صفحه اصلی قلم رنجه قطار دودیِ زندگی

قطار دودیِ زندگی

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

بعد از بازگشت به آمریکا، به دلایلی لس آنجلس را برای زندگی انتخاب کردم. شهری که ایرانی هایِ زیادی درآن زندگی می کردند. در همه این سال ها، از نزدیک شدن به محفل های اجتماعی شان پرهیز داشتم. و هنوز هم. نمی دانم. حقیقتش با کلونی های سیاسی و فرهنگی که چون جزیره هایی جدا از هم می سازند و اغلب ضِدهم اند ارتباط برقرار نمی کنم. همیشه چندپاره اند. فارغ از استثناء ها، ایرانی های شهر ایرواین Orange County Region یا حومه واشنگتن، با فرهنگ تر و شخیص تر از ایرانی های لس آنجلسی هستند. در اغلب موارد، بافت های شبیه به هم ،گرد هم آمده اند.

به خیال ام؛ ایرانی ها از لحاظ روحی، یکی از پیچیده ترین شخصیت ها را در میان سایرین مهاجرین دارند. شاید با تجربه های تاریخی و سیاسی شان گره خورده. شیطنت آمیز که بگویم؛ اگر امروز مراوده با یک آمریکایی از من ۴۰ کالری انرژی می گیرد، برای دوستی با یک ایرانی، ۲۰۰ کالری باید صرف کنم. در تونلِ رفاقت با آن ها، باید مراقب خیلی چیزها بود. شخصیت یک امریکایی از بالا اگر یک دایره است؛ یک ایرانی ۸ ضلعی است. خاصه این که بیش از نیمی از آن ها دقیقا آنچه در احساس و فکر وانمود می کنند نیستند. این ارتباط با آن ها را دشوار می کند. چون پیاز، لایه های شخصیتیِ تو در تو دارند.

بارها از من پرسیده شده بود از این که ایرانیان به عنوان موفق ترین مهاجران به آمریکا هستند چه احساسی دارم؟ مردم عادت ندارند در اینگونه موارد از خودشان سئوال کنند که خوب موفقیت دقیقا یعنی چه؟ به جای اش؛ ترجیح می دهند زودتر به یک احساس سرخوشی ملی گرایانه برسند. واقعیتش این که البته که ایرانیان جزو تحصیل کرده ترین و پردرآمدترین مهاجران به ایالات متحده هستند؛ اما مهاجران بسیاری از کشورهای دیگر در جایگاه والاتری نسبت به آنان قرار دارند. اگر مبنایِ موفقیت ثروت باشد؛ روس ها، هندی ها، اسرائیلی ها، یا حتی مهاجران عرب از ایرانیان بسیار متمول ترند. اگر موفقیت دست آوردهای علمی باشد، همچنان هندی ها، کره ای ها، ژاپنی ها، و اروپایی تبارها افتخاراتی افزون تر کسب کرده اند. این خصوصیت را تنها ایرانیان ندارند، من در میان روس و فرانسوی و عرب هم به وضوح دیده ام. این که اگر چه به زبان نمی آورند، اما می شود فهمید خود را مردمی برتر و متفاوت می دانند. شاید اگر ایرانیان کمی جهان دیده تر و ارتباطاتشان با مردم جهان گسترده تر بود از این فضای “خیال بافته” کمی فاصله می گرفتند. متاسفانه، ایرانیانِ سال ها مهاجر نیز در دیدار و بازگشت هایشان به ایران این سوتفاهم ها را برطرف نمی کنند. صحه هم می گذارند! سبب اش واضح است؛ “اغلب” ما برای این مساله تربیت نشده ایم که اگر جایی فهم حقیقت نسبت به جایگاه واقعی مان آزاردهنده است، شجاعانه بپذیریم اش. جایی می مانیم که دردمان نیاید. جایی می نشینیم که سایه است.

