صفحه اصلی قلم رنجه پشمکِ رنگی

پشمکِ رنگی

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

اولین تجربه حضورم در ایران تنها مربوط به سفر سال ۱۹۸۷ نبود؛ اوان ۶ ساله بودن ام. اما قدیمی ترین سفری بود که هنوز جملگی جزئیاتش را به خاطر دارم. آن روزها، دیداری کوتاه از تهران داشتیم. و کمی بعد مشهد. مصادف با فاجعه ای که در عربستان برای حجاج ایرانی (Mecca incident) رخ داده بود. روح شان شاد. چقدر احساسات مذهبی ملی جریحه دار شده بود. از همان جا برای نخستین بار کنجکاوی کودکانه ام به مراسم مذهبی ایرانیان جلب شد.

پدر بورسیه قبل از انقلاب دانشگاه فردوسی مشهد بودند. بهانه سفر همین شد. نیاز برای تمدید تعهدشان. اما سفر خانوادگی به مشهد از برنامه هایِ پررنگ ایشان بود برای بیشتر آشنا کردن ما با مراسم اسلامی و مذهبی در ایران. من سال ها در کشوری بزرگ شده بودم که تماشای بناهای خلوت کلیسای مسیحیان و سکوت و نظم در عبادتِ یک شنبه ها و برخی مراسم منظم و آرامِ دعا که میان مسلمان های امریکایی بود، تصور شکل یافته ام از آیین های مذهبی بود. در مدارس آمریکایی صحبتی از مذهب و دین نبود. خلاصه این که مذهبی بودن و تدین را در این می دانستم که در سکوت، با خدا حرف زد، و گاهی دسته جمعی سرودی معنوی (Anthem) خواند….

… به مشهد رسیده بودیم. یک صبح چهارشنبه، یک پیکان کهنه نارنجی آمده بود هتل به دنبال مان. آماده رفتن به حرم. صبحانه لوبیا و سیب زمینی خورده بودیم. فراوان. کمی هم نان. صبحانه هتل بود. ذهن کودکانه ام اما لبریز از این فکر که آنجا کجاست که پدر برای رفتن اش مدام درباره اش خاطره می گوید. از عظمت اش قصه می گوید. داخل اتومبیل نشستیم. من جلو، روی پای پدر. مادر و برادر اما عقب. پدر عکس های حرم را نشان مان می داد. داخل درب های اتومبیل. راننده آن ها را چسبانده بود داخل درب و یک لفافه ضخیم پلاستیکی روی شان. اولین بار بود می دیدم داخل اتومبیل گالری عکس است. عکس امام خمینی هم بود. یک آقای دیگر که نمی شناختم، حتی برج آزادی، و مقداری عکس از حرم. پدر برای مادر توضیح می دادند که حجابشان را رعایت کنند. سعی کنند کسی متوجه چشمان رنگی شان نشود. ما بهانه می گرفتیم که می خواهیم با مادر باشیم. راننده اما می گفت برای خودتان مرد شدید. با پدرباید بود… آخر به تو چه؟ تو که داخل خانواده ما نیستی.

برادر داشت آن پشت با چنگال پلاستیکی که از رستوران هتل برداشته بود لفافه درب ها را سوراخ و پاره می کرد تا عکس ها را در بیاورد. حواسم رفت به راننده که پرسید از کجا آمدید؟ روی پای پدر بودم و گفتم شیکاگو. راننده گفت چی؟؟ پدر ران ام را فشار داد و گفت تهران. بعد یک تسبیحی که آویزان بود از آینه داخل را نشان دادند و گفتند با این بازی کن؛ راننده گفت نه آقا این متبرک است، برای بازی نیست، گفتم متبرک یعنی چه؟ پدر گفت یعنی پاک. راننده گفت “و منزه”! گفتم منزه یعنی چه؟ که برادر از صندلی پشت عکس را به پدر نشان داد و گفت Bingoooo، درآوردم! راننده یک نگاهی کرد و دوباره رانندگی کرد. دوثانیه بعد انگار که تازه فهمیده، ناگهان کامل برگشت و گفت اینها عکسای من است؟؟ چکار این عکس ها داشتی درد بی درمون؟ برادرم می خندید. می گفت Common baby! و دومی و سومی را نشان داد. عکس های درب عقب را کاملا خالی کرده بود.

