سال ها پیش، به عنوان شنونده کنار استاد ارجمند موسیقی ام دکتر روشن روان بودم. در جلسه ای چند نفره. مجتبی راعی هم حضور داشت. صحبت از مشکلات پخش فیلمش “سفر به هیدالو” بود. فیلم را دیدیم. روشن روان آهنگی عجیب و قلب سوز برای این فیلم ساخته بود. پرسیدم از ایشان بهترین موسیقی فیلم چه مشخصه ای دارد؟ گفت: “آنقدر به تصویر بنشیند که شنیده نشود، پاره ای جدا بافته از فیلم نباشد؛ و آنچنان ملودی باشد که اگر نباشد، انگار بازیگر اصلی در فیلم هم نیست. این گونه که نبودش، حفره ای خالی از یک احساس باشد”. چند هفته گذشت. آخرین کلاس هایم را با جناب روشن روان می گذراندم. مراد از آن حرف هایش را دوباره سئوال کردم. و این که نفهمیدم. گفتند باقی اش با زمان. اوایل گمان می کردم در جمله هایشان دو ایده متناقض هست؛ این که موسیقی خوب فیلم از خوبی اش “شنیده نمی شود” و هم این که “اگر نباشد جایش حفره ای از احساس باشد”. او درست می گفت اما. سال ها بعد، رگِ پنهان در کُنهِ حرف او را فهمیدم.
من تجربه های زیادی از رابطه داشته ام. صدها دختر و پسر. خیلی های شان رفتند؛ خیلی های شان هنوز هستند. در همه این سال ها اما تنها تعدادی بسیار اندک بودند که رفتند و اما بدجور ماندند! گویی که بعد از رفتن حواس مان به ان حفره احساسی پُرناشدنی جلب شده باشد. دیده اید بعضی آدم ها از وقتی که می آیند به زندگی مان، دنیای بدون آن ها را نمی توانیم تصور کنیم؟ ما اغلب این حس را تجربه کرده ایم. مثل وقتی که عاشق می شویم، یا اوانی که یک حامی بزرگ و امن می یابیم. قصه اما نسخه ای دیگر هم دارد. آدم هایی وجود دارند که آرام آرام که به زندگی مان می آیند، بی هیاهو، وقتی نشت می کنند در لحظه های مان و اما ما عادت می کنیم به آن ها، آن ها را مثل همان موسیقی خوب نمی شنویم. از غایت خوبی شان، از بس موازی لحظه های مان اند، بس که نشسته اند به دل زندگی مان، غافل ایم؛ تا این که اگر یک روز نباشند تازه می یابیم چه حفره ای از احساس را با رفتن خود در ما نهاده اند. روزی که نباشند، یا که ما را رها کنند. چطور می شود برخی می توانند اینگونه اثری عمیق بر دنیای مان بگذارند؟ چرا فراموش کردن شان اینقدر سخت است؟ یا باور نبودن شان. این ها از کدام درب وارد قلب و فکر ما می شوند؟…
امروز پنج شنبه است، ۲۱ دسامبر ۲۰۱۷. در لس آنجلس هنوز آتش سوزی ادامه دارد. می رود که تبدیل به یک بحران ایالتی شود. ما دو روزی را در شهری دیگر به اسم Irvine، در هتل بودیم. بعد از اطمینان از خاموش شدن آتش، تنها سمت ارتفاعات Bel Air رفتم تا به خانه مادر سر زده باشم. پارکینگ خانه سوخته بود. جنگل پشت آن هم. به غایت. به خود خانه اما آسیبی وارد نشد. مهار کرده بودند. وضعیت جالبی نبود. ترجیح دادم مادر را به آپارتمانم بیاورم و چند روزی آنجا باشند تا این صحنه را نبینند. زمان برد تا باقیمانده های سوختگی را جمع کردم و سروشکلی به خانه دادم. مصادف شده بود با زمان امتحان های فشرده پایان ترم. همه چیز در هم. استرس زیادی داشتم. هنوز فضای رطوبت و دود و مواد شیمیایی داخل بعضی خانه هاست. برای اتاق خواب ها چند دستگاه تصفیه هوا خریدم. نامه نگاری های ساخت یک پارکینگ جدید را هم با شهرداری انجام دادم. می خواهم انباری را بزرگتر کنم تا انتهایش نجاری را هم شروع کنم. شوق تازه ام.