امروز جمعه؛ ۸ دسامبر ۲۰۱۷ است. از ۵ روز پیش، در لس آنجلس چهار آتش سوزی همزمان و بزرگ در جنگل ها رخ داده. آتش سوزی ها را اینجا اسم گذاری می کنند. آن یکی که دهشتناک است و وحشیانه پیشروی می کند نام اش Thomas Fire است. این که نزدیک محل سکونت من و مادر است و نزدیک به مرکز لس انجلس، Skirbal Fire نام دارد. دامنه آتش با آپارتمان ام در سانتامونیکا ۸ کیلومتر فاصله داشت اما با خانه مادر در Bel Air لس آنجلس فاصله اش تنها ۱ کیلومتر بود. جمعه خواستار تخلیه همه ساکنین بل ایر شدند. به ناچار برای یک زندگی دو روزه در Irvine (شهری دیگر) برنامه ریزی کردیم. پلیس و آتش نشان ها روی برداشتن تابلو های خانه و فرش ها تاکید داشتند برای شعله ورتر نشدن آتش. خانه ها اغلب چوبی است. یک ساعت و نیم نهایتا دوام می آورند. تنها کاری که فرصت داشتم، خارج کردن آن تابلوها و فرشها از خانه و انتقال شان به یک انباریِ امنِ اجاره ای بود. مقدار زیادی از آلبوم های عکس و کتاب های خطی پدربزرگ که با خود یادگاری آورده بودم را جا گذاشتم. امیدوارم فردا که برمی گردیم خانه خاکستر نباشد…

… به پایان ترم دانشگاه نزدیک می شوم. یادگیری درس ها به مرور سخت تر می شوند یا که من به مرور خرفت تر. گاهی برای فهم مطلبی یک فصل را چندباره می خوانم و هنوز درکی ندارم. خاصه آن ها که محاسباتی پیچیده دارند. برای منی که عاشق نوشتن ام؛ درس های نظری و تحلیلی لذت بخش ترند. اگرچه Paper های علمی که باید به استاد تحویل داده شود اغلب نیاز به خواندن ۴-۵ کتاب کامل دارند، اما هرچه هست، از محاسبات لعنتی فیزیک و ریاضی شیرین تر است. روزی ۸ ساعت کار و ۶ ساعت درس در توانم دیگر نیست. شب که می رسد پاره ام، قبل از خواب خودم را می دوزم، تا فردایی که قرار است خدا کریم باشد.

ایمیل ها و پیام ها را که نگاه می کنم ۱۰۰ تایی پیام ارسالی ناخوانده دارم. از دیشب اکثر پیام ها مربوط به آتش سوزی لس انجلس است. محبتِ بچه ها. برخی را خوانده ام و فرصت نکرده ام پاسخی بگذارم. با این که بارها در راهنمای کانال به وضوح نوشته ام، نزدیک به ۴۰ و اندی Block شده اند. اغلب به خاطر ارسال موسیقی و ویدئو، اقلیتی هم به خاطر اصرار به کنجکاوی یا پیام های بی ربط. خاصه آن موذی هایی که برای مچ گیری یا نیش زدن اول از راه دوستی وارد می شوند. همیشه مخالف Block کردن بوده ام. واقعیتش اما نظرم عوض شده. وقتی کسی از روی عمد یا کم شعوری آزارت می دهد، Eliminate کردن اش ساده تر است تا تحمل اش…

…پریروز عصر الکس تماس گرفت که می خواهد به آپارتمانم بیاید. پرسیدم چرا؟ گفت برای آتش سوزی باید تخلیه کند. چون نقشه پیشروی آتش را می دانستم و مرور می کردم می دانستم آپارتمان من به آتش نزدیک تر است تا او. گفتم نمی شود. گفت “جزغاله می شوم”. گفتم “نمی شوی. برو هتل عزیزم”. گفت به دوست دخترش دروغکی گفته که می رود مسافرت. می خواهد چند روزی خانه نباشد. پرسیدم چرا دروغکی؟ گفت داستان دارد. می آید و می گوید. خواستم که پشت تلفن بگوید. یک چیزی همان لحظه پرت و پورت ساخت! روز پیش دوست دخترش تماس گرفت. می خواست مطمئن شود که الکس راست می گوید. گفت الکس می خواهد برای اش یک اتومبیل قرمز Lease کند. گفتم الکس؟ گفت بله. ویدئویی را هم فرستاد که الکس داشت امکانات داشبورد اتومبیل و نرم بودن فرمان را توضیح می داد! داستان را فهمیدم. وقتی با الکس رفته بودیم برای خرید درخت کریسمس و خواسته بودم در اتومبیلم بماند تا بازگردم، وقت داشته که این کار را بکند. حفظ آبرو کردم و گفتم معامله اش نشد. پرسید مگر آن ماشین خود شما نیست؟ نفهمیدم از کجا فهمید. خجالت کشیدم. خداحافظی کرد…. این شد که چند ساعت گذشت، الکس تماس گرفت که میخواهد به آپارتمان ام بیاید. پرسیدم چرا؟ گفت برای آتش سوزی باید تخلیه کند… از همان اول که زنگ زد، فهمیده بودم که دوست دخترش می خواهد آتش اش بزند!…

