صفحه اصلی قلم رنجه دیدار با خان!

دیدار با خان!

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

امروز جمعه، ۱۲ ژانویه ۲۰۱۸. چند روزی است سه چهارساعت می خوابم. این روزها دانشگاه تعطیل است و تنها محل کار است که می روم. در زندگیِ ماشینیِ آمریکایی همیشه چیزی پیش می آید که اوقات فراغتِ آدم به فنا برود. مادر تا دیر وقت کتاب ترجمه می کنند. صبح زود بلند نمی شوند. به ناچار چیزکی مختصر می خورم و روزنامه را تیتروار می خوانم و از خانه می زنم بیرون. کالیفرنیا هنوز از آتش سوزی رها نشده. به خاطر باران های اخیر سیل هم آمد. پرزیدنت ترامپ هم خوددار از ابرازِ همدردی یا دادن فرمانی ویژه برای رسیدگی. کینه اش را به کالیفرنیایی هایِ دموکرات اینگونه نشان می دهد. نه کالیفرنیا، که اکثر ایالت هایی که افراد تحصیل کرده یا دانشگاه در آنها زیاد است در امریکا، به شکلِ سنتی در جبهه دموکرات ها هستند. بین پایین بودن رای ترامپ و ایالت هایی که تعداد افراد با تحصیلات دانشگاهی در آن ها زیاد بوده همبستگی معنا داری وجود داشته است…

هوای لس آنجلس این روزها به قول آمریکایی ها Crazy weather شده؛ ناگهان سرد و ناگهان گرم، تکلیف آدم روشن نیست برای انتخاب لباس. این فصل که می شود مردم مثل پیاز لایه لایه می پوشند تا بتوانند با تغییر کم و زیاد کنند. برخلاف خیلی از مردم، در هوای ابری و بارانی حالِ من یکی اما محشر است. بیشتر می نوازم. یا می نویسم. این بار که پیش روانکاوم (اریک) رفتم می خواست مرا به کسی دیگر معرفی کند. یک خانم دکتر جوان تازه آمده از Maryland. اجازه خواستم فکر کنم. خودش برای مدتی می خواهد برود برای کمک به سربازان آمریکایی مستقر در ترکیه. برای من اما بیرون ریختن خودم مقابل یک خانم سخت است. زیبا که باشد سخت تر. آخرین جلسه بود و با اریک از ترس هایم حرف زدم. درباره چیزهایی که سبب می شوند زندگی را به کام خودم تلخ کنم. درون وسواس هایی فکری هست که از کودکی با من بوده، یا که در بزرگسالی درون ام نشسته. مثلا اریک اعتقاد دارد به بهداشت زیادی حساسم. وسواس تمیزی ندارم که دست به دستمال و اسپری باشم، اما شاید حق با اوست، برای بیماری ها و مطالعه آن ها زیادی وقت می گذارم. وسواس فکری بر روی بهداشت را از نوجوانی داشتم. شاید یک دلیل اش، انتقال حساسیت های مادر به من، که اولین و واضح ترین اش؛ در سفری به ایران بود.

در سفرهای کوتاهی که تابستان ها به ایران داشتیم تا پیش از طولانی مدت؛ یک بار پدر از ما خواست برای یک میهمانی خانوادگی بزرگ دوباره به خوزستان برویم. جنگ تمام شده بود. سفری که مادر بی اندازه با آن ناسازگار بودند. از تهران به اهواز رفتیم و بعد با چند پاترول به سوی منطقه ای به نام گُتوند. شوهرِ عمه پدرم، گُلمُراد، به قول خودش از خان های سالاروَند بختیاری بود که در این منطقه صاحب زمین و مراتع بود. برای خودش فّر و شکوهی داشت. ظهر بود. به آن منطقه که رسیدیم در ورودی شهر چند اتومبیل از طرف گلمرادخان آمده بود. نیسان آبی را نخستین بار همانجا دیدم با گوسفندی که پشتش بود و مردِ قوی هیکل بالای سرش. پیاده شدیم به سلام و احوال پرسی. چندخانمی هم بودند که با هلهله از مادر استقبال کردند. من در کناری هاج و واج از آن بابایی که با یک چاقوی بزرگ داخل نیسان ایستاده، برادر کوچکم هم پشت دو عمو و سه عمه که آمده بودند با ما. عمو محمد سعی در ابراز محبت به ما داشت و اما برادر مدام می گفت Don’t touch me!