این روزها خیلی جاها بلایای طبیعی آمده است. از آتش سوزی کالیفرنیا گرفته، تا زلزله کرمانشاه و اخیرا هم که زلزله تهران. از یازده و نیم شب به وقت تهران (۱۲ لس انجلس) گذشته بود که دیدم ابتدا پیام های عجیب و گنگ به تلگرامم می آید. تا ده دقیقه بعد، چیزی در حدود ۳۰-۴۰ نفر از بچه های کانال زلزله را اطلاع می دادند. یا که می خواستند از سلامت پدر و برادر مطمئن شوم. پدر برای بازدید از مسایل بهداشتی کرمانشاه رفته بودند و برادر، شمال. اولین پیام بچه ها داخلش تنها این بود: “زل اومد..”. همین طور که روی خط در حال صحبت با تلفن بودم، تصور این که یعنی که چه که “زل اومد” حواسم را پرت کرد. خیال کردم آن خانم می خواسته به پارتنر عاطفی اش بگوید که زل (که لابد اسم رمز شوهرش بود) آمده و دیگر پیام نفرست؛ بعد اشتباهی برای من فرستاده… تا نهایت کسی که ان سوی خط بود و با هم حرف می زدیم گفت که در تهران زلزله آمده.
پرزیدنت ترامپ این روزها برای خوشنودیِ مردم امریکا عمیقا تلاش می کند. آمار بیکاری کاهش داشته، سقف وام ها و سودهای بانکی به نفع مردم تغییراتی کرده. از همه مهمتر، به وعده مهم اش یعنی کاهش مالیات بردرآمد عمل کرده و آن را به عنوان هدیه کریسمس قانونی کرد. او اگرچه از لحاظ رفتار رئیس جمهوری غیرقابل دفاع برای امریکایی هاست، اما از لحاظ عملکرد داخلی، گام به گام به سمت عملی کردن وعده هایش در حال پیشروی است. این پرسش که اگر مردم امریکا از عملکرد اقتصادی او راضی باشند آیا می تواند بر انتخاب دوباره او تاثیر بگذارد جواب ساده ای دارد؟ بدون شک!
امتحان های دانشگاهم دیروز تمام شد. یکی از سختی های تحصیل در ایالات متحده، خاصه در دانشگاه های رقابتی آن، به چالش کشاندنِ عمیقِ یک دانشجوست. چالشِ خلاقیت، چالشِ کم وقت دادن، چالش حل مساله (Problem Solving) و از همه مهمتر، چالش بالاتر از استانداردهای جهانی از او خواستن. سیستم آموزشی آن ها پروفایل دقیقی دارد. این را بعدها دانشجویان درک می کنند. قرار دادن دانشجو در یک پرس (Press) مصنوعی آموزنده، برای بارور کردن اش جهت شرایط واقعی. اگر بخواهم نمونه وار بنویسم، در مدرسه معماری دانشگاهی مثل همین USC، تلاش و شب بیداری به تنهایی برای Pass کردن دروس این مدرسه کافی نیست. پیروزی در چالش حل مساله و خلاقیت نتیجه بازی را عوض می کند. ساده اش این که از یک جایی به بعد خودتان می فهمید این کاره هستید یا که خیر. اگر نباشید، ترجیح می دهید وقت سیستم را با زور زدن نگیرید.
به نظر می آید که قیف سیستم مدرسه های معماری آمریکایی از سر به ته است. نتیجه این که اگر ۳۰ نفر وارد یک مدرسه معماری خوب می شوند، حدود ۱۵ نفر فارغ التحصیل می شوند. از آن ۱۵ نفر اما در عوض ۱۰ تن معمار خوب و ۲ معمار درجه یک تحویل بازار کار می دهند. در ایران اگر ۳۰ نفر وارد مدرسه معماری می شوند، اغلب همه ۳۰ نفر فارغ التحصیل می گردند. شاید ۲-۳ نفر معمار خوب بشوند و در طول هر دو سه سال تحصیلی یک معمار درجه یک از آن ها بیرون بیاید. این ها حرف هایی از دور و احساسی نیست، Fact هایی است که اخیرا از مصاحبت و ارتباط با اساتید مدرسه های هردوکشور درک کرده ام. در طول دهه ها، خروجی و تاثیر مدرسه های معماری بر عملکرد طراحی شهری و ملی کشورها را می شود دید. حالِ معماری معاصر یک مملکت، می تواند سواد، خلاقیت و قدرت معماران اش را Present کند.
خاطرم هست در دوران تحصیل علوم سیاسی، بزرگترین مساله ای که با آن ما را درگیر می کردند یافتن “حقیقت”، یا تحلیل واقع بینانه از “ابهامات” بود. مفهومی که دانشجو را با آن بار می آوردند تا از او تحلیلگری قابل اعتماد بسازند. در ابتدا روی آن ضعف جدی داشتم. در مدرسه های علوم سیاسی آمریکا، خاصه رشته های گره خورده با تحلیل، تاکید بر تربیت دانشجویانی است که بتوانند تحلیلی درست از “آینده” داشته باشند. حال آن که اغلب دانشگاه های جهان سوم، در بهترین حالت، به دانشجو یاد می دهند تا تحلیلی واقع بینانه از “حال” داشته باشد. به همین سبب است که شیوه تحلیل تحلیلگران سرویس های سیاسی در اتاق فکرهای جهان سوم، کارهای شان بیشتر به انشاهای نوشتاری و قصه گویی سیاسی شبیه است. توضیح واضحات دادن، و از زیر تحلیلی از آینده ارائه دادن، گریز کردن. اصولا در آمریکا، به عنوان تحلیل گر سیاسی، وقتی پول در می آورید و کار می گیرید که قدرتِ پیش بینی نسبی یا تحلیل کم خطایِ آینده را براساس داده های امروز در شما ببینند.
اما خوب، سوی بد دانشگاه های آمریکایی، از نگاه من، هدفدار شدن آن هاست. به این سبب که بسیاری از مدرسه های دانشگاهی با پول و سرمایه گذاری شرکت ها و بنیادها و افراد، و کمتر پول دولت فدرال اداره می شوند، گاهی Press ای که بردانشجویان قرار می دهند، با نهایت ظرافت، Push کردن شان به سمت مسیری خاص است. همان کاری که رسانه های شان با روشی به غایت حرفه ای می کنند. نمونه وار این که ناگهان می بینید مدرسه ای علوم سیاسی تاکید پنهانش بر سمت و سو دادن دانشجویان به نگاهی با استایل آمریکایی یا یهودی گونه به جهان است به این سبب که بنیادهایی چون راکفلر یا ثروتمندان یهود یا مسیحیان متعصب راست گرا حامی مالی آن مدرسه ها هستند. در هر حال، آموزش های شان درجه یک، اما اگر تیز باشید، رگه هایی از جهت دهی را در بافت آموزشی شان لمس می کنید. آن ها اغلب به دنبال دانشجویان تیزهوش اند، اما وقتی پای جذب تیزهوش غیر آمریکایی باشد، خاصه در مقاطع دکترا و مستر و در مدرسه های علوم انسانی (Liberal Art)، به دنبال جذب تیزهوش هایی با مغزهایی قابل Set up شدن اند. درست یا غلط، این تجربه من از این سیستم است.
من اعتقاد دارم تیزهوش ها دو دسته اند؛ آن ها که در عین تیزهوشی پرت اند؛ آن ها که در عین تیزهوشی هوشمندند. آن صفتی که پشت تیزهوشی گذاشته ام، پدیده ای جدایِ از IQ است. مثلا همکلاسی هایی در دوران دبیرستان در آمریکا داشتم که با همه زود فهمی و تیزفهمی شان از مسایل جبر و هندسه و فیزیک؛ به سادگی می شد آن ها را دست انداخت. امروزه امریکایی ها، در تربیت نیروی انسانی علوم انسانی، به سختی دنبال جذب تیزهوشانِ پرت از میان غیراز خودشان هستند. ممکن است این تشخیص اشتباه باشد، اما نظر من است. اغلب نیاز استراتژیک آن ها، پرورش متخصص قابل عقیم شدن فکری است…
… هفته افسرده آوری داشتم. مساله آتش سوزی و امتحانات و چند اتفاق بد که رخ داد هیچ، در یافتنِ دوستی اهوازی که قرار بود ۲۰ سال بعد دوباره با هم تماس برقرار کنیم پدرش گفت که از دنیا رفته است. حال ام دگرگون شد. پدرش پرسید کجا بوده ام این همه سال که این را نمی دانم؟ و این بیشتر ویران ام کرد. دوست عزیز اهوازی ام. آشنایی نزدیک من با عباس، بهانه اش یک اتفاق به خاطر ماندنی بود. ما ورودی های سال ۷۶ دانشکده شهید چمران اهواز بودیم. آن زمان تازه آقای خاتمی پرزیدنت شده بود. در دانشگاه، هنوز پوشیدن شلوارِ دنیم (لی، جین) و به تن کردن پیراهن های آستین کوتاه غیرمعمول بود. بازخواست می شدید و این تا اواسط سال ۷۷ ادامه داشت. عباس، یک بختیاری بود. اصالتا مسجد سلیمانی.