پدر آمد عکس ها را بگیرد و به راننده بدهد من افتادم سمت راننده؛ آمدم چیزی بگیرم برای تعادل، تسبیح را گرفتم؛ آیینه کج شد، تسبیح قِررررچ پاره شد. همین طور دانه تسبیح بود که پایین و بالا می رفت. راننده دیوانه شد. ویراژ می رفت. فحش مشهدی می داد. موتوری ها فحش می دادند، عابر پیاده ای را نزدیک بود زیر بگیریم. یارو داد زد هی لَخه. راننده هم این داخل داد می زد سر برادرم که چکار می کنی کلپاسه، بعد یک چیزهایی محلی می گفت. پدر می خواست دستش را برساند و عکس ها را بگیرد. مادر هم بهت زده، من هم یک وری شده، کله ام بین فرمان و شکم راننده. تازه آنجا دیدم راننده دمپایی دارد. یک ناخن اش هم سیاه. پاهای کثیف. چرک. گفتم پدر این پاهاش چقدر کثیف است! پدر با برادر یکه به دو می کرد. پدر محکم زد روی باسن ام. من هم از درد مقادیری گوزیدم؛ اولین صادرات لوبیاهای هضم شده، اوضاعی بود! بوی گندی راه افتاد. برادر شرور و راننده ای که می گفت پیاده تان می کنم. پدر هم این وسط می گفت آقا من پزشک این ممکلت ام….

… آدم بزرگ ها اغلب نمی دانند کودکان دنیا را چگونه می بینند. چقدر متفاوت، گاهی ترسناک تر، گاهی هم فانتزی تر. در کودکی از بودن در جمع های بزرگسال ها می ترسیدم. غول هایی که بلند بلند حرف می زدند و اغلب بوی گند می دادند. خاصه در ایران، هرچه در آمریکا بزرگسال ها برای حرف زدن با ما بچه ها تا جای ممکن خم می شدند، در ایران اما این گونه نبود. . به حرم رسیدیم. پدر به پول آن زمان ۷۰۰ تومان به راننده دادند. زیبایی و درخششِ طلاییِ گنبد حرم مجذوب کننده بود. در دنیای کودکانه ام، گویی تَن تَن بودم در سرزمین شوراها. از دور ایستادیم و نگاه کردیم. پدر دستشان روی سینه بود و چیزهایی می گفتند. مادرِ مهربان اما نگران حجاب. و برادر، حواسش به دست فروشی که گوشه ای عکس های چاپ شده حرم را می فروخت.

همان اول مادر را جدا کردند. از داخل یک اتاق فلزی باید رد می شدیم. پدر را کامل بازرسی بدنی کردند چند آقای کمیته ای. نوبتم شد. تمام شد. نوبت برادر شد. احساس کردم به آنجایش دست زدند. برادر هم به طرف گفت Fuck you! آن آقا گفت چی می گی؟ پدر گفت یعنی قبولِ حق. آن آقا هم دستی به سر برادرم کشید. برادرم دوباره گفت Fuck you! آن آقا هم روی حساب حرف پدر گفت فاک شما هم یو رزمنده. از اتاقک که بیرون آمدیم ما سه تا بودیم و دیگر مادر نبود. پدر اما خواست نگران نباشیم. یک طاق بزرگ و زیبا را نشان مان داد و درب ای در ذیل اش، گفتند باید بداخل آنجا برویم. رک اگر باشم، عظمتی مبهم مرا گرفته بود. حسی عجیب که زیر پوست آدمی می رود و آدم دقیقا نمی داند از کجا می آید…

بوی شدید عطری غلیظ می آمد، مردمی که با شتاب این سو و آن سو می رفتند. عده ای روی زمین خوابیده، عده ای نشسته. پدر کاغذهایی به ما داد. آدرس هتل و تلفن مادربزرگ و غیره. برادر همچنان پایین اش را دست می زد و به اتاقک نگاه می کرد. عصبانی. پدر گفت کفش ها را باید تحویل داد. و توضیح این که داخل آنجا بودن آدابی دارد. انگلیسی حرف نزنید. پرسیدم آداب یعنی چه؟ جواب نداد. مادر را دیدیم. داشت به سمتی می رفت با دیگر خانم ها. چادرش گل گلی سفید و سبز بود. یک آقاهایی با لباس های تیره و Swiffer Duster هایی که در دست داشتند رد شدند. برادر با انگشت نشان داد و گفت بابی پشمک رنگی! ما با پشمک در ایران آشنا شدیم. داخل دیگ هایی آن را درست می کردند. اما پدر توضیح داد این ها پشمک نیست. برای زدودن گرد و غبار است. پرسیدم زدودن یعنی چی؟ پدر جوابم نداد! بیشتر یک چیزهای عربی با خودش می گفت…

