصه این که رنگ در مذاهب آن ها مهم بود. برعکس مردم خاورمیانه، که اغلب بوده اند، هم محافظه کار، هم این که رنگ های خاکی و آبی برای شان مفهومی معنوی هم داشت؛ رنگِ پاکی و تقوا (Piety).
بعدها برای عرب ها رنگ معنوی تر شد سفید، برای ایرانی ها شد آبی. این را در معماری شان نیز می شود فهمید. حتی در دنیای مدرن هم محافظه کاری و صلابت مدتی خودش را با رنگ بژ نشان می داد. تا سال ها رنگ تکنولوژی همین رنگ بود. شرکت هایی مثل IBM یا AT&T در امریکا، دستگاه ها و کامپیوترهای شان را با رنگ بژ تولید می کردند. اگر اشتباه نکنم این روزها ظاهرا به جای رنگ بژ، رنگ Metallic و مشکی جای آن را گرفته است… دیروز اتفاقی افتاد؛ وقتی در اتوبان ۴۰۵ لس آنجلس مشغول رانندگی بودم. شیشه سقف اتومبیل باز بود. تا که از هوای خنک لذت ببرم. زیر پل، به خاطر ترافیک توقف کرده بودیم. مشغول حرف زدن با دوستی بودم که روی کله ام یک چیز داغ و نرم ریخت. دست کشیدم تا ببینم چه هست، ریدمانِ پرنده ای بود. نه دستمال کاغذی داشتم، نه پارچه ای برای پاک کردن. سر خم کردن همانا و ریختن اش داخل اتومبیل همانا.
خاطرم می آید کودکی ها یک چیزی بود باید سرمان می گذاشتیم و بی اینکه بیفتد از این سوی اتاق می رفتیم به آن سوی اتاق تا جایزه ای می گرفتیم. مثل همان بود، با این تفاوت که ۳۸ دقیقه کله ام را مثل بنای ابوالهول راست نگه داشته بودم تا کثافت روی فرمان و شلوار و پیراهن نریزد. به خیر گذشت، تنها مشکل این بود که برای کندن خشک اش از کله ام، مصیبتی عظمی داشتم. ظاهرا این سقف های پانوراما را پرندگان از آن بالا توالت فرنگی می بینند… یک پروژه عکاسیِ معماری داشتم. برای استادم؛ مادر امیلی. یک بنای مدرن و Streamline style که می خواستند هم در نور روز عکاسی شود و هم در عصر. این ترم با او یک درس هم دارم. برای همین خواست در ازای اش پول بگیرم. خوب می گیرم. گاهی از این کارهای کوچک کردن لذت می برم. این که اسکناس بگیرم. بو کنم. بعد بریزم داخل حساب. دنیای مدرن مزه پول گرفتن را از ما گرفته. مثل هفته پیش که قبول کردم به یک اگهی زنگ بزنم و دو جلسه به دخترخانمی ریاضی درس بدهم. اسم اش استلا بود؛ روی پیش فرض های من همه استلاها خوشگل اند. به هر حال آدم از کلیشه سازی هایش اردنگی می خورد. جلسه دوم را فقط به خاطر شرافت و مسئولیت پذیری رفتم. انگار خود شِرکِ بود، با موی بلند و گوشواره و رژ لب، و خن و خن نفس اش که نمی دانم سبب اش چه بود. تمام که شد ۸۰ دلار گرفتم. رفتم. تکست داد که فیزیک هم بلدید؟ شماره الکس را دادم.
این روزها پس انداز جمع می کنم. برای خرید یک پیانوی جدید. برای چنین کارهایی حساب بانکی جدا باز می کنم. ذره ذره داخل اش می ریزم. پول البته. از همین پول های کوچولو. به قول آقای احمدی نژآد حسابِ جدا، که این پولِ آقا امام زمان با پول های خودتان قاطی نشود! خاطرم هست که پدر در کودکی همیشه پول تو جیبی مان را بخش بخش می داد. ماهی حدود ۱۰۰ دلار بود اما دو روزی ۵-۶ دلار می داد. برادرم همیشه جمع می کرد و اخرماه کفش و لباس می خرید؛ من اسمارتیز و کاست موسیقی و مجله هایی که داخلش عکس خانم بود. سایز مان چون شبیه بود، از لباس هایش می پوشیدم، اندام خانم ها را هم موقع اسمارتیز خوردن می دیدم. در ایران به آن می گویند لاشخوری، در آمریکا می گویند بودن در سرزمین فرصت ها.
برنامه ای برای سفری کوتاه به واشنگتن دارم؛ کنفرانس ملی WACA . یک همایشی است درباره تغییرات سیاسی آینده و جایگاه رهبری آمریکا در روابط بین الملل. با این که دیگر شغل ام متعلق به دنیای هنر و معماری است اما هنوز مشتاق دنیای سیاستم. خاصه وقتی می توانم نویسندگان برخی از کتاب های مورد علاقه ام را در این گردهمایی ها و جمع ها از نزدیک ببینم. واشنگتن، شهری زیبا، روحِ پاریس در اندام رُم… شب شده… دارم به سرعت خط های پایانی این قلم رنجه را می نویسم و ویدئوی پروازم را آماده می کنم. نامه های زیادی می آید که از موسیقی در شهر و تجربه های پروازم دوباره ویدئو بگذارم. خوب می گذارم. دیگر همین. فردا یک شنبه است و می توانم بیشتر بخوابم. بعد از مدت ها. یک خواب عمیق. تا بزودی…