… فرزند برادر هر روز بزرگتر می شود. پدر و مادر به هر روز دیدن عکس اش عادت کرده اند. همه می دانند میانه ای شیرین با بچه ها ندارم. با این که دورم زیاد جمع می شوند و می خواهند به آغوش شان بگیرم. نمی دانم چرا. ایرادی است در من. این حسی که از لحاظ محبت و به آغوش کشیدن باید به بچه ها داشته باشم، نشتی داشته و رفته در بخش رابطه ام با خانم ها. حکمت خداست دیگر… …چند دست زیرلباسی های گرم کننده زنانه و کودکانه که با هم دانشکده ای های غیر ایرانی تهیه کرده بودیم و با مشقت و بدبختی رسانده بودیم به ایران، در کرندِ کرمانشاه پخش شده. عکس هایش را صبح برایم فرستادند. دوتا از بچه ها پوشیده و عکس گرفته بودند. یکی با این که برایش تنگ بود اما به زور داخلش رفته بود. آستین هایش داشت از تنگی وا می رفت. چشمانم از اشک تار شد. حالم که بهتر شد با ذوق آن ها را برای بچه های اینجا ارسال کردم تا که ببینند. آن بچه های آمریکایی که کمک کرده بودند معمار بودند. انسان های بی نظیر؛ درست و حسابی …

… داشتم به این فکر می کردم که چقدر زندگی آمریکایی درش عاطفه به اشیاء کم است. شاید اگر ایران بود و خانه های مان را ترک می کردیم بی اندازه دل تنگ کاشانه رها شده و وسایل اش بودیم. اینجا، خیلی چنین حسی نداریم. اینجا مرگ آدم ها و از دست دادن مال و اموال برای آدم ها آخر زندگی نیست، زندگی مثل یک قطار دودی راهش را می رود و نباید جا بمانی. در هتل معذبم. اگر چه یک سوئیت مناسب است اما هیچ جا تخت و اتاق خود آدم نمی شود. ۸۰ درصد مردم لس آنجلس هنوز مانده اند به این امید که آتش ها تا فردا خاموش شود، یا که فاصله دارند از محل های پرخطر. ترجیح دادم مادر آنجا نباشد تا اگر برای خانه اش اتفاقی رخ داد شاهد سوختن ش نباشد. مشکل روی ارتفاع خانه داشتن همین است، زلزله و آتش سوزی های طبیعی پیش می آید زودتر از همه آن ها صدمه پذیرند. یاد آپارتمانم در تهران افتادم. خداسال ساخت است. زلزله بیاید ۱ ریشتر؛ دکور خانه بندری می رقصد. امشب می خواهم به یکی از دوستانم زنگ بزنم. اهوازی است. قرار گذاشتیم ۲۰ سال بعد با هم تماس بگیریم تا ببینیم هرکدام کجا هستیم و چه کرده ایم. تنها تلفن خانه پدرش را دارم. او از من هیچ ندارد. شاید هم دیگر مرا نشناسد. نمی دانم. جالب است نه؟ مثل گلوله هایی هستیم که از یک لوله شلیک می شویم و اما به جاهای مختلف می رسیم. زندگی همین است. تا بزودی

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه