الان که این متن را می نویسم نه و نیم شب است. اینجا به وقت کالیفرنیا. من و دو دوست دیگر در پای کوهی به اسم Sierra Nevada در پارک ملی Yosemite چادر زده ایم. از تعطیلات استفاده کردیم و آمده ایم برای عکاسیِ طبیعت. باتری دستگاه های مان رو به تمام شدن، اینترنت هم که مدام قطع می شود. یکی مان که یک طراح جواهر است از ساعت هشت خوابیده، اصالتا اهل لارِ شیراز، اما ۳۵ سال است که آمریکا زندگی می کند. یکی دیگرمان هم نقاش و هنرمند است. اهل نیویورک و با من بیدار. اتفاقا همان بهتر که آن یکی خواب است. زندگی زیباست.
هوا سرد استخوان سوز است و مرطوب. چند چادر هم آن سوتر. دخترپسرهایی داخل شان، به میمنت و شادی. گاهی شیطونی و الاکلنگ بازی. یک چادر هم دورتر هست که یک آقایی هر چند دقیقه از داخل اش بیرون می زند و عربده می کشد و در کوه میپیچد و دوباره می رود داخل. حال یا مست است، یا خشکی مزاج دارد و اینجا سنگ و آب و کاج است و اما انجیر خیسیده نیست. دیروز یک جوان ۱۸ ساله هم اینجا گم شده. گروه هایی هم برای پیدا کردن او آمده اند. ماشین اش هست و خودش نیست. بگذریم، حرف این نبود…
عصر؛ وقت ورود به پارک Yosemite چند فارسی زبان سن و سال دار را دیدم. اینقدر بلند حرف می زدند که گفتگوی شان قابل شنیدن باشد. یکی به آن یکی می گفت “روزی که اینجا افتتاح شد من بودم!” آن یکی می گفت “مثل الان بود؟” اولی گفت “نه آقا”. خالی بَست و بَست و از جمله این که “این درخت ها نبود. آنجا ریل قطار بود. این رودخانه هم نبود، کوه ها فرق داشتند و …”
مسخره! ۵۰۰ سال است که این پارک عظیم به همین شکل همین جاست. آقایی کردم و هیچ نگفتم. دو ساعتی بعد دوباره آن بالا دیدیم شان، دنبال دستشویی. با انگلیسی دست و پا شکسته از رفیق نیویورکی ما پرسیدند “وِر ایز دِ رِست روم؟” من هم یک زمین چمن خالی را نشان دادم و فارسی گفتم، “پدرجان روز افتتاح یک زنانه مردانه اش آنجا بود، خلای ایرونی با شلنگ هم داشت، الان را نمی دانم”… آن یکی که مُرد از خنده، این یکی هم که فقط گفت “صحیح می فرمایید!”…
خلاصه این که چه لزومی دارد ما هرجا می رویم و هرجا می نشینیم و هرچیزی می بینیم برای اظهار فضل حتما درباره اش یک چیزی به دیگران بگوییم؟ خوب نگوییم. دست کم اگر می گوییم، قابل استناد بگوییم. این یک رفتاری است در خیلی از ما که با وصل کردن خودمان به چیزی می خواهیم کسب اعتبار کنیم وقتی در جمعی هستیم.
تا یک آدم معروف می بینیم؛ این دوستِ خاله پسردایی من است! خوب به شما چه عزیزم؟ تا یک کتاب پرفروش می بینیم، نویسنده این کتاب دوست پسر من بود! خوب کتاب را که تو حامله نبودی عسل ام؟ این خصلت که دوست داریم حتما خودمان را Attach بکنیم به چیزی که برای دیگران جالب یا مهم است و مورد توجه، یک رفتار فرهنگی خیلی شایع است. خیلی جالب نیست. نه؟ برای رفع اش، لطفا، بکوشیم. چشمک