از آنجا دوباره سوار اتومبیل شدیم. قطاری از ماشین ها. مادر مدام سفارش داشتند که روبوسی نکنید،خوراکی نگیرید و به حیوانات دست نزنید. پدر اما می گفتند یک آقای مسنی اگر با این مشخصات و سبیل و چوب و کلاه آمد فقط به احترام دستش را ببوسید و بقیه را خواستید نبوسید. برادر گفت اینجا همه که این شکلی اند! پدر گفتند خودم علامت می دهم. عمه ها و پدر بزرگ و مادربزرگ که داخل آن یکی پاترول بودند با سبقتِ ماشین شان برای ما دست تکان دادند و مادر و پدر هم برای آن ها؛ برادر هم کله عمو را که در سکوت خودش سیگار می کشید محکم زد به شیشه و گفت Shake your fucking hand!

پدر از خاطرات کودکی اش برای راننده می گفت و مادر معذب از مقنعه مدام جا به جایش می کرد که یک بوی گند و اسیدی و افتضاحی آمد داخلِ ماشین. شیشه ها را بالا کشیدیم. مادر رو به بیهوشی. هرسوراخی داشتم گرفته بودم تا بو داخل بدنم نیاید. عمو محمد هم قاه قاه می خندید. برادرِ همیشه اخمویم یک نگاهی به من و مادر کرد و نیم نگاهی به عمو. خیال کرد او کاری کرده. یک چیزی از لجاجت دَر کرد که صد رحمت به بوی پِهِن سولفاته گاوها که از بیرون می آمد. اگر یکی آن داخل فندک می زد پاترول عملا روی جاده منفجر می شد. از یک جاده خالی بی اندازه زیبا و از میان درختان و زنان رنگین لباس و کودکان در حال بازی، به یک مرتع مانندی رسیدیم. مثل بهشت، مثل عکس های کارت پستال ها. ۴-۵ اتومبیلی که با هم رسیدیم جملگی پیاده شدیم و گروهی دیگر هم به استقبال مان آمدند.

دایره ای از جمعیت شد. دو نفر آمدند وسط به تَرکه (چوب) بازی. این می زد و آن می زد و کمی هم می جُنبیدند و رقصیدند. برادر هم ول نمی کرد و داد می زد به عمو محمد که باباجان Don’t touch me! وسط آن سر و صدا مادر برای متوجه نشدن دیگران به ما به انگلیسی می گفت که کسی نبوسید و هرچیزی نخورید و به حیوانات دست نزنید. ناگهان یک آقای با هیبتی دایره را شکافت و موسیقی و ترکه بازی قطع شد و آمد به سمت ما، پدر و پدربزرگ و عمو بزرگ دست هایشان را باز کردند و سلام کردند. به همان گلمرادخان. پدر شانه او را بوسید و مادر آمد با او دست بدهد که دست نداد. پدر در این میان به ما علامتی داد. من رفتم دست خان را ببوسم که نگذاشت و خم شد و پیشانی ام را بوسید. پدر برادر را برد پیش خان. خان خم شد. برادر نمی بوسید. پدر کمی کله برادر را فشار داد به جلو و برادر اما گوشه لب خان را بوسید. عمه گفتند وا! خان هم گفت صغیر است. مشکلی نیست. صورت برادر را میان دست هایش گرفت و فشار داد. آنقدر که برادر مثل چغندر کبود شد.

بعد از یک تور اسب سواری و گتوند گردی و این ها که محشر بود، موقع غذا رسید. داخل پذیرایی خانه سفره ای چیده بودند که بیست نفری آدم این سوی اش جا می شد. همان مقدار آن سوی اش. به عرض هم آنقدر عریض بود که سه چهارنفری بالا نشین باشند. بالا نشین ها که پدر بودند و گلمرادخان و پدر بزرگ و پسر خان، پایین نشین ها هم عمه پدر و مادربزرگ و … من نزدیک بالانشین این سو کنار عمو محمد و یکی از قلچماق های گلمراد نشسته بودم، برادر آن مقابل کنار پسرعمه و برادرِ خان که می گفتند شکارچی قهاری است و چند زن دارد. خان نطق کوچکی کرد و اینقدر به پدر آقای پروفسور آقای پروفسور می گفت که پدربزرگ خدا رحمت شان کند همانجا سر سفره ارگاسم فامیلی شد.