… به درب زیر طاق رسیدیم. غول ها در حال بیرون آوردن کفش های شان. یک روز گرم تابستانی، بوی عرق پا، صداهای عجیب عربی و آدم هایی که با عجله در حال رفت و آمد بودند. گویی مسابقه مذهبی بود. پدر بگ هایی داد و گفت کفش های تان را داخل آن بگذارید. برادر اما چیز دیگری هم داخل کیسه کفش اش گذاشت. چنگالش. پدر کفش ها را گرفت و رفتیم به جایی که روی دیوارپر بود از جایی مثل لانه زنبور، اما مربع مربع. کفش ها را می انداختند داخل آن. یک چیزی فلزی هم دادند که پدر گذاشت در جیبش. برادر گفت کفش ها را فروختی؟ پدر توضیح دادند نه، این روی اش یک شماره است. دست های ما را محکم گرفت و از داخل راهرویی شلوغ وارد شدیم…

زیبایی چلچراغ ها و آیینه کاری های شگفت انگیز داخل حرم مرا محو خود کرده بود. سقف و چراغ ها را تماشا می کردم. درخشش نور روی دیوارها رویاگونه بود. پدر بلندتر عربی می گفتند. بعضی ها داد می زدند، اغلب مردم با خودشان حرف می زدند، ترسیده بودم. بعضی ها گریه می کردند، بعضی ها هم الکی فشار می دادند. به جایی رسیدیم. به دربی بزرگ. چوبی. شیشه دار و داخلش طلایی. پدر گفتند این نزدیک ترین درب به مرقد است. پرسیدم مرقد یعنی چه؟ شلوغ بود. صدای همهمه. جواب نداد.

مردهای غول را می دیدم که درب را می بوسیدند. گریه می کردند و می مالیدند. به این فکر می کردم چطور جای لب های هم را می بوسند. یکی فرنچ کیس می گرفت از درب. مگر خانم است؟ از درب جدا نمی شد. ما به درب نزدیک شدیم. فشار مردم زیاد بود. یکی از پشت داشت می رفت روی برادرم. برادرم برگشت و نگاهش کرد، بلند گفت fuck You!. پدر بی توجه عربی می خواند. و من داشتم همزمان جای خشک شده لب ها را با نور سالن تطبیق می دادم تا جایی از شیشه را ببوسم که تمیز است. خداروشکر هم قد من همه جای شیشه تمیز بود. لپ ام را روی شیشه گذاشتم. خنک بود. کِیف کردم. دست هایم را هم گذاشتم. چشم هایم را که بستم، کمی بعد نه پدر را دیدم، نه برادر را… من گم شدم.

صدای زیادی از دعاها می آمد. همه عربی می خواندند. بی نظم. چند نفری ضجه می زدند. چقدر با صدای آهنگین کلیسا فرق داشت. گاهی فکر می کردم دعوا می کنند. چطور اینجا آرام می شوند؟ چطور حواس شان از خدا پرت نمی شود؟ سئوال های کودکانه ام. پدر و برادر را صدا می کردم. اما صدایی نمی رسید. داشت گریه ام می گرفت. ترسیده بودم. مردی قوی هیکل مرا دید و خم شد و گفت چه شده عمو؟ با مهربانی. گفتم بابی نیست! گفت بابی؟ گفتم پدر. گفت بلندت می کنم از این بالا نگاه کن. خیال کردم که بغل می کند. گذاشت روی شانه هایش اما. عالی بود. محشر. حواسم دوباره رفت به لوسترها و آیینه کاری ها. به مردمی که حجمی عظیم از توسل بودند. چقدر بزرگسال بودن خوب بود آن لحظه. دوباره مست زیبایی های سقف شدم. آن آقا مرا نگاه کرد و گفت پدرت آن بالاست؟…