قصه این بود که او جزو اولین بچه های دانشکده ریاضیات بود که با شلوار دنیم به دانشکده آمد. آن زمان انجمن بسیج در راهرو مقابل اش را گرفته و گفته بودند که شلوار تن نما پوشیده و همه جایش زده است بیرون و شرعی نیست و از این پرت و پلا ها. پرت و پلا که می گویم خوب نشیمنگاه قلمبه و برآمده است دیگر. هر چه بپوشید همین است. گونی هم به پا کنید محدب می شود. یا که آن شومبول آدم که مانند آنتن پیکان که جمع نمی شود. یک برجستگی حداقلی دارد که هرچه بپوشید خودنمایی می کند. عباس را آوردند انجمنِ بسیج دانشکده ی علوم که من نیز آنجا بودم. برای درخواست عضویت در بسیج. نشسته بودم. او هم. پرسیدم چه شده، ایستاد و گفت برادر تو تحریک می شوی با باسن من؟ من آن موقع نمی دانستم باسن یعنی چه. فارسی ام خیلی خوب نبود. هی نشان اش می داد از روی شلوار لی. عصبی شدم و بسیجی وار گفتم این باسن نیست که، این کون شماست برادر! عباس و انجمن از خنده که مردند هیچ، مرا هم عضو بسیج نکردند به خاطر “کون” . من و عباس دوست شدیم. از همان اتاق بسیج. می گفت ما بختیاری ها لجوج ایم. این شد که شنبه بعد با لباس محلی بختیاری آمد دانشکده. یک شلوار گشاد دبیت و یک جلیقه بزرگ و سفید و راه راه که به آن می گفتند چوقای لویسی. نمی دانم. یا شبیه چنین چیزی. این بار او را حراست دانشگاه گرفت. که چرا با این پوشش گشاد و ول و شنل مانند آمده ای. ظاهرا آن ها ترجیح می دادند که نشیمنگاه برادر عباس، معلوم باشد. عباس جان، خدا رحمتت کند. دلم می خواست از همه لج بازی هایت می نوشتم، خاصه از کاریکاتورهایی که از اساتید می کشیدی. من هنوز آن کاریکاتورهایت را انتهای جزوه هایم دارم و اما تو دیگر نیستی عباس جان. نه در مجلس ترحیم ات بودم، نه ۴۰ روز بعد بودم، نه سال ها بعد بودم. عباس جان نیستی که ببینی حال بعد از بیست سال ما چقدر از هم دوریم. تو آن بالا و من روی زمین هنوز یک دانشجو مانده ام. در آرامش باشی برادر…
این روزها که دانشگاه تعطیل شده، فرصتی بیشتر برای نوشتن در کانال دارم. دو هزار و اندی از بچه ها در نظرسنجی شرکت کرده اند. هزار نفری نیز مفصل نظر گذاشته اند. سعی می کنم آرام آرام مطالعه کنم. افراد کمی نبودند که نوشته اند وقت نظر نوشتن ندارند! عزیزی نیز خودش را نماینده مردم خراسان در مجلس معرفی کرده بود و کسی دیگر هم از صدا و سیما، تلفن داده بودند و خواسته بودند تماس بگیرم. شماره های رند! ولی نفهمیدم. تماس بگیرم چه بگویم؟ اپلیکیشن روی گوشی ام می گوید ۲۸ ساعت کمتر خوابیده ام. ترجیح می دهم اما برای نوشتن وقت بگذارم. الکس هم این روزها رفته سراغ یک دخترخانم جدید. تازه عکس اش را دیدم. خوشگل! تودل برو. الکس یک نوازنده عالی گیتار است، همین طور گیتار الکترونیک. دوست جدیدش خواسته برای اش چیزی بنوازد، ظاهرا الکس رفته و با گیتار الکترونیکش چیزی نواخته که طرف دو روزی مبتلا به گوش درد بوده. بعضی وقت ها دلم می خواهد پشمک و ساقه طلایی را باهم بچپانم داخل گلوی این الکس تا خفه شود. تخصصش، دختر پراندن است. بگذریم. بروم استراحت کنم. لبخند تا بزودی…