وسط سخنرانی های خان، برادر فارسی پرسید: یخ تمیز دارید؟ همه در سکوت. خان چیزی نگفت و ادامه داد و برادر دوباره پرسید یخ؟ تمیز! بیار! آن آقای شکارچی ران برادر را گرفت و فشار داد که یعنی حرف نزن. برادر هم دیگر صدایش در نیامد. منتظر بودیم و بوی غذا مست مان کرده بود. حواسم رفت به قاشق ها، طبق عادت آن ها را نگاه کردم. پر از لَک. چنگال هم. پدربزرگ شروع کرد به حرف زدن و قدردانی از شوهر عمه که با چشمان خودم دیدم گلمرادخان (شوهرعمه) قاشق اش را برداشت و یواشکی با لبه اش دندان هایش را روی لثه اش جا به جا کرد و با انگشت اش Set up کرد. آنجا فهمیدم دندان عاریتی دارد. یک تُف بازاری درست کرد که گفتن ندارد.

بعد قاشق اش را برداشت و با پیراهنش پاک کرد. توجهم به پاهایش جلب شد. از کودکی من وسواس فکری پای برهنه هم داشتم. یعنی اگر موقع غذا پای برهنه می دیدم نمی توانستم غذا بخورم. سر سفره نیمی از حضار بی جوراب بودند. پاها یکی از یکی آفتاب سوخته تر و جزغاله تر. پای من و برادر وسط این ها مثل دوتا شلغم بود میان یک بارِ بادمجان. از همه بدتر، شست پایِ نکبت محافظ گلمراد (نشسته در کنار من) که به خاطر نوع نشستنش آمده بود تا داخل سفره نزدیک قاشق هایم. با انگشت قاشق ها را کمی آوردم کنارتر و یک دستمال کاغذی انداختم روی شست پای طرف که نبینمش. کمی بعد آمد به هوای گرفتن و بازی با شستش که دستش خورد به دستمال. آن را برداشت و عزیزِ عمویی به من گفت و صاف گذاشتش وسط بشقابم! چی را؟ دستمال شست پایی اش را. به هر ترتیبی بود آن را با بشقاب عمو محمد عوض کردم تا میکروبش مال او باشد.

کاسه های ماست روی سفره بود. یکی را کشیدم سمت خودم که عمه ی پدر از آن سوی سفره داد زد پسرم هرکاسه برای چند نفر است. گفتم نه از ماست بدم می آید و اما شکارچی گفت این یک چیز دیگر است. بخور بخور. از آن سوی سفره خم شد با قاشق اش روی ماست را برداشت خورد و به به ای گفت و با همان قاشق دهنی ماست ریخت داخل قاشق ام. نگاهی به مادر کردم. برای او که عملا پایان خط بود. به شکارچی گفتم نه من سرما خوردم. گفت من هم خوردم. بخور بخور. از ترس هیبتش خوردم.
حرف ها که تمام شد نفراتی نوبت به نوبت سفره را پر کردند. همین طور از گوشه سفره می آمدند داخل سفره با پای برهنه. کف پای شان می چسبید به سفره و چلق چلق صدا می کرد و سفره را جمع می کرد. دیس برنج و خورشت را می گذاشتند و سالاد و سبزی را. برادر داد می زد باباجان یخ بیارید. کسی توجه نمی کرد. آخرش یک چنگال زد پشت ساق پای بنده خدایی که آمده بود خورشت بگذارد. او هم از درد خورشت را ریخت روی دیس سالاد.

خان نیم خیز شد و داد زد بمیری آهای کره خر و آمد چوبش را بردارد که پدر گفت چیزی نیست خان. آن هم خوشمزه است! پدربزرگ تایید کرد و اما گویا مساله حیثیتی بود. شکارچی بلند شد و دست آن بابا را گرفت و همین طور که بنده خدا لنگ می زد بردش بیرون خانه. نگاه ام در میانه به مادر افتاد که قاشق چنگال خودش را با بشقابش درآورده و به من اشاره می کرد که بیایید مال شماها را هم بدهم. نمی توانستم بلند شوم. از زمین نشستن پاهایم خواب رفته بود. خان خیلی مذهبی نبود و اما به احترام دعای پدر سکوت کرد. بعد کف گیر را به خان دادند که اولین برنج را بکشد و بعد باقی. همه جا سکوت، همه نگاه ها مثل دوربین تفنگ های شکاری روی ظرف ها که اولویت بندی کنند که اول بزنند زیرِ یک خَم کدام بشقاب و دیس .