دنبال سر تاس ها بودم. چندبار صدا کردم پدر را. صدا نمی رسید. پرسید فامیل تان چه هست؟ گفتم پدر گفته به کسی نگوییم. گفت می خواهم پدرت را صدا کنم. نگفتم. گوشهایش را گرفته بودم که نیفتم. گفت عمو برویم داخل به ضریح دست بزنیم و بعد دنبال پدرت می گردیم. رفتیم داخل یک اتاق کوچک تر. ضریح را دیدم. فوق العاده بود. قلبِ عظمتِ حرم.همه برای رسیدن به آن تلاش می کردند. از آن بالا می دیدم. بعضی ها دیوانه وار. احمقانه. چقدر داخل اش پول بود. یک آقای عمامه ای از کنارم رد شد. عمامه اش را برداشتم، چیزی گفت و از دستم کشید. آن عمو از آقا معذرت خواهی کرد. عمو را هل می دادند به این سو و آن سو. من هم با او. چرا مردم برای توسل به هم نوبت نمی دادند؟ نزدیک و نزدیک تر که می شدیم وحشتناک تر هم می شد. چون دریایی زیبا و اما خشمگین. صدایی ضعیفی شنیدم از وسط جمعیت، Fuck you،Fuck You ، فهمیدم برادر طرف ها هستند. و باز معترض. اما آن بالا عالی بود. به عمو نگفتم…

… به ضریح رسیدیم، عمو گفت ضریح را بگیر. گرفتم. خودش هم گرفته بود و رها نمی کرد. گریه می کرد. عربی می خواند. من هم بغضم گرفته بود. بی دلیل. داخلش نوری سبز بود. مثل داستان های تخیلی کودکانه. چند نفر عمو را داشتند می کشیدند که خودشان بیایند. عمو بی توجه. یکهو کسی مرا کشید. ضریح را گرفته بودم و او می کشید. این ها عبادت می کنند یا دوز بازی می کنند؟ ترسیدم. خیلی. آنقدر که همین طور که پاهایم دور گردن عمو بود دوباره گوزیدم! آخر کی لوبیا می خورد قبل از حرم رفتن؟ این هتل لعنتی. یک گوز بزرگ. وسط آن همه صدا عمو ضریح را ول کرد و گفت این چی بود؟ گفتم This is a fart! گفت چی؟ گفتم عمو چسیدم. ببخشید. عمو داد زد بی شعور وضوی ام باطل شد. بیا پایین . بیا پایین. و مرا ول کرد وسط جمعیت…

با هر زحمتی بود از وسط جمعیت از اتاقک خارج شدم. دکمه های لباسم دوتای اش درآمده بود. از لای پاهای مردم آن بیرون برادر را دیدم. با پدر نشسته بود. پدر دعا می خواندند. پدر تا مرا دید در آغوش گرفت و گفت بنشین پسرم. عمو را دیدم سراسیمه آمد از اتاق ضریح بیرون. احساس گناه می کرد. شاید. به نظرم آدم با گوز خودش وضویش باطل می شود نه دیگران. این طور که باشد داخل شهر که آدم همیشه وضوی اش باطل است. دیدار ما از حرم تمام شد. بعدها در ۱۷ سالگی دومین تجربه ام را در حرم داشتم. تجربه ای متفاوت، به غایت آرامش بخش. این روزها بعضی از بچه های مشهد دعاهای شان را در حرم برایم ضبط می کنند و می فرستند. یا که نائب الزیاره می شوند. می دانند که چقدر دنیای امام رضا را دوست دارم، می دانند که چقدر برای ام گرامی هستند. گرایش به معنویت یک مساله شخصی است. شاید کسی به دنبال آن نباشد. حق دارد. آرامش گاهی در همان چیزی نیست که ما را آرام می کند. من مخالف فرو کردن عقاید در مغز مردم هستم. “عظمت معنوی” همیشه قدرت مستقل خودش را دارد. چون عطر است، که آن است که خود ببوید، نه آنکه عطار بگوید …

و بالاخره, امروز شنبه است، ۱۸ نوامبر ۲۰۱۷. صبح زود از خواب بلند شدم. هوای لس انجلس گرم و آفتابی. برای مادر صبحانه درست کردم و روزنامه خواندم و به اخبار تلویزیون نگاه کردم. فردا باید با پدر در ایران تماس بگیرم. تولدش است. دو روز زودتر اما ، در ساختمان وزارت رئیس دفترش تولدی برایش ترتیب داده. گویا ناراحت شده و توبیخ کرده آن آقا را. وسط این فاجعه کرمانشاه و این همه حزن و غم، این خودشیرینی های چندش آور واقعا لازم است؟ دلم برای ایران تنگ شده. گاهی خیال می کنم با این که در امریکا بزرگ شدم، اما شریف ترین خاطره هایم را از ایران دارم. از مردم اش، از کوچه پس کوچه هایش، اتفاق های عجیب و غریب سیاسی و دنیای وارونه فرهنگی اش …آه از این دنیای دوپاره من… تا بزودی…

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه