این روزها خیلی فکر می کنم که چرا در فضای مجازیِ فارسی، اکثر صاحبان صفحه های مهم اجتماعی، بر طبق عادت یا آگاهانه، در حال پخش خبرهای بد یا نا امید کننده هستند. چراغِ اضطراب را برای مردم روشن نگاه می دارند. بخش عظیمی از کانال های خبری و تحلیلی سعی می کنند با “اولین بودن” در اعلام خبرهای هولناک، فاجعه بار یا نشر تحلیل های بیشتر مچ گیرانه، توطئه یاب یا ترسناک برای خود Follower شکار کنند، تجارت Like به راه بیندازند و دمت گرم هایِ برقی بگیرند. وحشتناک است نه؟ البته که هست.
از بالا که نگاه کنیم، ما در یک استخر عظیم از “منفی نگری” و “منفی نویسی” هر روز شنا می کنیم. خروجی این صفحه ها، در طول ماه ها چه تاثیری بر روح و روان مان دارد؟ برخی های شان از همان نخستین ساعات صبح که ما در خواب بخشی از مشکلات مان را فراموش کرده ایم دوباره هر اتفاق ناگوار و مایوس کننده ای را یادآوری می کنند، بی آن که برای نشان دادن خوبی ها همان اراده را داشته باشند. این بمبارانِ عبارت های تلخ و منفی، وقتی حرف و تحلیل امیدبخش نیز می شود گفت و نوشت چه فایده ای دارد جز این که ما را چروکیده و رنجیده تر می کند؟ چرا ریختن تشویش و سراسیمگی به دامن معصوم ذهن مردم این روزها “عادی” شده؟ چرا منِ نوعی نباید به این فکر کنم که اگر حال خواننده ام را “بهتر” کنم، کار مهمتری انجام داده ام؟
خیال می کنم کسی که قدرت رسانه ای و تاثیر گذاری دارد و اما از “امید” دادن و “دلگرمی دادن” به مردم اش پرهیز می کند، جانور خطرناکی است. آن ها که در ژست “آگاه کردن” و “هشدار دادن” در همه حال نا امیدی می پاشند و این کسب و کارشان است. تحلیلِ همیشه منفی می تواند خوش بینی و آرزوها را در انسان ها به مرگ بکشاند. کسی که در هر لباسی، از فعال حقوق بشر گرفته تا خبرنگار و نویسنده و روشنفکر، “تشویش پراکنی” شغل اش شده، نه تنها انسان سالمی نیست، که احتمالا، برای سیاه کردن باقی مانده سپیدی روح دیگران هم، به خاطر دیده شدن خودش، انگیزه دارد.
سینمای ما هم این روزها جز این نیست. تابستان که به ایران سفر کردم، به ندرت با فیلمی مواجه شدم که در آن تصویری از “امید”، “قهرمانی قابل افتخار” یا “آرامش” باشد. موج “بدبختی نمایی” تهیه کننده های اغلب منفعت طلب و کارگردان های موج سوار ایرانی سبب شده روح تماشاگر ناخوداگاه آزرده شود به قیمت فروش داشتن و Like گرفتن. از چند فیلم اکران شده در یک سینما، یک فیلم درباره تجاوز پدر به دختر است، بعدی درباره قصاص یک اسید پاش. آن یکی درباره فقر و فحشا، بعدی خیانتی پنهان و حتی اگر پنجمی یک کمدی باشد، یک کمدی از بدبختی های مردم است! خندیدن به بیچارگی خودمان. واقعا ساختن فیلمی که بیاید “امید” یا “زیبایی یک Romance” را به روح مردم تزریق کند اینقدر سخت است؟ آیا ساخت چنین فیلم هایی درآمد ندارد یا شاید برای دیده شدن و Bold شدن کارگردان و بازیگرانش کافی نیست؟
بسیاری بازیگرها آرزو دارند بیشتر نقش معلول و معتاد و آدم زجر دیده را بازی کنند. در آن نقش افزون تر دیده می شوند، شمع ستایش برای شان روش می شود و شهرت می یابند. گمانِ تباهیده شان این است که یک بازی چشمگیر، به قدرمسلم باید داخل اش گریه و بغض و جیغ و به در و دیوار کوبیدن و معتاد بودن را قی کردن و فلاکت را با عصبیت و تنش نشان دادن است. در نظر بازیگر کم سواد و پرت، این شده ملاک بازی زیرپوستی، درخشان و برجسته. اغلب فیلم نامه نویسان ما ۱۵ سالی است در ساختن فیلم های “بدبخت نما” و “افسرده زا” مثل اتومبیل های داخل یک رالی با هم رقابت می کنند. خوب واقعا چرا؟ آیا این فیلم ها واقعیت های اجتماعی نیست؟ البته که هست. حتی آنقدر بدتر از این هست که نمی شود به تصویر کشید اما، هنر واقعی این روزها آن چیزی است که بیاید دست کم حال آدم های خسته و رسته از تاریکی ها را کمی خوب کند! آدم بتواند با تماشا کردن و خواندن و دیدن این آثار حال نزارش را فراموش کند و دل خوش به اندک امیدی و طعمی خنک و نعنایی باشد. انسان بی امید، با انسان مرده چه فرقی دارد؟ …
امروز جمعه است، برابر با ۲۶ ژانویه ۲۰۱۸. یک همسایه جدید به محل آپارتمانم آمده. یک خانم، نویسنده، فکر می کنم ۴۵ ساله باشد. او را چند روز بعد اما تصادفی در کنار استخر در حال مطالعه دیدم. خیلی شبیه به مادرم است. با موهایی زیتونی، چشمانی سبز و پوستی سپید. نخواستم خلوتش را برهم بزنم. عصر برایش یک کارت خوش آمد گویی نوشتم و با یک سبد کوچک شکلات پشت درب آپارتمانش گذاشتم. درب زدم، اما خانه نبود.
ترم دانشگاه شروع شده، بدجوری وقت کم می آورم. گاهی وقت نهار هم نیست. از تفریح آخر هفته و پرواز هم زده ام و باز زمان بیشتر از ۵-۶ ساعت وقت خواب نیست. آدمِ صبح درس خواندن نیستم و خبطی کردم و کله قند خوردم و چند درس اول صبح هم برداشتم. گاهی از ۸:۳۰ صبح تا ۱۰ شب کلاس پشتِ کلاس؛ کلاس های خُل کننده سه ساعته، با همکلاسی هایی که اکثرا یا بوی همبرگر و سیب زمینی می دهند یا قهوه. من نمی دانم چرا این ها با پرفیوم حتی اندکش هم میانه ندارند. روز هایی هم تا ظهر کلاس هستم و بعد مثل موشک خودم را به محل کار و استودیو می رسانم…
دیروز با پدر ساعت ها حرف زدم. خشم داشتند. قرار بود از طرف ایشان برای اساتیدشان در دانشگاهی در ویرجینیا تبریک سال نوی میلادی بفرستم. از خاطرم رفته بود اما. بچه که بودم، هر اَوان که پدر عصبانیت داشتند، جایی برای قایم شدن می جُستم. این روزها اما وقت ناراحتی گاهی با ایشان شوخی می کنم. دوست ندارم خشم شان را زمان ببرد، دوست دارم خودم ببرم. خیلی جالب است، ما بچه ها به مرور که بزرگ می شویم آرام آرام دوست داریم روی والدین مان تاثیر بگذاریم. دوست داریم بگوییم این جهان جدید را ما بهتر می شناسیم، حالا شما گوش بدهید. اما خوب، همیشه یک قدم عقب ایم؛ و آن گذشته ای است که آن ها با چشم های شان دیده اند و برای ما تاریخ روی کاغذ شده است.
… تازه فهمیده ام که در کانال ام چقدر چشم شور هست. آخرین باری که درباره تجربه خریدم از Bitcoin در قلم رنجه ای نوشتم چند ساعتی نگذشته بود که ارزش آن مثل غازی که تیر خورده باشد سقوط کرد. هر بیت کوین از ۱۷ هزار دلار به ۱۱ هزاردلار رسید. انگار که نمودارِ دوست داشتنی ات همین طور روی یک پله رو به پایین بیاید و بندری هم برقصد. با خودم تصور کردم یک ستاد بحران از چشم شورها برگزار شده و دارند درباره خرید بیت کوین پرنس جان تبادل نظر می کنند. سرمایه گذاری همین است، بالا و پایین دارد، البته این بالا و پایین نبود، سرمایه گذاری ام Rape شد (لبخند).
الکس با من قهر کرده. به خاطر دوست دخترش. خرابکاریِ من بود. خوب الکس کلام عاطفی ندارد. نحیف است در آن. تمرین هم نمی کند. جدی هم نمی گیرد. پسرهای آمریکایی اغلب همین اند. می شود این که عاطفه ورزی و “دوستت دارم” گفتن شان را بیشتر با رفتارهای Supportive یا خرید کردن و هدیه دادن نشان می دهند. در حالیکه دست کم من معتقدم که کلام و لمس و نگاه، شراب های ناب یک زندگی عاطفی هستند. او لمس کردن بلد نیست. به جایش اما می مالد! بیشتر اصطکاک ایجاد می کند. انگار که سیب می شورد. فیزیک رابطه را می بیند و نه شیمیای اش را. یک بار دیدم که دوستش وسط فیلمی در سینما گفت “لعنتی پوستم سایید!” مثلا موقع فیلم دیدن دو هزار بار یک جای پارتنرش را می مالد. آنجا قرمز می شود. سر رابطه قبلی اش برایش چند ساعت وقت گذاشتم. کمک فکری کردم. هیچ یاد نگرفت. به یک کدو خام اگر این چیزها را می گفتم و انجام می داد، یک مزرعه بادمجان عاشقش می شد.
بدنِ یک زن؛ درست مثل مجسمه های کریستال سواروفسکی(Swarovski) است. ظریف، نازنین، گرم و نازک پیکر. نوازش یک زن Art است. Act نیست. تنها وَقت نمی خواهد، که قلب هم می جوید و صدای خاموش یک دوست داشتن. مثل شانه کردن موهایش، چه لذتی از این بالاتر که اما تنها قصه حرکت دست ها و شانه نیست. مثل خوشنویسی کردن است. مثل نقاشی کردن روی بوم. با شانه کردن تو قرار است احساس برانگیزی، دوست داشتن ات را مثل قطره های باران بر بامِ قلب اش بریزی. نیمی از روح یک زن، روی بدن اوست. هرچقدر هم مرد باشی، اما کودکانه لمس کن، کشف کن، جستجو کن هر پَستی و بلندی را ، با انگشت هایت برای هر کوه و دره ی آن تن قصه ای بساز و بدان بباز. با بدن اش زندگی کن، برقص، بخواب، با بدن اش لطافت گلبرگ مغرور را تا زنده هستی تجربه کن و دوست داشتن ات را در کنارش ابدی کن. لمس زیبای تن، پَرِ اغنا روح است، درست مثل بی فاصله شدن، وقتی که انسان را به خلسه ای از لذت محض می رساند. و مهم است، مهم است که یک مرد بر زنی که دوست دارد زیبا و پررنگ بتابد.
یک زن، شبیه به پنجره های اِرسیِ رنگیِ پارسی است که مردش باید چون خورشیدی چنان بر اسلیمی ها و گره چینی هایش بتابد، تا صحن آن رابطه از تکه مشمع های رنگیِ دل انگیزش، لبریز شود. برخی مردها اما مثل شب اند. این پنجره از شیشه های رنگین را با خود تاریک و کدر می کنند. باور دارید که یک مرد حتی می تواند صورت زنی که دوست دارد را زیبا کند؟ من که باور دارم. همه ما وقتی افسونگرانه دوست داشته شویم، زیباتر می شویم. وقتی اخم که سیمای ما را می تواند زشت تر می کند، شادی از دوست داشته شدن، مثل لبخندی پنهان اما جذاب، خواستنی تر مان می کند. و این طور است که من از صورت زن ها می فهمم چقدر حال شان در رابطه های شان خوب است، یا که نیست…
اخیرا دوستی برایم اسکرین شات صفحه ای اینستاگرامی را فرستاد. مربوط به یک تبلیغ ماساژ در ایران. نوشته بود “ماساژ ِ ارزان” بعد داخل اش چند عکس از داخل یک Spa بود. و پایین تر نوشته بود: “جلسه اول لیسیدنِ مجانی”! گمان کردم اشتباه می بینم، واقعا اما همین بود. چند مورد دیگر هم خودم یافتم. پناه بر خدا! مگر در ایران همراهِ ماساژ، لیس هم می زنند!؟ (لبخند) بعد این که مگر متری چقدر لیس می زنند که جلسه اول مجانی است؟ دیده ام اینجا گاهی یواشکی می گویند ماساژ با Happy Ending (همراه با SEX)، اما لیسیدن مجانی دیگر جدید بود. بعید نیست فردا گاز ریزِ مجانی هم باب شود، انگولک نصف قیمت، یک خاراندن پرداخت کن دوتا خاراندن تجربه کن، یا بوسیدنِ طرحِ نیمه شب تا ۸ صبح، و خلاصه انواع پیشنهادهای کنار ماساژ. همین طور پیش برود لابد تجاوزِ مجانی مشتری های خودش را در ایران پیدا کند.
دو شاگردِ پیانو قبول کردم. فکر کردم کمی از وقت شنبه هایم را بگذارم برای آموزش. این طور خودم هم نواختن را تمرین می کنم. شروع ترم اما فهمیدم فرصتم کمتر از این حرف هاست. با عذرخواهی جواب کردم. نمی دانم با پیام های ارسالی بچه ها چه کنم. (لبخند) دست کم آن ها که پیام صوتی می گذارند می توانم در مسیر گوش کنم و بعدها پاسخ بدهم. گاهی از این که اینقدر با دقت و وسواس مطالب کانال پرنس جان خوانده می شود به هیجان می آیم. به ریزترین نکات توجه می کنند، و چه خوب که در فصل دوم کانال، آقایان با من مهربان تر و صمیمی ترند. وقتی تمرینِ “تحمل” را در خوانندگانم می بینم، تحسین شان می کنم.
… امروز عصر یک چیزکیک خیلی بزرگ سفارش دادم تا با چای ترش در استودیو بخورم. آن را وقتی گوجه را برده بودم برای سرویس ۲ هزار مایل اول، در راه بازگشت خریدم. دوتا از معمارها هم قهوه های شان را آوردند و چیزکیک را باهم شریک شدیم. حرف سازه های شیشه ای شد و این که چرا معماران نیویورکی آن را بیشتر از معماران لس آنجلسی دوست دارند. با آن ها حرف می زدم که فکرم رفت جایی دیگر. یادم افتاد که وقتی دوست دختر الکس خواست به الکس نشان بدهم موهای یک خانم را چطور باید شانه کرد، حتی وقتی خود الکس هم از روی لج بازی یک برس به دستم داد، نمی دانم… شاید نباید قبول می کردم. نباید این کار را می کردم. غرورش را شکستم و این را آن لحظه نفهمیدم. از آن شب به بعد الکس تماس نگرفت.
این روزها کتاب جدیدی درباره پرزیدنت ترامپ را مطالعه می کنم. یعنی Fire and Fury. بر روی روحیات و طرز رفتار پرزیدنت ترامپ متمرکز شده. حقایقی جالب دارد، اما حس می کنم نویسنده گاهی دچار اشتباه باور کردن همه چیز هم شده. ترامپ شاید رفتار بزرگسالانه ندارد، اما یک احمق نیست. کارش را بلد است. پرزیدنت بسیار سعی کرد جلوی انتشار این کتاب را بگیرد و اما موفق نشد. از فایده های دموکراسی همین است. آزادی نوشتن! دوست دارم بخوابم؛ ساعت ها. فیلم ببینم، ساعت ها. بنوازم، ساعت ها. اما این روزها حال و هوای مردمِ ایران مرا هم در خود فرو برده. کم حوصله، کم رغبت به خیلی کارها. مردم ایران چقدر هنوز نجیب اند، صبورند، و از همه مهمتر، با معرفت.
گاهی رفتار حکومت با مردم برای من یادآور شوهری است که فهمِ این را ندارد که اگر همسرش با او سازگار است و تحمل می کند و دم نمی زند ، معنی اش این نیست که او شوهر خوبی است، معنی اش این نیست که او مردی خواستنی است، معنی اش این است که آن زن دیگر به آن مرد فکر نمی کند! آن مرد، برای آن زن مرده است.معنی اش این است که آن زن، فقط می خواهد دنیایش را از این بدتر نکند. این زن اگر فهمیده نشود، صدایش شنیده نشود، می رود. آن مرد تنها می ماند، و شاید… و شاید، آن زن به دنبال مردی دیگر برود. زمان می گذرد و آن مرد بحران آینده را هیچ وقت نمی فهمد، و این مثالی ساده از قصه تلخ همه حکومت هایی است که چشم بصیرت تماشای آخرین صبوری های باقیمانده را ندارند… مردم، هنوز مردم اند، اما اگر روزی مردم، ارتشی جنگجو شوند، این آخرین روز آن حکومت است. تا وقت هست باید مردم را شنید، تا وقت هست باید برای مردم جبران کرد… تا بزودی