صدای عمه را شنیدم که می گفت ته دیگ را دست به دست بدهید به همه برسد. من با ذوق داد زدم من عاشق ته دیگ ام. شکارچی گفت ته دیگ برای بچه ها خوب نیست. برادرم هم از پایین به او نگاه کرد و با فارسی کِشدار انگلیسی گفت خخخخفه شووو! که شکارچی برگشت گفت با مونی؟؟؟ کمی همین طور که برادر داشت با قاشق سبزی ها را فشار می داد که تربچه پیدا کند، با چشمانم شاهد بودم خان کف گیر را برداشت و اخمالو گفت این که لک است! آمدم از خوشحالی بمیرم که با همان دستی که داخل دهان عاریتی اش کرده بود روی لک را حسابی مالید و کفگیر را سه برابر پر از لک و میکروب کرد و زد زیر برنج ها و همین طور که مسیر کفگیر را در هوا دنبال می کردم صاف آمد داخل بشقاب من! آخر بین این همه آدم چرا من لعنتی؟؟

گلمرادخان گفت صغیر واجب تر است. پدر احسنتی گفت و عمو هم از این سو برایم خورشت بامیه ریخت و گفت عمو ترش که دوست داری؟ گفتم چقدر ترش؟ انگشت اش را تا ته کرد داخل خورشت و برنجم و گفت، نه ترشی اش خوب است! بخور! بخور! آن لحظه بود که با مفهوم مرگ آشنا شدم. تصمیم گرفتم نخورم. چند عدد خرمای داخل رنگینک از سر سفره برداشتم. آخرین امیدم به دوغ سر سفره بود که فهمیدم به تعداد آدم ها لیوان نیست. یکی بود یک متری، یکی هم دو متری. به این محافظ خان گفتم عمو می شود آن لیوان را به من بدهید؟ گفت دوغ می خواهی؟ گفتم بله. گفت پر کنم عمو؟ گفتم نه نصف. پرش کرد و اطراف لیوان سرازیر شد و هورت هورت نصفش را خورد و بعد گفت بیا عمو.

لیوان را گرفتم بالا و می چرخاندم تا از لبه تمیزش بخورم که آن طرفِ لیوان دیدم شکارچی زل زده به من! گفت خو دنبال گراز می گردی؟ گفتم تبخال دارم می خوام بقیه نگیرند. که عمو محمد احسنتی گفت و دست چرب و بو گندوی خورشت بامیه ای اش را دور سر و گردن ام کشید و گفت پس بده عمو اول من بخورم که بعد تو با خیال راحت بخوری. این هم دوغ. آخرش این که سهم من از آن سفره صدقلم خان شد دو سه تربچه و رنگینک.

روزهای پر استرسی داشتم به خاطر نا آرامی های اخیر ایران. به قول نیچه “آنچه مرا نمی کشد، مرا قوی تر خواهد کرد”. این حرکت های اجتماعی به سمت احساسی و پر خشونت، مثل یک مانور در سایز کوچک، به مرور سبب متبحرتر شدن حکومت در کنترل کردن اوضاع می شوند. تا بوده، حکومت ایران از اپوزوسیون خارج از کشور باهوش تر و آماده تر بوده. سعی می کنم این روزها بیشتر ماژیک و مدادهایم را بردارم و طراحی کنم. حالم را خوب می کند. یا موسیقی بنوازم و با دوستان گپ بزنم. بخش جدایی ناپذیر شب هایم شده نوشیدن چای ترش با ویفرهای رنگارنگ. عاشقش شده ام. پیام های زیادی از بچه ها را جواب دادم. در حال مطالعه ی آخرین نظرخواهی هستم که در آن شرکت کرده اند. بخشی از نظرها را خواهم گذاشت. خیلی ها خواسته اند دوباره از پرفورمنس های پیانوی ام بگذارم. می گذارم. به ذهن ام رسید که بگویم یک فوبیا هم دارم؛ عاشق شدن. من سال هاست که از عاشق شدن می ترسم. از دل باختن…تا بزودی…

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه